بعد انقلاب وارد سپاه شدم🚶و اوایل جنگ وارد جبهه شدم🚶🚶مسئولیت های زیادی داشتم🤓آخریش فرمانده تیپ هجدهم جوادالائمه بودم😉.
5سال همزمان با کار،علوم اسلامی رو هم یاد میگرفتم😇
🍃6🍃
بخاطر رشادت هام صدام برای سرم جایزه گذاشته بود.گردان بلال که فرماندهش من بودم در جریان عملیات والفجر3 ارتفاعات کله قندی رو تصرف کردیم و سرهنگ جاسم یعقوب داماد و پسرخاله صدام رو اسیر گرفتیم.
🍃7🍃
و خاکریز به زانو ایستاده بودم و به دشمن نگاه میکردم🙃بیسیم چی صدا زد که کسی نمونده باید برگردیم🚶جوابی از من نشنید🤔اومد نزدیک،
دید نیمی از بدنم رو ترکش برده😌
این جریان تو سال 1363 طی عملیات بدراتفاق افتاد 😍و دعوت حق رو لبیک گفتم😇
🍃8🍃
به حضرت زهرا ارادت خاصی داشتم😍😍😍تو عملیات ها دنبال سربند مخصوصم میگشتم😊سربندمخصوصم "یا زهرا" بود😊😊باطنم علاقه زیاد به حضرت زهرا بود و ظاهرم رو هم متناسب میکردم با باطنم☺️
ظاهروباطن بایدیکی باشه
🍃9🍃
#پسرم از روی پله ها افتاد.
دستش شکست.
#بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.
#بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.
#چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.
#ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.
#درآن لحظه ها،
#ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
#سردارشهیدعبدالحسین برونسی
🍃11🍃
🔹 #روايتي از
🔹 #عمليات_بدر
🔹شاید جزو معدود افرادی بودیم
که تا آخرین دقایق
شهادت شهید برونسی
در کنار ایشون بوديم
خب ایشون آدمی نبود که
فلسفه خونده باشه
عرفان خونده باشه
فقه وتفسیرو اصول..اینا باشه نبود
یه آدم عالیه خاکی ..بنا , کارگر
یک مقدار طلبگی خونده بود
حکمت بود در #برونسی
معرف بود ولو تحصیلات و مدرک نبود .ولی حکمت داشت
🔹قرآن که میخوند حقیقتامیخوند ایمان داشت
و مکاشفاتی که داشت
که سه چهارنمومنش رو همون زمان جنگ شنیدم
که قبل از
عملیات بدر ایشون
🔹گفت :
اونجا که حضرت زهرا به من قول داده که من شهید می شم
و تو بچه های دیگه مشهور بود
که حاجی برونسي
گفته :
اگه من تو این عملیات شهید نشم
تو مسلمونی خودم شک می کنم
🔹 #روايتگر
🔴 #رحيم_پور_ازغدی
🍃12🍃
✨خدايا!
اگر ميدانستم با مرگـــــ من يڪ دختر
در دامان حجاب مےرود؛حاضربودم
هزاران باربميـــــرم تاهزاران دختر
در دامان حجابـــــ بروند...
🇮🇷شهید عبدالحسین برونسی
🍃14🍃
فقط یک آرزو دارم....!!!
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
گفت:
«توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.
بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد بردنش خورده بود به گلوش.
وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد.
می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.
#هدیه به روح شهید عبدالحسین برونسی
🍃15🍃
قبل از عملیات میمک بود ،
دلم آرام نداشت ،
عبد الحسین انگار فهمیده بود ،
بدون مقدمه گفت :
" من با تمام وجود به آیه ی
' و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی '
اعتقاد دارم ،
تو عملیات ها یقین دارم که
خداست که تیر ها رو به اهداف مینشونه .. "
داشتم نگاش می کردم ، پرسید :
" قرآن داری تو جیبت .. ؟ "
یه قرآن جیبی داشتم ، گفتم : " آره "
گفت : " برای اینکه حرفم بهت ثابت بشه
همین الان قرآنتو در بیار و باز کن ،
اگر این آیه نیومد .. ! "
قرآن رو در آوردم ،
بسم الله گفتم و بازش کردم
' و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی '
دلم آرام شد ..
💠شهید عبدالحسین برونسی»🕊🌹
@moarefi_shohada
🍃16🍃
📌شهید
دفاع مقـــــدس
#عبدالحسیـــــن_برونسے
#شهید_برونسی همیشه می گفت:
"دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم"
سالها پیکرش مفقود بود...
🍃18🍃
#دمے_با_شهدا
📌 قبل عملیات
بود که تیر خوردم،درست تو ناحیه ی بازوم.
#عملیات_خیلی_حساسی_بود واقعا وجودم رو تو این عملیات ضروری میدونستم،اما بااین حال من رو منتقل کردند بیمارستان یزد.
♦️دکتری که بالاسرم بود حرف از یه عمل جراحی چند ساعته میزد.گفتم:#دکتر_جان_بذار_برم.تاچندساعت دیگه باید عملیات کنیم من باید برم.
هرچی که میگفتم جواب منفی رو زبونش بود.
♦️تو اتاقم که تنها شدم توسل کردم به اهل بیت علیهم السلام و حضرت علمدار بی دست آقا ابالفضل علیه السلام،
#خیلی_گریه_کردم تا اینکه با همون حالت خوابم برد.....
♦️تو خوابم دیدم یه آقا اومدن تو اتاق تو دلم اومد که حضرت علمدار هستند.
یه دستی به بازوم کشید و یک چیزو کشیدند بیرون
#گفتند_پاشو_برو_عملیات
گفتم:آقا ولی دکتر...
گفتند:شمابرو عملیات..
♦️از خواب پریدم دیدم دست که میزنم جای زخم اصلا درد نداره .لباسمو پوشیدم و یاعلی که برم ولی دکتر جلومو گرفت.هرچی در مورد خواب گفتم باور نکرد
گفتم خب پس عکس بگیر.
الحمدلله عکس که گرفته شد تیری تو بازوم نبود.
یک نظر لطفی علمدار کربلا
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🍃19🍃
🔴برگرفته از کتاب خاک های نرم کوشک.از زبان خودشهید
🌹سردار فاطمی #شهید_عبدالحسین_برونسی
💠فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه
🔰منش شهید
🌺یکی از دوستانم تعریف می کرد و می گفت: یک روز تمام دانش آموزان را جمع کردند و کلاسها تعطیل شد گفته بودند یک فرمانده تیپ قرار است بیاید برایتان سخنرانی کند.
🌺من دم در مدرسه منتظر ایستادم تا فرمانده تیپ بیاید. به من گفتند اسمش برونسی است.
⬇️⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃20🍃
🌺من منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودم که یک دفعه یک مردی با موتور گازی سبز رنگی روبروی در مدرسه ایستاد و می خواست برود داخل.
🌺من جلویش را گرفتم و گفتم کجا، مراسم سخنرانی است و فرمانده تیپ می خواهد سخنرانی کند.
💠ایشان مکثی کرد و گفت: من برونسی هستم.
🍃21🍃
بچه ها می گفتند :
" ما صبح ها کفش هایمان را واکس خورده میدیدیم و نمی دانستیم چه کسی واکس میزند .. ؟ "
بعدا فهمیدیم که وقتی نیروها خوابند واکس را بر میدارد و هر کفشی که نیاز به واکس داشته باشد ، را واکس میزند .
مشخص شد این فرد همان فرمانده ما ' شهید عبد الحسین برونسی ' بوده است
🍃23🍃
💠فرماندهی گردان عبدالله💠
🌹سردار فاطمی
#شهید_عبدالحسین_برونسی
🌼فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه
🍃تولد : ۱۳۲۱/۶/۳ - تربت حیدریه
🍂شهادت : ۱۳۶۳/۱۲/۲۳ - عملیات بدر،شرق دجله
🌾رجعت و تدفین پیکر مطهر : ۱۳۹۰/۲/۱۷
🏴همزمان با سالروز شهادت حضرت زهرا (س)
🍁آرامگاه : مشهد - بهشت رضا (ع)
🌺یک روز توی منطقه جلسه داشتیم . چند تا از فرماندهان رده بالا هم آمده بودند . بعد از مقدماتی ، یکی شان به عبدالحسین گفت : حاجی برات خواب هایی دیدیم.
عبدالحسین لبخندی زد و گفت : خیره ان شاءالله .
گفت : ان شاءالله .
ادامه⬇️⬇️⬇️
🍃24🍃
🌺مکثی کرد و ادامه داد : با پیشنهاد ما و تأیید مستقیم فرمانده لشکر ، شما از این به بعد فرمانده گردان عبدالله هستین .
یکی دیگرشان گفت : حکم فرماندهی هم آماده است .
🌺خیره ی عبدالحسین شدم . به خلاف انتظارم ، هیچ اثری از خوشحالی توی چهره اش پیدا نبود . برگه حکم فرماندهی را به طرفش دراز کردند ، نگرفت ! گفت : فرماندهیِ گروهانش هم از سر من زیاده ، چه برسه به فرماندهی گردان !
گفتند : این حرفا چیه می زنی حاجی ؟!
ناراحت و دمغ گفت : مگر امام نهم ما چقدر عمر کردن ؟
🌺همه ساکت بودند . انگار هیچ کس منظورش را نگرفت . ادامه داد : حضرت توی سن جوانی شهید شدن ، حالا من با این سن چهل و دو سال ، تازه بیام فرمانده گردان بشم ؟
ادامه⬇️⬇️⬇️
🍃25🍃
🌺گفتند : به هر حال ، این حکم از طرف بالا ابلاغ شده و شما هم موظفی به قبول کردنش .
🌺از جاش بلند شد . با لحن گلایه داری گفت : نه بابا جان ! دور ما رو خط بکشین . این چیزها ، هم ظرفیت می خواد ، هم لیاقت که من ندارم .
از جلسه زد بیرون .
ادامه⬇️⬇️⬇️
@moarefi_shohada
🍃26🍃
🌺آن روز ، هر چه بِهِش گفتیم و گفتند که مسئولیت گردان عبدالله را قبول کند ، فایده ای نداشت که نداشت .
🌺روز بعد ولی ، کاری کرد که همه مات و مبهوت شدند ؛ صبح زود رفته بود مقر تیپ و به فرمانده تیپ گفته بود : چیزی رو که دیروز گفتین ، قبول می کنم .
🌺کسی ، دیگر حتی فکرش را هم نمی کرد که او این کار را قبول کند . شاید برای همین ، فرمانده پرسیده بود : چی رو ؟
عبدالحسین گفته بود : مسئولیت گردان عبدالله رو .... .
جلو نگاه تعجب زده دیگران ، عبدالحسین به عنوان فرمانده همان گردان معرفی شد .
🌺حدس می زدیم باید سرّی توی کارش باشد ، وگرنه او به این سادگی زیر بار نمی رفت . بالاخره هم یک روز توی مسجد ، بعد از اصرار زیاد ما ، پرده از رازش برداشت.
🌺گفت : همون شب خواب دیدم که خدمت آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف رسیدم . حضرت خیلی لطف کردن و فرمایشاتی داشتن ؛ بعد دستی به سرم کشیدن و با اون جمال ملکوتی شون ، و با لحنی که هوش و دل آدم رو می برد ، فرمودن : شما می توانی فرمانده تیپ هم بشوی.
🍃27🍃
تو جبهه بودم و کنار زاغه مهمات سخت مشغول بودیم😊تو جعبه های مخصوص مهمات میذاشتیم😁گرم کار بودیم😉یهو دیدم یه خانومی ایستاده و با چادر مشکی.پا به پای ما مهمات میذاره😐
اولش فکر کردم از اون خانوم ها هست که جبهه میان😒
بعد یادم اومد که هیچ خانومی نمیتونه وارد این منطقه بشه😏
دقت کردم به بقیه.انگار کسی ایشون رو نمیدید و بی توجه بودن🤔
برام سوال شد و کنجکاو شدم.رفتم نزدیک🚶و با رعایت ادب و خیلی با احتیاط گفتم :خانوم جایی که ما مردها هستیم شما نباید زحمت بکشین.روش سمت من نبود.به تمام قد ایستاد و گفت:مگه شما در راه پسرم زحمت نمی کشید🤔
یه لحظه یاد امام حسین افتادم و اشک تو چشمام جمع شد😭😭
خدا بهم لطف کرده بود که سریع متوجه موضوع شدم😍بی اختیار شدم نمیدونستم چی باید بگم☹️همونطور که روش اونور بود.گفت:"هرکس یاور ما بشه،البته ما هم یاریش میکنیم"😍
🍃28🍃
خاطره بعدی⬇️⬇️
موقعی که عملیات رمضان لو رفته بود☹️تو شرایط سختی گیر کرده بودیم😢😢قرار بود برگردیم😥😥نا امیدیم بیشتر شده بود😞😞تنها راه امید توسل به واسطه فیض الهی بود😌تو همون حال صورتم رو گذاشتم روی خاک و متوسل شدم به وجود مقدس حضرت زهرا😍😍و باهاشون راز و نیاز کردم🙏🙏یکدفعه صدای خانومی به گوشم رسید🗣صدایی ملکوتی که به من فرمودن:"اینطور که شما به ما متوسل میشین😌ما هم از شما دستگیری میکنیم😋😋ناراحت نباش😊😊
دستور حرکت نیروها رو دادم و خبرش همه جا پیچید.
که پطور برونسی این همه تانک رو منهدم کردین و با کمترین تلفات🤔🤔
خونسرد جواب دادم:من کاره ای نبودم☺️همه اش از طرف خانم بود😍
🍃29🍃