🌹 شهید حجت الله رحیمی:🌹
همه ی گلوله های جنگ نرم #خمپاره_شصته، نه سوت داره نه صدا .
وقتی می فهمیم اومده که می بینیم : فلانی دیگه #هیئت نمیاد، فلانی دیگه #چادر سرش نمی کنه.🍃
#لحظه ای با شهدا ❤
#شهید_محمد_حسین_محرابی 🌹
هر خانمی که
#چادر به سر کند
و #عفت ورزد
و هر جوانی که
#نماز_اول_وقت🤲 را
در حد توان شروع کند،
اگر دستم ✋برسد
سفارشش را به
مولایم❣️حسین (ع) خواهم کرد
و او را دعا می کنم🤲
باشد تا مورد لطف و رحمت
حق تعالی قرار گیرد.♥🍃
@moarefi_shohada
#یک_خط_وصیت 💌
از همه خواهران و از همه زنان امت رسوالالله
می خواهم روز به روز #حجـاب خود را
تقويت ڪنيد ، مبادا تار مويی از شما
نظر نامحرمی را به خود جلب ڪند
مبادا رنگ و لعابی بر صورتتان
باعث جلب توجه شود ،
مبادا #چـادر را ڪنار بگذاريد ...
هميشه الگوی خود را حضرت زهــرا (س)
و زنان اهل بيت پيامبـر ﷺ قرار دهيد ،
هميشه اين بيت شعر را به ياد بياوريد
آن زمانی كه حضرت رقيه (س)
خطاب به پـدرش گفت :
غصهی حجــاب من را نخوری بابا جان
چادرم سوخته اما به سرم هست هنوز
#شهید_بی_سر
#شهید_محسن_حججی✨
#شبتون_حسینی
#یاعلی✨
🍃💐 @moarefi_shohada
:
#مجنون_زهرا(س)🌷2⃣
🌷شهیدعباس عاصمی مسئول تفحص لشکر ۱۷ حضرت علیبن ابیطالب(ع) بود و بیش از ۲۰۰ بار برای #تفحص شهدای جنگ تحمیلی به مناطق مختلف اعزام شدبود
خیلی به اسم حضرت #زهرا(س) حساس بودتااسم حضرت رومی شنیداشک ازچشمانش سرازیرمی شدقبل ازشهادتش خواب عجیبی دیده بودمی گفت خواب دیدم که #پیامبر(ص)درمسجدی هستند افرادی که درآنجابودندبه من گفتند اگرمی خواهی ایشان راببینی داخل مسجدشووقتی واردمسجد شدم #چهارخانم نورانی دیدم که درکنارهم نشسته بودندبه من الهام شدکه نفراول آنهاحضرت #خدیجه ونفردوم حضرت #زهرا(س) است خواستم به عقب برگردم حضرت #زهرا (س)با دستشان به من اشاره فرمودند تانزدیکتربروم سریع جلورفتم وقتی خواستم قسمتی از #چادر حضرت #زهرا(س) راکه روی زمین بودبه عنوان تبرک ببوسم حضرت دستی روی #سرم گذاشتددرهمین لحظه ازخواب بیدارشدم حال عجیبی داشتم
🌷فرمانده تفحص لشگر۱۷علی بن ابیطالب(ع)
همرزم شهید #موسوے_نژاد
#شهید_حاج_عباس_عاصمے
🌹 @moarefi_shohada 🌹
#پسرم از روی پله ها افتاد.
دستش شکست.
#بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.
#بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.
از خانه دوید بیرون.
#چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.
#ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.
تا من رسیدم بهش،یک تاکسی گرفت.
#درآن لحظه ها،
#ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.
#سردارشهیدعبدالحسین برونسی
🍃11🍃
🥀🌱
او دختر مهربان ،
دلسوز و دانش آموزی نمونه و موفق و درس خوان بود🌷
هرگز در ادای تکالیف واجب دینی #کوتاهی نمی کرد
و مستحبات را
تا جایی که می توانست انجام میداد🌻
به #حجابش خیلی مقید بود.
قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه می رفت.
حتی سرکلاس هم چادر را از سرش برنمی داشت.
مسئولان مدرسه به او گفته بودنداینجا روسری هم حق نداری سرکنی ،چه برسد به #چادر!
اما زیر بار نرفته بود.
سیده طاهره لحظه ی #شهادت هم چادرش را برروسری اش سنجاق کرده بود.
کارش را هرگز گردن کسی نمی انداخت.
همیشه خودش کارهایش را انجام می داد، دقیق و سر وقت.🌸
عبادت و نمازهایش هم همین طور بود، نماز #سروقتش ترک نمی شد•••
5⃣
چادر من میراث
خون دل هاے خیمہ نشینان
ظہر عاشوراست🥀
چادر سر ڪردم
بہ همین سادگے انٺقام ڪربلاست
#چادر 🌿🕊
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت هفتادم
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.
همه تعجب کردیم محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!
آقای موحد با یه دسته گل تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم. ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم. آقای موحد هدیه ای از کیفی که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم. میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین نشسته بود.ناراحت بودم. سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟
گفتم:
_درسته.
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟
-درسته.
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟
-درسته.
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم. خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه.... کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.
-بابا..شما که میدونید....
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.
بابا رفت.من موندم و امین...
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن... من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
#شهید مدافع حرم، محمد ظهیری
🍃⚘🍃
در تاریخ ۱۳۶۸/۱۱/۱۰ درشهر اهواز، در محله منبع آب ، در خانواده ای متدین ومذهبی متولدشد.
دوران ابتدایی مدرسه رو پشت سر گذاشت و....و دوران دبیرستان رو در هنرستان شوراب در رشته ی کامپیوتر تحصیل کرد و دیپلم فنی گرفت.
۵ برادر بودند.
#فرزند سوم خانواده شان بود.
پدربزرگوارش ، از #رزمندگان و #جانباز ۸ سال دفاع مقدس می باشند.
🍃⚘🍃
#سادگی و#بیآلایشی از خصوصیات اخلاقیاش بود. در انجام #واجبات هیچگاه کوتاهی نمیکرد،#نمازش را اول وقت میخواند.
🍃⚘🍃
وقتے فهمید فرزندش دختره اولین چیزے کہ براش خرید پارچہ چادر بود. رو حجاب دخترش حساس بود بخصوص روی #چادر، حتے چند شب قبل سشهادتش رو این مسئله خیلے تاکید ڪرد.
🍃⚘🍃
در بحث #کمک به فقرا و #رفع نیاز مستمندان همیشه پیشقدم بود. همچنین چندین بار به منظور #محرومیت زدایی در قالب اردوهای جهادی به نقاط مختلف کشور سفر کرده بود.
🍃⚘🍃
در سال 90 با دختری که هم نام بنت رسول الله (ص)⚘، حضرت فاطمه زهرا(س)⚘بود ازدواج کرد و ثمره ازدواج شان دختری به نام نازنین زهرا بود.
🍃⚘🍃
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و پنجم
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود...
قبل از اینکه وحید بیاد گفتم امروز دیگه تکلیفم رو معلوم میکنم.ولی وقتی دیدمش فقط نگاهش کردم.وحید هم به من نگاه میکرد.نگاهش با همیشه فرق داشت،خیلی عاشقانه تر و مهربان تر از همیشه بود.تازه متوجه شدم چقدر دلم براش تنگ شده بود.
تمام مدتی که وحید خونه بود به من محبت میکرد و تو کارهای خونه و بچه داری کمک میکرد.چند بار خواستم جریان رو براش بگم، هربار بخاطر محبت هاش منصرف شدم.
دو روز بودنش گذشت و وحید رفت....
اما من بازهم چیزی بهش نگفتم.خیلی با خودم #فکر کردم. #هیچ_دلیلی وجود نداشت که وحید بخواد با کس دیگه ای ازدواج کنه.
پس یا #نقشه ای در کاره یا شاید این #شرایط_ماموریت جدیدشه.بخاطر همین صمیم گرفتم وقتی وحید اومد بهش بگم.
داشتم نماز مغرب میخوندم....
صدای ضعیفی شنیدم.احساس کردم یکی از بچه ها بیدار شده.چون میخواستم نماز عشا بخونم چادرمو درنیاوردم و رفتم تو اتاق بچه ها.
از صحنه ای که دیدم خشکم زد.
بچه های من بغل دو تا خانم بودن...
اسلحه کنار سر کوچولوشون بود. به خانم ها نگاه کردم.
یکیشون همونی بود که با وحید تو فیلم بود ولی اینبار خیلی بدحجاب بود.یکی از پشت سرم گفت:
_صدات دربیاد بچه هاتو میکشم.
برگشتم.یه مرد بود.با کنجکاوی نگاهم میکرد. نگاه خیلی بدی داشت. بااخم نگاهش کردم. همونجوری که به من نگاه میکرد به یکی از خانمها گفت:
_راست گفتی بهار،خیلی خاصه.
صدای گریه فاطمه سادات
اومد.نگاهش کردم،بغل همون خانمه بود.رفتم بگیرمش مرده گفت:
_وایستا.
ایستادم ولی نگاهم به خانمه بود.با اخم و خیلی جدی نگاهش میکردم.خانمه گفت:
_بذار بیاد بچه شو بگیره.
منتظر حرف مرده نشدم.رفتم سمتش.نگاهی به زینب سادات انداختم،بهم لبخند زد.لبخندی براش زدم و به خانمی که زینب سادات بغلش بود با اخم نگاه کردم،بعد به این خانمه که فاطمه سادات بغلش بود،نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفتم و خواستم برم اون اتاق.از کنار مرد رد شدم،گفت:
_کجا؟
با اخم نگاهش کردم.مرد به خانمی که فاطمه سادات بغلش بود گفت:
_بهار،تو هم باهاش برو.
رفتم تو اتاق.بهار پشت سرم اومد.درو بستم و پشت در نشستم که یه وقت مرده نیاد تو اتاق. فاطمه سادات که آروم شد به بهار نگاه کردم،با خونسردی....
اونم با کنجکاوی نگاهم میکرد.بلند شدم.تو آینه به خودم نگاه کردم.خداروشکر #چادر سرم بود...
یاد وحید افتادم،بهم میگفت با چادرنماز مثل فرشته ها میشی.از یاد وحید لبخند رو لبم نشست.یادم افتاد نماز عشاء نخوندم.به بهار نگاه کردم و قاطع گفتم:
_میخوام نماز بخونم.خیلی طول نمیکشه.
بهار با تمسخر گفت:
_الان؟! تو این وضعیت؟!
جدی نگاهش کردم.گفت:
_زودتر.
بعد از نماز بلند شدم.گفتم:
_میخوام چادرمو عوض کنم.
چادرمو درآوردم و از کمد چادررنگی برداشتم ولی یاد نگاه مرده افتادم.چادررنگی رو سرجاش گذاشتم و چادرمشکی مدل دار برداشتم که حتی اگه خواست از سرم دربیاره هم #نتونه.
دلم آشوب بود.خیلی ترسیده بودم.نگران بودم ولی سعی میکردم به #ظاهر آروم و خونسرد باشم.
وقتی #چادرمشکی پوشیدم به بهار نگاه کردم.فاطمه سادات رو گرفته بود و به من نگاه میکرد.گفت:
_تو یه زن زیبا با اعتماد به نفس بالا و باحجاب هستی.تو یه زن عاشق ولی عاقل هستی.عقل و عشق، زیبایی و اعتماد به نفس و حجاب کنارهم نمیشه.نمیفهممت.
گفتم:
_از وحید میپرسیدی برات توضیح میداد.
لبخندی زد و گفت:
_پرسیدم.جواب هم داد ولی قانع نشدم.
تمام مدت جدی نگاهش میکردم.خواستم بچه رو ازش بگیرم،نذاشت.گفت:
_کارت تموم شده؟
با اشاره سر گفتم آره.
گفت:
_پس برو بیرون.
یه بار دیگه از تو آینه به حجابم نگاه کردم. روسری مو جلوتر کشیدم و رفتم تو هال.بهار با فاطمه سادات پشت سرم اومد.مرد و خانمی که زینب سادات بغلش بود،نگاهم کردن.مرده با پوزخند گفت:
_میخوای بری بیرون؟
با اخم و جدی نگاهش کردم تا بفهمه با کی طرفه.لبخند تمسخر آمیزی میزد.سرمو یه کم به پشت متمایل کردم و به بهار گفتم:
_چی میخوای؟
بهار به مرده گفت:
_شهرام،بسه دیگه.
منظورش این بود که به من نگاه نکنه.بهار اومد جلوی من رو به من ایستاد.شهرام همونجوری که به من نگاه میکرد گفت:
_شخصیت عجیبی داره.
بهار بالبخند گفت:
_گفته بودم که.
شهرام گفت:
_تو واقعا کمربند مشکی کاراته داری؟!!
با اخم و خیره نگاهش کردم.دیدم نمیفهمه،رو به بهار محکم گفتم:
_چی میخوای؟
شهرام گفت:
_حالا چه عجله ای داری.
اینبار با عصبانیت به بهار نگاه کردم.
بهار به شهرام گفت:
_تمومش کن دیگه.
شهرام عصبانی شد...
ادامه دارد...
🍃محمد زهره وند
از آن دهه شصتی های #باغیرت و با ایمان زمان بود.قبل از #سوریه در ماموریت های مختلفی از جمله درگیری با گروهک هایی همچون پژواک سینه سپر کرده و زخمی شده بود.اما وقتی خبرهای سوریه را شنید، راهی شد.به قول خودش آرزویش #شهادت بود اما برای دفاع از حرم #عمه_سادات رفت.
🍃مزد نماز شب و#مناجات سحرگاهیش را با شهادت در عملیات گرفت.خاک سوریه پیکرش را به امانت در آغوش گرفت. در ایران ،همسرش در برزخ بی خبری می سوخت و دل نگرانش را با دعا آرام می کرد.اما ندایی در درونش خبر از شهادت میداد. کم کم خودش را برای پرواز پرستوی خانه اش آماده کرد🕊
🍃بعد از نزدیک به ۷۰ روز پیکرش به ایران برگشت. در #وصیت_نامه اش از همسرش خواسته تا حجاب فاطمی را رعایت کند و به دخترش #حجاب را بیاموزد.
🍃در جنگ نرم این روزها که دارند هویتمان را می دزدند و در پی #مد های زیبا و دل فریب با #چادرها غریبه شده ایم، نمی دانم جواب #خون_شهدا چه می شود؟
🍃یادمان رفت #مدافع هستیم و سلاحمان، #چادر هایمان است. شهید جان با اینکه غافل و بی معرفت شده ایم ، اما #تولدت_مبارک ♥️
✍نویسنده: #طاهره_بنائی_منتظر
🌸به مناسبت سالروز تولد
#شهید_محمد_زهره_وند🌹
✨ #شبتون_شهدایی ✨🌙