eitaa logo
شهدای مدافع حرم
901 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید دونفر رو هم به راه آوردیم... 🔟
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
⁦✖️⁩پایان مطالب شهدایی⁦✖️⁩
گریه نکن... چون من...😭 ادامه در عکس👆 ❤️ @moarefi_shohada
🌹 🌸 مهريه‌ام يك جلد قرآن بود و سه‌تا صلوات📿 عقدمان خيلي ساده بود. يك ماه بعد هم عروسي كرديم. 2 سه روز رفتيم مشهد پابوس امام رضا (ع)❤️ بار اولي كه رفتيم حرم نگاهي به من كرد و گفت: «خانوم مي‌خوام يه دعايي بكنم شما آمين بگي.» خنديدم، گفتم: «تا دعات چي باشه»😍 گفت: «حالا تو كارت نباشه» گفتم: «خب هرچي شما بگيد» دست هايش را گرفت سمت آسمان، رو به گنبد طلاي امام رضا (ع) و گفت: «اللهم الرزقنا توفيق شهاده في سبيلك» 🌹 @moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصتم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم :😒 ــ اتفاقات
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 خواست فنجون رو بردارہ ڪہ صدای سرحال شهریار😄باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودی برگردونہ! شهریار با خندہ و شیطنت گفت : ــ مامان دیگہ ما رو راہ نمیدی؟ چرا دڪمون میڪنے؟😉 پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب😳نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوی سهیلے خم شدہ بودم انداخت... عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن. شهریار با تته پته گفت : ــ ما خبر نداشتیم... مادرم تند رو بہ خانوادہ‌ی سهیلے گفت: ــ شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.😊 شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت :😄 ــ چرا صدات قطع شد؟ یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من😟نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد : ــ ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگاری هانیہ‌ست😊 چشم غرہ‌ای بہ شهریار رفت و گفت : ــ تا ما باشیم بےخبر جایے نریم.😬 جیران خانم از روی مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت :😊 ــ این چہ حرفیہ عزیزم؟! شهریار با خجالت گفت :😅 ــ شرمندہ،عاطفہ بیا بریم! نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!😊انگار استرس داشت! هستے با خندہ گفت :👶🏻 ــ هین هین! سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم :☺️ ــ جانم... عاطفہ رفت بہ سمت شهریار، خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے...متعجب رفتم ڪنار.😳😟 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت :😊 ــ سلام امیرحسین! چشم هام گرد شد!😳 امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روی مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد... دستش رو آروم فشرد😊و جواب سلامش رو داد! امین جدی گفت : ــ ڪارای دانشگاہ خوب پیش میرہ؟ سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے داری بهم انداخت!😏 خیرہ شدہ بودم👀😟بهشون... پدر سهیلے گفت : ــ همدیگہ رو میشناسید؟😟 امین سریع گفت :😊😏 ــ بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم! ڪم موندہ بود😥سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت : ــ شنیدم داری از دانشگاہ میری زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ😊 چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چای رو بغل ڪردہ بودم☕️ سهیلے دوست امین بود😥😐صدای امین پیچید : ــ ببخشید بےخبر اومدیم.😊 با لحن نیش داری ادامہ داد : ــ خداحافظ رفیق...!😏 چشم‌هام رو باز ڪردم... لبم رو بہ دندون گرفتم😖سهیلے نشست روی‌مبل... دست‌هاش رو بہ هم گرہ زدہ بود... شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد🙂وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صدای بستہ شدن در اومد. پدرم گفت :😊 ــ هانیہ جان برو چایی بیار همہ‌ی اینا یخ ڪرد. عصبے بودم😠دست هام مےلرزید. جیران خانم سریع گفت :😊 ــ نه‌نه خوبہ! سینے چای رو گذاشتم روی میز جلوی سهیلے... سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد: (💭سهیلے دوست امینِ!....) نگاہ معنے دار امین! ☹️ صدای بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم... ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم. چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت :😊 ــ میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟ منتظر چشم دوختم بہ لب های پدرم، پدرم با لبخند گفت :😊 ــ آرہ ما حوصله‌شونو سرنبریم... سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود. پدرم رو بہ من گفت : ــ دخترم! راهنمایےشون ڪن بہ حیاط😊🌳 نفسم رو آزاد ڪردم... و از روی مبل بلند شدم... سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مےاومد...وارد حیاط شدیم😊😟 نگاهے بہ حیاط انداخت و بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت: ــ بشینیم؟😊 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
اول صبح به سمت حرمت رو کردم دست بر سینه سلامی به تو دادم ارباب سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است السلام ای سبب سینه تنگم ارباب... السلام عليك يا اباعبدالله الحسین صبحتان حسینی @moarefi_shohada
🌻ای بیقرار یار ، دعای فرج بخوان 🍃با چشم اشکبار ، دعای فرج بخوان 🌻عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو 🍃پنهان و آشکار دعای فرج بخوان... اللهم عجل لولیک الفرج..
🕊🌺 خاطره ای زیبا از ❤️ 🌸دقیقا یک ماه قبل از اینکه به سوریه اعزام بشن یه خواب دیدن که صبحش برام را تعریف کردن، خواب رادیده بود گفت یه جایی بودم که مثل بهشت بود خیلی سر سبز و زیبا پر از گل وپرنده های زیبا و ادم هایی با چهره های نورانی که یه نفرشون بهم گفت بیا تا جایگاهت رات بهت نشون بدم😊 و همراهش رفتم وقتی به اونجا رسیدم خیلی جای بلند و زیبایی بود که طبق طبق گلهای قرمز چیده بودند 😍وهمون موقع ازخواب پریدم. ❣و گفت میخوام خودم بهت بگم وراضی باشی که میخوام برم وبعد از زبان کسی دیگر نشنوی و ازدستم ناراحت شوی ومن هم که اصلا طاقت را واصلا نمیخواستم ازم جدا بشه و هر چی با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم و فقط گریه میکردم که نمیخوام ازدستت بدم😔 ولی ایشون همش من رو دلداری میدادو میگفت هیچی نمیشه من هر جا هم که برم برمیگردم وهمیشه پیشتونم و اگه راضی نباشی نمیرم ولی دیگه خودت جواب اقاامام زمان رابده جواب حضرت زهرا را بده گفتم نه اون دنیام و آخرتم را به خاطر این دنیا نمیفروشم و جوابی ندارم که بدم✅ 🕊وبه ایشون گفتم میسپارمدبه خدا و انشاالله که با پیروزی برگردید وهمینطورم شد خدا حسنم را خیلی دوست داشت و بردش پیش خودش و همون بهشت زیبا وبرینی که خودش وعده داده بود وجایگاهش را بهشون نشون داد💔 ۹۴ @moarefi_shohada
📎فرازی از وصیتنامہ شهید مجید سلمانیان 📝 اگر مےخواهید ڪنید، فقط نڪنید⛔️ مثلا نذر ڪنید یڪ روز گناه نمےڪنم، هدیہ بہ آقا (عج)💚 از طرف خودم .... 🌹 ♥️ ♥️ @moarefi_shohada
🌹 امام رضا عليه السلام: 🌱 من سَألَ اللّه َ التَّوفيقَ وَلَم يَجتَهِد، فَقَدِ استَهزَأَ بِنَفسِهِ. 🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸 🌱 آنکه از خدا موفقیت را بخواهد اما تلاش نکند، خود را مسخره کرده است. 📚 معدن الجواهر، ج 1، ص 59