همزمان با ظهور داعش و نا امنی اطراف حرم عمه سادات (س) از آنجایی که عشق وصف ناشدنی به حضرت زینب (س) داشتم، عاشق دفاع از حریم عمه سادات (س) شدم و مکرراً عازم آن مکان مقدس جهت دفاع از حرم شدم😊
آن چنان عاشق شهادت بودم که مکرراً از پدر و مادر و همسرم درخواست می کردم که برای شهادتم دعا کنند و می گفتم دعا کنید تا من نیز شهید شوم تا اینکه از رفیقانم جا نمانم😔
@moarefi_shohada
🍃10🍃
به روایت از همسربزرگوارم:
همیشه اصرار داشت که من را برای شهادتش آماده کند. میگفت «یک روز باید با این واقعیت کنار بیایی.» آنقدر مصر بود که وقتی دوستانش به شهادت میرسیدند حتماً مرا هم با خود به تشییع جنازه و مراسمها میبرد😭 تا نوع مراسم و برخورد خانوادههایشان را ببینم.😭 با خودم میگفتم «یعنی ممکن است روزی برای محمد هم این اتفاق بیفتد؟ واقعاً من باید چطور تحمل کنم؟»😭😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃12🍃
تا به خانه میرسیدیم، بنا میکردم به گریه. اما محمد میگفت «خودت رو جای اینها بگذار. اگر این اتفاق برای من افتاد، دوست ندارم گریه کنی! دلم میخواهد محکم باشی.» میگفتم «مگه میشه گریه نکرد؟»😭 گفت «دلم میخواهد محکم باشی. دوست دارم وقتی خبر شهادتم را به تو میدهند، با افتخار سرت را بالا بگیری و بگویی خدایا شکر.»😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃14🍃
اولین تولدم 3 تا النگوی پهن برایم خرید. هدیهام را خیلی دوست داشتم، محمد آنها را با ذوق و شوق خریده بود. وقتی برای ساخت خانه، پول کم داشتیم، اصرار کردم که النگوهایم را بفروشیم. به سختی قبول کرد اما با ناراحتی گفت «سادات، جبران میکنم!» گفتم «به طلا حساسیت دارم. اذیتم میکند.» سرش را پایین انداخت و آرام گفت «جبران میکنم...😭😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃15🍃
3 شب قبل از شهادتش آخرین تماس ما باهم بود. گفت «چند روز نمیتوانم تماس بگیرم.» اصرار میکردم بگوید چرا تماس نمیگیرد. گفت « بعداً اگر فرصتی پیش آمد، برایت میگویم. فقط دعایم کن. این دفعه با همیشه فرق دارد.» فقط گریه میکردم.😭 گفت «تو رو خدا گریه نکن. من دل ندارم اینطور حرف بزنی.» ناآرام بودم. میگفت «دوست ندارم آخرینبار صدای گریههات رو بشنوم.»..😭😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃17🍃
نشستم و برای هزارمینبار و شاید بیشتر، عکسهایش را نگاه کردم. آنقدر دقیق عکسها را میدیدم که حتی جزئیات آنها را هم میدانستم اما خاطرات محمد تمام شدنی نبود. خودش که کنارم نبود، گلایههایش را به عکسهایش میگفتم😭😭؛ گاهی میخندیدم و گاهی اشک میریختم. 😭😭 فکر میکنم از سر بیخوابی و بیخبری، خواستم با خودم شوخی کنم؛ روی صفحه جستجوی اینترنت تلفن همراهم با خنده نوشتم «شهید محمد کامران»😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
🍃19🍃
حالا سه روز گذشته بود و از محمد بیخبر بودم.😭 آن شب مهمان عموی محمد بودیم. به خانه که برگشتم خوابم نمیآمد. دلتنگی محمد برایم سخت شده بود. الآن 3 روز و 3 شب بود که هیچ خبری از محمد نداشتم.😭😭
⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃20🍃