eitaa logo
شهدای مدافع حرم
910 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
اِی اُمت رسول قیامت به پا کنید لبریز جام دیده زاشک عزا کنید در ماتم پیمبر و تنهایی علی باید برای حضرت زهرا دعا کنید وفات #پیامبر #شهادت_امام_حسن_مجتبی(ع) و #شهادت_امام_رضا (ع) بر شما تسلیـت باد 🏴 🌷 @moarefi_shohada
🗣🎙 ببین ! یڪ ڪ⚱ـــــوزه سفال و یڪ جـــ🍸ــام ڪریستال وقتی به هم می خورند ، هر دو می شڪنند. ولی در این میان آنڪه بیشتر بازنده است جام ڪریستال است. گرفــــــــــــــــــــتی منظورم ؟ می خواهم بگویم : در دعوا ها و ڪشمڪش های پوچ و بی حاصل خود را ڪنار بڪش وگرنه در هر صــــــــــورت بازنده ای ؛ حالا اگر ڪوزه ای ڪمتر ؛ و اگر ڪریستالی بیشتر. به همین خاطر نازنین"ص" می فرمود : "اذا غضبت فاسڪت" هر گاه به خشـــ ـــم آمدی سڪوت ڪن! @moarefi_shohada
: (س)🌷2⃣ 🌷شهیدعباس عاصمی مسئول تفحص لشکر ۱۷ حضرت علی‌بن‌ ابیطالب(ع) بود و بیش از ۲۰۰ بار برای شهدای جنگ تحمیلی به مناطق مختلف اعزام شدبود خیلی به اسم حضرت (س) حساس بودتااسم حضرت رومی شنیداشک ازچشمانش سرازیرمی شدقبل ازشهادتش خواب عجیبی دیده بودمی گفت خواب دیدم که (ص)درمسجدی هستند افرادی که درآنجابودندبه من گفتند اگرمی خواهی ایشان راببینی داخل مسجدشووقتی واردمسجد شدم نورانی دیدم که درکنارهم نشسته بودندبه من الهام شدکه نفراول آنهاحضرت ونفردوم حضرت (س) است خواستم به عقب برگردم حضرت (س)با دستشان به من اشاره فرمودند تانزدیکتربروم سریع جلورفتم وقتی خواستم قسمتی از حضرت (س) راکه روی زمین بودبه عنوان تبرک ببوسم حضرت دستی روی گذاشتددرهمین لحظه ازخواب بیدارشدم حال عجیبی داشتم 🌷فرمانده تفحص لشگر۱۷علی بن ابیطالب(ع) همرزم شهید 🌹 @moarefi_shohada 🌹
قسمت دوازدهم 🚫این داستان واقعی است🚫 . . . مادرم بعد کلی دل کردن، حرف پدرم رو گفت بیشتر نگران علی و اش بود و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود ، چشمم که بهش افتاد ام گرفت نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد چقدر گذشت؟ نمی دونم مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین _شرمنده ام علی آقا ، دختره!! نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش با همون حالت، رو کرد به مادرم ، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو بزارید مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه نبود با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود _خانم آخه چرا ناشکری می کنی؟ دختر خداست زندگیه خدا به هر کی نظر کنه بهش میده عزیز دل و آسمان و زمین هم دختر بود... و من بلند و بلند تر گریه می کردم با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد و در حالی که می گفت و می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت کنار داد چند لحظه بهش خیره شد حتی پلک نمی زد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانه های اشک از چشمش سرازیر شد گفت: _بچه اوله و این همه زحمت کشیدی حق خودته که اسمش رو بزاری اما من می خوام پیش دستی کنم! مکث کوتاهی کرد یعنی پدر.... پیشونیش رو بوسید :) . و من هنوز گریه می کردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی....