باصبا درچمن لاله
سحر مےگفتــم
🌷ڪه شهیدان ڪهاند
این همه خونین ڪفنان
گفت حافظ من وتو
محرم این راز نهایــم
🌷ازمےلعل حڪایت ڪن
و شیرین دهـــنان
#شهدا_نگاهی_به_ما_کنید
@moarefi_shohada
🍃1🍃
✋✋نیت کنید که مهمان امشب ما حاجت میــده #یا_زهرا_سلام_الله_علیها
🌷 #میزبان امروز ما 👇
#ﺷﻬﯿد_محمد_تقی_سالخورده_هست😊
#وما همه مهمان این عزیز هستیم✋
🔵 حاجت ها رو اخر شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن
هر کسی با هر شهیدی خو گرفت
روز محشر آبرو از او گرفت
@moarefi_shohada
🍃3🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ منو دختر خانم گلم زینب☺️
@moarefi_shohada
🍃14🍃
اینم تعریف هایی که همسرم از من کردن😁
🔰🔰🔰
آن چه خوبان همه دارند تو یکجا داری
محمدم!!🌷🌷🌷
محمدم هرگز نه نمیگفت، در اوج خستگی کاری وقتی به خونه میومد بهش می گفتم بریم فلان جا میگفت باشه..
وقتی خوبیهاش و ایمان قوی واخلاق خوبش و..بی ادعا بودنش ومی دیدم می گفتم تو آسمونی هستی، ازجنس مانیستی ؛من آدمی مثل تو ندیدم به عمرم،..
ومی گفتم: یعنی خدا انقدر دوستم داشته که تو رو به من داده!!؟
گاهی که بزرگ منشی ورفتارهاش و نسبت به دیگران وخودم ودخترمون زینب می دیدم می نشستم گریه میکردم ..ومیگفتم خدایا یعنی یه آدم میتونه انقدر زلال وخوب باشه؟ واگه متوجه این حالاتم میشد میگفت: چرااینطور فکر می کنی؟ وبا شوخی وخنده های همیشگیش میگفت: ای خدا پدرت وبیامرزه ول کن ..گاهی هم اصلا ناراحت میشد ازش تعریف میکردم ..خوشش نمیومد.
من واقعا دیدم که رنگ خدایی داشت، اینکه میگن دنیا برای اینجور آدما مثل قفس میشه واقعا درسته..
خیلی جاش خالیه که نمی تونیم به اتفاق هم قدکشیدن دخترمون وببینیم..خیلی دلتنگش میشم..دلتنگ مهربونی هاش ولی خوشحالم که محمدم به آرزوی همیشگیش رسید..😔
🍃17🍃
اینم از نحوه شهادت من که دوستم روایت میکنه براتون😊
🔰🔰🔰
🌸هر بار میرفتیم ماموریت شور وشوق خاصی داشت،
از قبل به ما گفته بودن 18 فروردین دوباره قراره اعزام بشیم به سوریه..ودرتمام تعطیلات نوروز محمدتقی به تمام اقوام ودوستانش تاجایی که تونست سرزد وانگار باهمه خداحافظی کرد..🍃
شرایط به گونه ای شد که خبردادند باید چهاردهم اعزام بشیم..محمدتقی در پوست خودش نمی گنجید..فقط باید اون همه اشتیاق رو به چشم میدیدین..
مثل همیشه ی ماموریت ها،سبکبارتراز همه ما وسایلش وجمع کرد وحتی این بار از دفعات قبل خیلی سبکبارتر بود و انگار نمی خواست به کسانی که وسایلش وبرمی گردونن زحمت بده..
رفتیم تهران و قراربود کل اعزامی ها در دانشگاه امام حسین جمع بشن..
دانشگاه امام حسین واون حال وهوا خیلی عجیب بود..خاطرات روزای اول آموزشی برای همه مون دوباره زنده شد..
محمدتقی دوسال توو اون دانشگاه آموزش دیده بود و حالا موقع رفتن به سوریه بعد ده سال دوباره برگشته بود به نقطه ای که آغازکرده بود این راه و...باهم توی محوطه دانشگاه وتمام قسمتهای مختلفش قدم میزدیم..
وخاطراتی که داشت برامون میگفت..درمیدان صبحگاه با وسایل ورزشی که بود مثل همیشه شروع کرد به بازی..حس عجیبی توی اون حال وهوا موج میزد که قابل بیان نیست..
عصر رفتیم فرودگاه مهرآباد وآخرشب هم پرواز به سمت سوریه ✈️..
🍃19🍃
صبح شانزدهم فروردین رفتیم حرم حضرت زینب وحضرت رقیه..🌷
قبلش محمدتقی به من اصرار کرده بود که دوربین ببرم، هرچقدر گفتم که دوربین و از مامیگیرن واجازه عکاسی نمیدن ولی اصرار کرد وحتی گفت اگه گرفتن برات میخرم و..من از حرم حضرت زینب عکس ندارم و..
دوربین وباخودمون بردیم ونزدیک حرم حضرت زینب ، دوربین و توی کفشش پنهان کرد و رفتیم..
که خودش فیلمی از حرم حضرت زینب گرفت ومن ازش عکس گرفتم وباز سریع دوربین ومخفی کردیم وبعد رفتیم بازار،
هرکدوممون یه ساعت مچی خریدیم و رفتیم حرم حضرت رقیه که اونجاهم ازحرم فیلم گرفت..
@moarefi_shohada
🍃21🍃
آقا محمدتقی؛ فرمانده ی بی ادعا🌷🍃
موقع برگشت یهو نگاهش کردم ..دستم وانداختم دور شونه هاش ودر حالی که بغض امان نمیداد بهش به زبون شمالی گفتم : "ممدتقی! نشویی!!"..(محمدتقی! نری !!)
بهش گفتم ما برنامه ها داریم باهم..خانوادگی قراره بریم کربلا، مشهد، شیراز، اصفهان، کیش،..تنهام نذاریا..
اصلا چشماش یه جوری بود که باآدم حرف میزد..
برقی داشت اون روزا که میگرفت آدمو..ومن ونگران میکرد..😔
درجوابم فقط می گفت..همه چی دست خداست..سعی می کردم دیگه کمتر حرف بزنم واذیتش نکنم..
بعد پرواز کردیم به سمت حلب..وشب رفتیم سمت خوانات..
صبح یکی اومد دنبال محمدتقی که گویا فرمانده گردان بود ومحمدتقی با یکی از دوستان رفتن سمت #خانطومان🔴🍃🍁
منطقه رو دیدن، و غروب اومدن مارو بردن..
امان از خانطومان که چه دسته گل هایی از مازندران اونجا قربانی شدن😔
توی مسجد اسامی هرگردان رو خوندن..
دوازده نفر جزء گردان عمار انتخاب شدیم که تحت فرماندهی محمدتقی جان بودیم..🌿
🍃23🍃
از خلصه تا خانطومان بیست دقیقه فاصله بود..رفتیم وخط رو ازبچه های قبلی که ایرانی بودند تحویل گرفتیم..
فرمانده ی قبلی برای محمدتقی توجیه کرد شرایط رو وگفت روزسیزده فروردین به ماحمله کردن..
دوشهید دادیم ماهم چند نفرشون وبه هلاکت رسوندیم..
وبعد همه جمع شدیم ومحمدتقی برامون صحبت کرد..وچینش وتقسیم بندی نظامی انجام گرفت توسط خودش
🍃25🍃
#سیدرضا_طاهر 🌹رو فرمانده محور خونه ی زرد کرد و دو گروهان دیگه رو هم ساماندهی کرد..
همه چی قسمته..وشهادت وقتی قراره نصیب کسی بشه خدا خودش همه چی رو مهیا می کنه..
محمدتقی فرمانده بود ولی هرگز کسی ندید دستور بده، از بالا به کسی نگاه کنه و به حالت ریاست وبرتری حرف بزنه..می گفت کار دست خودتونه..فقط هرکاری میخواهید انجام بدید باهماهنگی باشه..🌿
سفارش می کرد برید بابرادران افغانی صمیمی بشید ..
یه شب که من همراه محمدتقی برای سرکشی به سنگرها رفته بودم..رفتیم به یه سنگر کمین سرزدیم که یه برادر افغانی بااعتراض گفت: شما نیروهای جدیدی که اومدین مگه فرمانده ندارین؟
کیه؟ چرا نمیاد سر بزنه به ما؟ ماداریم اینجا اینهمه سختی میکشیم و...
بهش گفتم ایشون فرمانده گردان ماهستن واون برادرافغانی ازحرفش خجالت کشید چون دیده بود که گاه وبیگاه این آقا اومده وسرزده بهشون..واز بس متواضع وبی ادعا کار میکرد تصور نمیکردن که فرمانده گردان باشه
🍃26🍃