#گفتگوباهمسرشهیدمیثمنجفی
🌸در روزهای خواستگاری چطور از آقا میثم شناخت پیدا کردید؟
برای من اول دین و ایمان قوی مهم بود. خانوادهاش را که میشناختم و مادرشان هم از ایشان خیلی تعریف میکرد همچنین برادرم شناخت کاملی از آقا میثم داشت چون با هم هیئت میرفتند. در صحبتهایمان از کارش برایم گفته بود و همیشه معتقد بودم اگر ایمان قوی باشد، همه چیز درست میشود و به همین دلیل قبول کردم
#شهید_میثم_نجفی🌹
@moarefi_shohada
🍃33🍃
#گفتگوباهمسرشهیدمیثمنجفی
🌸از آن دست مردهایی بود که در خانه یک روحیه دارند و بیرون از خانه روحیه دیگری؟
اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه میگذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش» چون شلوغ میکرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود».
🍃34🍃
#گفتگوباهمسرشهیدمیثمنجفی
🌸 در طول سالهای زندگی مشترکتان با هم دعوا هم میکردید؟
بالاخره همه زن و شوهرها با هم بحث میکنند ولی همان بحث کردنهایمان هم شیرین بود. به این شکل نبود که طولانی شود و اگر ناراحتی بینمان به وجود میآمد و مثلا میثم مقصر بود، سریع عذرخواهی میکرد و اصلا دوست نداشت که ناراحتیها ادامه پیدا کند
@moarefi_shohada
🍃35🍃
#گفتگوباهمسرشهیدمیثمنجفی
🌸آنجا چه چیزی داشت که دوست داشت، برود؟ در سوریه به چه چیزی میرسید که اینجا نمیتوانست به آن برسد؟
احساس میکرد آنجا به خدا نزدیکتر است. حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت ، گفت : « به قدری خاک اینجا گیراست که اصلا دوست ندارم برگردم ، اگر متاهل نبودم ، اصلا برنمیگشتم »
🍃36🍃
#گفتگوباهمسرشهیدمیثمنجفی
🌸 خانمها معمولا دوست دارند همسرشان را منحصرا برای خود حفظ کنند. شاید برخی مرد ایدهآل را مردی بدانند که اکثر وقتش را قبل از شغل و فعالیتهای اجتماعیاش با همسرش میگذراند. شما اینطور نبودید؟ مثلا هیچوقت به همسرتان نمیگفتید حق من است که بیشتر در خانه باشی؟
نه؛ در رابطه با شغل و علایقاش نمیتوانستم حرفی بزنم. من او را خیلی دوست داشتم و وابستهاش بودم یعنی من را به خودش وابسته کرده بود. خیلی بازیگوش و شلوغ بود. شیطنتهایش را دوست داشتم. زیاد با هم بیرون میرفتیم و هر غذایی که دوست داشت بخورد را با من شریک میشد و دوست داشت در کنار من از آن غذا بخورد.
دوست داشت در همه خوشیهایش کنارش باشم و به همین خاطر خیلی به او وابسته شده بودم ولی برای کار و علاقه مندیهایش برای شرکت در سوریه نمیتوانستم بگویم نرو و پیش من بمان. هرچند که دوست داشتم خانه باشد. اگر آمدنش به خانه کمی دیرتر میشد تماس میگرفتم و علتش را میپرسیدم اما گاهی ناراحت میشد و میگفت: «مگر چه چیزی شده که به خاطر کمی تاخیر تماس گرفتی؟» میگفتم: «خب چی کار کنم نگران شدم
@moarefi_shohada
🍃37🍃
#گفتگوباهمسرشهیدمیثمنجفی
میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود/به مادرم گفتم دعا کن صدایم در معراج شهدا بالا نرود
🌸آخرین بار با ایشان در معراج شهدا
دیدار و وداع کردید. آرامش شما بالای سر پیکر شهید برای سایر دوستان و بستگان جالب و ستودنی بود. آنجا با آقا میثم چه حرفی زدید؟
حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را میدیدم، لذت میبردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بیقراری میکرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایینتر بیاور الان میثم ناراحت میشود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم.
🌸الان هم که مدتی از شهادت همسرتان گذشته، کارهایی که ایشان دوست نداشت را انجام نمیدهید؟
تا جایی که بتوانم دوست دارم رعایت کنم و کارهایی که دوست نداشت را انجام ندهم. نمیخواهم ناراحت شود.
@moarefi_shohada
🍃39🍃
#گفتگوباهمسرشهیدمیثمنجفی
🌸 از تولد حلما بگویید. آن روز در نبود آقا میثم چه حسی داشتید؟
خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواستهام به شما سر بزند.» وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س) را صدا میزدم. اینها بودند که به من آرامش دادند.
یعنی احساس میکردم همراهم هستند. چون خود میثم گفته بود سپردمتان به حضرت زینب(س) من هم گفتم حضرت زینب(س) من را تنها نمیگذارد. به همین خاطر دوست نداشتم زیاد به این فکر کنم که آقا میثم کنارم نیست. خب خیلی سخت بود، چون بعضیها به من میگفتند: «این زمان، زمان سختی است و همه دوست دارند همسرشان کنارشان باشد.» این فکرها میآمد سراغم. حلما هم بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد ولی دائم همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا میکردم. به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند.
#شهید_میثم_نجفی🌷
🍃40🍃