eitaa logo
شهدای مدافع حرم
901 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
بر سر مسائل فقهی و حلال و حرام به ویژه مسئله خمس حساس بودم تا آنجا که غذای هر مجلسی را استفاده نمی کردم تا آن که مطمئن شوم که خمس آن داده شده است. 🍃9🍃
همزمان با ظهور داعش و نا امنی اطراف حرم عمه سادات (س) از آنجایی که عشق وصف ناشدنی به حضرت زینب (س) داشتم، عاشق دفاع از حریم عمه سادات (س) شدم و مکرراً عازم آن مکان مقدس جهت دفاع از حرم شدم😊 آن چنان عاشق شهادت بودم که مکرراً از پدر و مادر و همسرم درخواست می کردم که برای شهادتم دعا کنند و می گفتم دعا کنید تا من نیز شهید شوم تا اینکه از رفیقانم جا نمانم😔 @moarefi_shohada 🍃10🍃
از آنجایی که علاقه زیادی به مادر سادات حضرت زهرای مرضیه (س) و خانواده سادات داشتم از خانواده خود درخواست داشتم تا از خانواده سادات همسری برایم انتخاب کنند. در مهرماه 1392 با همسری فاضله از خانواده سادات ازدواج کردم🖐 🍃11🍃
به روایت از همسربزرگوارم: همیشه اصرار داشت که من را برای شهادتش آماده کند. می‌گفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود که وقتی دوستانش به شهادت می‌رسیدند حتماً مرا هم با خود به تشییع جنازه و مراسم‌ها می‌برد😭 تا نوع مراسم و برخورد خانواده‌هایشان را ببینم.😭 با خودم می‌گفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟»😭😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🍃12🍃
با حرف هایش آرام می‌شدم😭😭 اما بیشتر خودم را به بی‌خیالی می‌زدم. من محمد را می‌خواستم و هنوز زود بود برود.😭 پس می‌توانستم تصور کنم حتی اگر به حرف‌های محمد نیازی داشته‌ باشم، به این زودی‌ها کارآیی ندارد...😭😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🍃13🍃
تا به خانه می‌رسیدیم، بنا می‌کردم به گریه. اما محمد می‌‌گفت «خودت رو جای اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریه کنی! دلم می‌خواهد محکم باشی.» می‌گفتم «مگه میشه گریه نکرد؟»😭 گفت «دلم می‌خواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را به تو می‌دهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ @moarefi_shohada 🍃14🍃
اولین تولدم 3 تا النگوی پهن برایم خرید. هدیه‌ام را خیلی دوست داشتم، محمد آنها را با ذوق و شوق خریده بود. وقتی برای ساخت خانه، پول کم داشتیم، اصرار کردم که النگوهایم را بفروشیم. به سختی قبول کرد اما با ناراحتی گفت «سادات، جبران می‌کنم!» گفتم «به طلا حساسیت دارم. اذیتم می‌کند.» سرش را پایین انداخت و آرام گفت «جبران می‌کنم...😭😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🍃15🍃
در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که می‌گفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتن‌هایم را حساب می‌کنم و از اضافه کاری‌هایم کم می‌کنم که حقی از بیت‌المال به گردنم نماند.😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🍃16🍃
3 شب قبل از شهادتش آخرین تماس ما باهم بود. گفت «چند روز نمی‌توانم تماس بگیرم.» اصرار می‌کردم بگوید چرا تماس نمی‌گیرد. گفت « بعداً اگر فرصتی پیش آمد، برایت می‌گویم. فقط دعایم کن. این دفعه با همیشه فرق دارد.» فقط گریه می‌کردم.😭 گفت «تو رو خدا گریه نکن. من دل ندارم این‌طور حرف بزنی.» ناآرام بودم. می‌گفت «دوست ندارم آخرین‌بار صدای گریه‌هات رو بشنوم.»..😭😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ @moarefi_shohada 🍃17🍃
محمد بر سر مسائل فقهی خصوصاً خمس خیلی حساس بود و حتی در مراسمات عزاداری امام حسین(علیه السلام) هم از غذای هر مجلسی را استفاده نمی‌کرد مگر با اطمینان از وضعیت خمسی بانی آن. می‌گفت «اگر مردم می‌دانستند با دادن خمس چقدر مالشان برکت پیدا می‌کند با شور و شوق سهم خمس خود را می‌دادند.😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🍃18🍃
نشستم و برای هزارمین‌بار و شاید بیشتر، عکس‌هایش را نگاه کردم. آنقدر دقیق عکس‌ها را می‌دیدم که حتی جزئیات آن‌ها را هم می‌دانستم اما خاطرات محمد تمام شدنی نبود. خودش که کنارم نبود، گلایه‌هایش را به عکس‌هایش می‌گفتم😭😭؛ گاهی می‌خندیدم و گاهی اشک می‌ریختم. 😭😭 فکر می‌کنم از سر بی‌خوابی و بی‌خبری، خواستم با خودم شوخی کنم؛ روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراهم با خنده نوشتم «شهید محمد کامران»😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ 🍃19🍃
حالا سه روز گذشته بود و از محمد بی‌خبر بودم.😭 آن شب مهمان عموی محمد بودیم. به خانه که برگشتم خوابم نمی‌آمد. دلتنگی محمد برایم سخت شده بود. الآن 3 روز و 3 شب بود که هیچ خبری از محمد نداشتم.😭😭 ⬇️⬇️⬇️⬇️ @moarefi_shohada 🍃20🍃