شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصتم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم :😒 ــ اتفاقات
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
خواست فنجون رو بردارہ
ڪہ صدای سرحال شهریار😄باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودی برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت :
ــ مامان دیگہ ما رو راہ نمیدی؟ چرا دڪمون میڪنے؟😉
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب😳نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوی سهیلے خم شدہ بودم انداخت... عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تته پته گفت :
ــ ما خبر نداشتیم...
مادرم تند رو بہ خانوادہی سهیلے گفت:
ــ شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.😊
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت :😄
ــ چرا صدات قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من😟نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد :
ــ ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگاری هانیہست😊
چشم غرہای بہ
شهریار رفت و گفت :
ــ تا ما باشیم بےخبر جایے نریم.😬
جیران خانم از روی مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت :😊
ــ این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت :😅
ــ شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!😊انگار استرس داشت!
هستے با خندہ گفت :👶🏻
ــ هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم :☺️
ــ جانم...
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،
خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے...متعجب رفتم ڪنار.😳😟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
دستش رو گرفت
بہ سمت سهیلے و گفت :😊
ــ سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!😳
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روی مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد... دستش رو آروم فشرد😊و جواب سلامش رو داد!
امین جدی گفت :
ــ ڪارای دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے داری بهم انداخت!😏 خیرہ شدہ بودم👀😟بهشون... پدر سهیلے گفت :
ــ همدیگہ رو میشناسید؟😟
امین سریع گفت :😊😏
ــ بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود😥سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت :
ــ شنیدم داری از دانشگاہ میری زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ😊
چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چای رو بغل ڪردہ بودم☕️ سهیلے دوست امین بود😥😐صدای امین پیچید :
ــ ببخشید بےخبر اومدیم.😊
با لحن نیش داری ادامہ داد :
ــ خداحافظ رفیق...!😏
چشمهام رو باز ڪردم...
لبم رو بہ دندون گرفتم😖سهیلے نشست رویمبل... دستهاش رو بہ هم گرہ زدہ بود... شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد🙂وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صدای بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت :😊
ــ هانیہ جان برو
چایی بیار همہی اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم😠دست هام مےلرزید.
جیران خانم سریع گفت :😊
ــ نهنه خوبہ!
سینے چای رو گذاشتم روی میز جلوی سهیلے... سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد:
(💭سهیلے دوست امینِ!....)
نگاہ معنے دار امین! ☹️
صدای بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم... ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت :😊
ــ میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب های پدرم، پدرم با لبخند گفت :😊
ــ آرہ ما حوصلهشونو سرنبریم...
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت :
ــ دخترم! راهنمایےشون ڪن بہ
حیاط😊🌳
نفسم رو آزاد ڪردم...
و از روی مبل بلند شدم... سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مےاومد...وارد حیاط شدیم😊😟
نگاهے بہ حیاط انداخت و
بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:
ــ بشینیم؟😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_ودوم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت :😊 ــ سلام
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
با عجلہ نشستم...
برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روی تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت :😊
ــ خب امیرحسینسهیلے هستم بیست و شیش ساله طلبه و معلم.....
با حرص حرفش😬رو قطع ڪردم :
ــ بہ نظرتون الان میخوام اینا رو
بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت :
ــ نه!😒
در حالے ڪہ
سعے میڪردم آروم باشم گفتم :😐
ــ پس چیزی رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت :😒
ــ نمیدونم بین شما و امین چے بودہ!
اما میدونم شما....
ادامہ نداد... زل زدم بہ
یقهی پیرهن سفیدش و گفتم :😕
ــ حرفای امین بےمعنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا :
ــ امین!😟
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازی نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم :😬
ــ آقایسهیلےمعنےحرفهایامینچےبود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :😐
ــ منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستےمون فقط در حد هیئت بود!
آب دهنش رو قورت داد :
ــ دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیئت، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد😕گفت ڪہ دختر همسایہشونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشه.
با تعجب😳زل زدم بہ صورتش
امین من رو با بنیامین دیدہ بود!😥
ادامه داد :
ــ گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.😒
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو
دوخت بہ دست هاے قفل شدہم :👀
ــ اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جوری ڪمڪش ڪنم😕گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوی ڪافےشاپ! داشت با پسری دعوا میڪرد!
نمیدونستم 😟همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہس😕
آروم گفتم :
ــ پس چرا اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟😒
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم...
چطور فعلهای جمع جاشون رو دادن بہ فعل های مفرد؟!
مِن مِن ڪنان گفتم : ــ عذرمیخوام...
سرش رو تڪون داد و گفت :😕
ــ امین خواستہ بود چیزی نگم،اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.........
ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.✨
با ڪنجڪاوی گفتم :
ــواز طرفے چے؟
آروم گفت : 🗣
ــ نمیخواستم...نمیخواستم چیزی بشہ ڪہ ازم دور بشید! میخواستم امشب همہ چیزو بگم!😊
از روی تخت بلند شدم...
چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندی😏زدم و گفتم :
ــ ڪاراتونو بہ
نحو احسن انجام دادید آفرین!
چیزی نگفت،خواستم برم
سمت خونہ ڪہ گفت :☺️😍
ــ من اینجا اومدم خواستگاری...!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وچهارم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ــ نگفت عاشق نشو...😏😍
با شنیدن سہ ڪلمہی آخر
ضربان قلبم بالا رفت🙈💗صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!☺️
آب دهنم رو قورت دادم...
چشمهام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشےهای زیر پاش زل زدہ بود، گونہهاش سرخ شدہ بود...😌☺️
خبری از اون
لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت :
" نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،🙄از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہجای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت :😊
ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین!
نگاهم رو بہ ڪفشهای مشڪے براقش دوختم👀👞 این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!✨خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہی همسایہی سادہست؟ لبخندی نشست روی لبهام😌💓توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مےدم همین!
همین،با معنےترین ڪلمہی اون شب بود
💞😍🙈
صدای شهریار از توی حیاط بلند شد :
ــ هانیہ بدو مردم منتظرن!😄
همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو:😄
ــ دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن✨ به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت :
ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟😁
چپچپ نگاهش ڪردم...
و چیزی نگفتم...😐قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت :
ــ حاضری بابا...؟😊
سرم رو بہ نشونهی مثبت😌تڪون دادم.
پدر و مادرم💑سوار ماشین🚗شدن،شهریار هم دنبالشون رفت...
عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت :😊
ــ استرس داری؟
سریع گفتم :😟😬
ــ خیلے!
جدی نگاهم ڪرد و گفت :😃
ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای!
با مشت آروم
ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم :😄
ــ مسخررررہ!
خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہی ماشین رو پایین ڪشید و گفت :😄
ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد :🙁😄
ــ دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم :😬
ــ شهریار نڪنہ تو
عروسے انقد عجلہ داری...!
عاطفہ اخم ساختگیای ڪرد و گفت:😠
ــ با شوور من درست حرف بزن
ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم🚗 عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسماللهالرحمنالرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس😨چشمهاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت :
ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسمالله برمیداریم.😁
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وچهارم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ــ نگفت عاشق نشو...😏😍 با شنیدن سہ ڪلمہ
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وپنجم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
شهریار رو بہ من جدی ادامہ داد :😄
ــ خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے! تا قم نمیرسیمهاااا
مادرم با تحڪم گفت :😐
ــ شهریار!
شهریار نگاهے بہ
مادرم انداخت و گفت :😄
ــ چشم مامان جونم چیزی نمیگم!
پدرم با خندہ گفت :😃
ــ آفرین...
عاطفہ نگاهمڪرد و با اضطراب گفت:
ــ هانیہ چادرت ڪو؟ 😟
خواستم دهن بازڪنم
ڪہ شهریار گفت :😜
ــ رو سرش!
برادر بزرگم نمڪدون☺️شدہ بود!
یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت :😌
ــ منظورم چادر سفیدہ!
آروم گفتم :😇
ــ جیران خانم میارہ...!
صدای هشدار پیام📲 موبایلم بلند شد
با عجلہ موبایلم رو از توی ڪیفم درآوردم... رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم... حنانہ بود : ☺️🙈
"عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد"
بےاختیار لبخندی روی لبم نشست
عاطفہ با شیطنت گفت :😉
ــ یارہ؟
سرم رو بلند ڪردم و گفتم :☺️
ــ نہ خواهر یارہ!
مادرم برگشت سمت ما و گفت :
ــ هانے،بهارم دعوت ڪردی؟
سرم رو تڪون دادم :
ــ آرہ میاد حسینیہ...!😊
یڪ ساعت بعد
رسیدیم سر خیابون دانشگاہ🚗
پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہی حسیــ💚ــنیه شد... لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن... نزدیڪ حسینیه رسیدیم... سهیلے💓 دست بہ سینہ جلوی حسینیہ قدم مےزد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما... ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد☺️😍 پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد... سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن...ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود... موها و ریشهاش مرتب تر از همیشہ بود!☺️
استادم داشت داماد مےشد! دامادِ من😍
مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت :😉
ــ مام بریم...
دستگیرہی در رو گرفتم و گفتم:😊
ــ باهم بریم...!
شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! ✨نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہی پنجرہی ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم... پدرم بود✨در رو باز ڪردم و پیادہ شدم...پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمےداشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم... با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہی چادرم و گفت :☺️
ــ سلام!
آروم جوابش رو دادم...
دیگہ نایستادم و وارد حسیـ💚ـنیه گه شدم...با لبخند😊 بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہی اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبود🎊ماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون 🎀🎊و با پرچمهای رنگے چیزی ڪہ قشنگترش مےڪرد سفرهی عقد سفید و نقرہای بود ڪہ وسط حسـ💚ـــینیه مےدرخشید...!
مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہی عقد نشستہ بودن. خانم محمدی با لبخند😊بہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد... حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون... جیران خانم گونہهام 😊😘رو بوسید و تبریڪ گفت.
حنانہ با شیطنت گفت :
ــ مامانخانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم...😉😌چشم غرہای بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہی سفیدی بہ سمتم گرفت و گفت :😊
ــ هانیہجان برو چادرتو عوض ڪن!
تشڪر ڪردم...😊
و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہی حسیــ💚ـنیه،چادر مشڪیم رو درآوردم و دادم بہ حنانہ...بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید توری✨با اڪلیلهای نقرہای! هم خونے جالبے با سفرہی عقد داشت.😊
شال سفید رنگم رو
مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم.
رو بہ حنانہ گفتم :
ــ چطورہ؟😌
با ذوق نگاهم ڪرد و گفت :😍👌
ــ عاااالے!
حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہی شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش📸رو گرفت سمتم و گفت :😊✋
ــ وایسا
با خندہ گفتم :☺️🙈
ــ تکی؟
نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت:😉
ــ چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ...
بشگونے از دستش گرفتم و گفتم :☺️
ــ بچہ پررو...خواهر شوهربازب درنیار
حنانہ بےتوجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! ✨
با لبخند گفت :
ــ بفرمایید اینم اولینعڪس دونفرہ😉
با تعجب گفتم :😳
ــ واااا
با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود...✨ جا خوردم مثل خنگها گفتم :
ــ واااا
سریع دستم رو
گذاشتم روی دهنم☺️ حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن...😄سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہداشتہ نخندہ!😁
ادامه دارد...
📚 نویسنده :
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وششم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ
ڪہ حنانہ گفت :😟
ــ هانے خوبے رنگ بہ رو نداری!
آروم گفتم :😣
ــ خوبم یڪم فشارم افتادہ...
سهیلے😍سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت... حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت :😌😉
ــ خب من برم!
و چشمڪے نثارم ڪرد.
نگاهم رو دوختم
بہ دست سهیلے... آروم گفت :😊
ــ برای فشارتون!
چند لحظہ بعد ادامہ داد :☺️
ــ شیرینے اول زندگے...!
گونہهام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم :
ــ ممنون!
ــ سلام زن داداش!😄✋
سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند متریمون ایستادہ بود...چادر رو روی صورتم گرفتم و گفتم :
ــ سلام!
سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہی عقد... با عجلہ گفتم :😊
ــ منم برم پیش خانما دیگہ!
بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ✨بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد :
ــ هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟
آروم گفتم :😄
ــ از ما ڪوچیڪترہ!
از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت:
ــ خاڪ تو سرت!😕😄
صدای یاالله گفتن مردی باعث شد همہ بلند بشن... روحانے👳مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد...✨با اشارہی مادرم،نشستم روی صندلے... بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن...جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت :😊
ــ عاطفہجون شما زحمتش رو میڪشے؟
عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.🍃چادرم رو جلوی صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہی عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روی صندلے ڪناریم نشست... استرسم بیشتر شد،انگشتهام رو بہ هم گرہ زدم😣روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن.
انگشتهام رو فشار میدادم... صدای سهیلے پیچیید تو گوشم :😊
ــ شڪلات!
نگاهے بہ دستهای
عرق ڪردهام، ڪردم...
شڪلات🍬بین دستهام بود،آروم بستہش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم.
سهیلے قرآن 📖رو برداشت و بوسید😘
آروم گفت :
ــ حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم...✨ سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جای شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍
آروم گفتم :
ــ من آمادہ ام...
قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت.
🌸🌸🌸نگاهم رو بہ آیہهای سورہی ✨نور انداختم...روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمےشنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مےڪرد!اشڪهام باعث شد آیہها رو تار ببینم،صداش ڪردم :😢
یا فاطمہ...!🍃
صداش پیچید :
مبارڪت باشہ دخترم! اشڪهام روی صورتم سُر خورد...😢
🌸🌸🌸
همزمان روحانے گفت :
ــ دوشیزہی محترمہ سرڪار خانم هانیہهدایتے برای بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہی معلوم شما را بہ عقد دائم آقایامیرحسینسهیلے دربیاورم؟ وڪیلم؟
هیچ صدایے نمےاومد
سڪوت! آروم گفتم :😊
ــ با اجازہی بزرگترا بلهههههه!
صدای صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون...سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم
با لبخند گفت :😍🙂
ــ مبارڪہ!
خندہام گرفت😄اشڪهام رو پاڪ ڪردم و گفتم :
ــ مبارڪ شمام باشه...!😍
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وششم(بخشدوم)
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
نگاهم رو از حلقہی💍نقرہای
رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم؟
بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند
با لب و لوچہی آویزون گفت :☹️
ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟
کمی فڪرڪردم و گفتم :
ــ هماهنگ نڪردیم!
ڪیفشرو برداشت و بلند شد✨
بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم👜رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہهای دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...💍رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم :
ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟ 😕
سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ📲 موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم:
ــ وایساااا
موبایلم رو برداشتم...📱
بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی"
بهار نگاهے بہ صفحہی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...😄توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ :😊
ــ بلہ؟
نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید :😍😊
ــ سلام خانم!
لب هام رو روی هم فشار دادم...
ــ سلام ڪاری داری؟
بهار بہ نشونہی تاسف
سری تڪون داد و گفت :🙁
ــ نامزد بازیت تو حلقم!
صدای سهیلے اومد :
ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها😍
نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم :
ــ باشہ فقط آقایسهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا
با تعجب گفت :
ــ آقای سهیلے؟! 🙄
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_وششم(بخشدوم) ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 نگاهم رو از حلقہی💍نقرہای رنگم گرف
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وهفتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
خجالت مےڪشیدم بگم🙈امیرحسین! تازہ یڪ هفتہ از عقدمون میگذشت! وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد :
ــ دزد و پلیس بازیه؟!😉
آروم گفتم :
ــ نہ..! ولے فعلا تا بچہهای دانشگاہ نمیدونن اینطور باشہ!😊
باشہای گفت و قطع ڪرد...
بهار دستش رو بہ سمتم دراز ڪرد و گفت :😄
ــ من میرم ولے جانہ عزیزت با این همہ احساسات نذار سہ طلاقہات ڪنہ!
همراہ بهار از دانشگاہ خارج شدیم.
بهار خداحافظے ڪرد و سوار تاڪسے🚕 شد... راہ افتادم سمت ڪوچہ پشتے دانشگاہ...پراید سفید رنگش رو دیدم ڪہ وسط ڪوچہ پارڪ شدہ بود... با قدمهای بلند بہ سمتش رفتم🚶♀دستگیرہی در رو گرفتم و باز ڪردم.
همونطور ڪہ روی صندلے جلو مےنشستم گفتم :☺️😍
ــ دوبارہ سلام!
نگاهم ڪرد و گفت :☺️
ــ سلام...
زل زدہ بودم بہ رو بہ روم.
سهیلے بالاتنہاش رو سمت من برگردونہ بود، دستش رو گذاشتہ بود زیر چونہاش و بہ نیم رخم زل زدہ بود... با لحن ملایم گفت :😊
ــ ڪے دخترخانمو دنبال ڪردہ ڪہ نفس نفس میزنہ؟ آقا پلیسہ؟
خندہام گرفت😄نمیدونم چرا بهم میگفت دخترخانم! منم بہ طبع گاهے میگفتم آقا پسر! صورتم رو برگردوندم سمتش،اما بہ چشم هاش نگاہ نمےڪردم. سنگینےنگاهش💓ضربان قلبم رو بالا مےبرد! جدی گفت :
ــ هانیہ خانم درمورد یہ چیزی صحبت ڪنیم بعد بریم نامزد بازی.
سرفہای ڪردم و گفتم :
ــ صحبت ڪنیم.
سرش رو نزدیڪ صورتم آورد :
ــ ڪو اون دختر خشمگین؟
سرم رو بلند ڪردم...
نگاہهامون بهم گرہ خورد👀 برق چشمهای عسلیش نفسم💓 رو گرفت، سریع صورتم رو برگردوندم...
جدی گفتم :
ــ خشمگین خودتے!😕
خندہی ڪوتاہ ڪرد😄و گفت :
ــ راجع بہ امین و بنیامین!
لبم رو بہ دندون گرفتم...
چرا قبل از عقد ماجرا رو بهش نگفتم؟! آروم شروع ڪردم بہ تعریف همہچیز، مو بہ مو! بدون ڪم و ڪاست!😒گذشتهام،گذشتهی من بود! بہ خودم و خدا مربوط نہ هیچڪس دیگہ! این مرد همسرم بود فقط لازم بود در جریان باشہ😔وقتے حرفهام تموم شد،با زبون لبم رو تر ڪردم گلوم خشڪ شدہ بود!
سهیلے با اخم😠
نگاهش رو بہ فرمون دوختہ بود!
با حرص نفسم رو بیرون دادم... قضاوت و برخورد آدم ها در مقابل صداقت آزار دهندہست!
همونطور ڪہ ✨
در ماشین رو باز مےڪردم گفتم:
ــ بهترہ تنها فڪر ڪنید،ڪنار بیاید! اما اگہ پشیمونید باید قبل از عقد میگفتید!
از ماشین پیادہ شدم،بغض ڪردم!😢
ازش توقع نداشتم،مگہ خبر نداشت؟! رسیدم سر ڪوچہ، خیابون شلوغ بود خواستم تاڪسے🚕 بگیرم ڪہ صداش پیچید :
ــ ڪجا میری؟😟
برگشتم سمتش✨رسید بہ سہ قدمیم. چادرم رو گرفتم روی صورتم،خواستم برم ڪہ صداش مانعم شد :😊
ــ هانیہ خانم!
لبخندی☺️ نشست روی لبم
برگشتم سمتش... سرش پایین نبود اما چشمهاش زمین رو نگاہ میڪرد با اینڪہ محرم هم بودیم باز خجالتے شدہ بود نگاهم نمیڪرد انگار خجالتمیڪشید صحبت ڪنہ! نگاهے بہ اطراف ڪردم✨وسط خیابون بودیم و نگاہ عابرا رومون بود!
ــ بلہ؟!
دستهاش رو بہ هم گرہ زد و نگاهش رو بالاتر آورد ولے باز من رو نگاہ نمیڪرد فڪرڪنم نصف قدم رو میدید! 🙄
ــ چرا زود رفتے؟
خب یہ لحظہ ناراحت شدم!🙁
وقتے دید چیزی نمیگم ادامہ داد :
ــ حالا قلبت شیش دونگ بہ من محرم میشہ؟😇😍
لبخند عمیقے زدم...میشد با این حرفش قلبم شیش دونگ محرمش نشہ؟😍خواستم اذیتش ڪنم با لحن جدی گفتم:😐
ــ نہ خیر...!
دیگہ باید برم خونہ عرضےندارید؟
بہ وضوح دیدم پوست سفیدش قرمز شد،ڪلافہ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :😥
ــ حرف آخرتونہ؟
با حالت ساختگے
خودم رو عصبے نشون دادم :
ــ اول و آخر ندارہ ڪہ! موفق باشید خدانگهدار😐✋
حرڪت ڪردم برم ڪہ سریع گوشہ چادرم رو گرفت و گفت :
ــ صبر ڪن!😟😒
پشتم بهش بود،لبم رو گاز گرفتم تا نخندم میدونستم دنبالم میاد! با لحن آرومے گفت :😕
ــ من ڪہ عذرخواهے ڪردم!
برگشتم سمتش...
دستش شل شد چادرم رو رها ڪرد! آروم و خجول گفت :☺️
ــ ببخشید!
این پسر چرا
یڪ دفعہ انقدر خجالتے شد؟!
بےاختیار گفتم :😍🙈
ــ امیرحسین!
با تعجب😳 سرش رو بلند ڪرد،
چند لحظہ بعد چشمهاش مثل لبهاش رنگ لبخند گرفتن... زل زد بہ چشمهام و گفت :😍☺️
ــ جانه امیرحسین!
دلم رفت برای جان گفتنش😍🙈
مثل خودش زل زدم بہ چشمهاش...
ــ بریم نامزد بازی؟!🙈
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وهشتم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
چند بار پشت سر هم پلڪ زدم
ولے چشمهام رو ڪامل باز نڪردم...
غلتے زدم و چشم هام رو ڪامل باز ڪردم.😇
ڪنارم خالے بود، روی تخت نشستم موهام رو ڪہ جلوی صورتم ریختہ بود با دست پشت گوش انداختم...نگاهم رو دور اتاق چرخوندم، پاهام رو گذاشتم روی موڪت نرم و بلند شدم...بہ سمت گهوارہی بزرگ سفید رنگے ڪہ با فاصلہی متوسط از تخت بود رفتم، تور سفید رنگ رو ڪنار زدم با لبخند چند لحظہ بہ داخل گهوارہ😍خیرہ شدم.
تور رو دوبارہ انداختم و رفتم بہ سمت در. دستگیرہدی در رو فشردم و وارد پذیرایے شدم... همونطور ڪہ در رو مےبستم خمیازہای ڪشیدم... نگاهم افتاد بہ گوشہی پذیرایے ڪنار مبلها، عبای سفید رنگش همراہ چند تا ڪتاب📚 اون گوشہ بود.
بلند گفتم :🗣
ــ امیرحسین؟!
صداش از توی آشپزخونہ اومد :😍
ــ جانم!
همونطور ڪہ بہ
سمت آشپزخونہ میرفتم گفتم :☺️
ــ ڪے بیدار شدی؟!
ــ بعد نماز صبح نخوابیدم.😊
وارد آشپزخونہ شدم...
لباسهای دیشب تنش نبود! تےشرت سفید رنگے همراہ شلوار ورزشے سرمہای پوشیدہ بود.👖
پس دوش گرفتہ بود!
فاطمہ آروم توی بغلش داشت پستونڪ میخورد،با دیدن من خندید😄لبهام رو غنچہ ڪردم😍😚 و گفتم :
ــ جانم مامانے!
با ناراحتے ساختگے
رو بہ امیرحسین گفتم :😊😒
ــ رفتے دوش گرفتے! چہ سریع میخوای آمادہ شے... منم بیدار نڪردی!
همونطور ڪہ آروم
مےزد بہ ڪمر فاطمہ گفت :
ــ خوابم نبرد گفتم ڪارامو زود انجام بدم.😊
از ڪنار ڪابینت
رفت ڪنار و ادامہ داد :😉
ــ صبحونہی خانم بچہهارم آمادہ ڪردم.
نگاهے بہ گوجہ فرنگے و خیارهای خورد شدہ ڪہ تو بشقاب🍽ڪنار پیالہهای فرنے🍚 بود انداختم... بازوش رو گرفتم و گفتم :
ــ تشڪرات همسری!😍
گونہاش رو آورد جلو و گفت :😌
ــ تشڪر ڪن!
با خندہ گفتم :☺️😄
ــ پسرہی پررو!
با شیطنت گفت:
ــ یالا دختر خانم!😌😍
رو بہ فاطمہ ڪہ با تعجب داشت نگاهمون میڪرد گفتم :😃
از بچہ خجالت بڪش ڪپ ڪردہ!
نگاهے بہ فاطمہ انداخت و گفت :
ــ وا مگہ چیہ؟! مامانش میخواد باباشو خوشحال ڪنہ!☹️😄
گونہاش رو بیشتر نزدیڪ صورتم ڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم...چند لحظہ بعد گفت :🙁
ــ الو...!
زل زدم بہ فاطمہ ڪہ با ڪنجڪاوی ما رو نگاہ مےڪرد،گفتم :😄
ــ انگار دارہ فیلمسینمایے تماشا میڪنہ!
با گفتن این حرف
سریع روی پنجہ پا ایستادم
و گونہی امیرحسین رو آروم بوسیدم!😍😘لبخندی زد😊و صورتش رو برگردوند سمتم،سرفهای ڪرد و گفت :😉
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہام بود! گول خوردی هانیہ خانم!
آروم با مشت ڪوبیدم روی شونہاش خواستم چیزی بگم ڪہ رفت سمت میز غذا خوری و گفت :😌😇
ــ خب حالا چرا ڪتڪ میزنے؟ بہ قول صائب گر پیشمان گشتہای بگذار در جایش نهم!
بشقاب گوجہ فرنگے 🍽و خیار رو برداشتم و گذاشتم روی میز... با اخم ساختگے گفتم :☺️😒
ــ لازم نڪردہ!
نون سنگک و قالب پنیر روی میز بود. نشست پشت میز،خواستم ڪنارش بشینم ڪہ صدای گریہ از اتاق خواب بلند شد...همونطور ڪہ با عجلہ میرفتم سمت اتاق گفتم :
ــ وای بچہ ها☺️
در اتاق رو باز ڪردم و وارد شدم...
سپیدہ👶 نشستہ بود توی گهوارہ و گریہ میڪرد😢همونطور ڪہ بہ سمتش مےرفتم گفتم :
ــ جانم دخترم...جانم...😍
نزدیڪ گهوارہ رسیدم،مائدہ آروم درازڪشیدہ بود، با چشمهای گرد شدہ سپیدہ رو نگاہ میڪرد...خندہام گرفت😄سپیدہ با دیدن من ڪمے آروم شد، همونطور ڪہ لب و لوچہش آویزون بود،دستهاش رو بہ سمتم درازڪرد... بغلش ڪردم و بوسہی عمیقے از گونہش گرفتم...😘
همونطور ڪہ
موهاش رو نوازش مےڪردم گفتم:
ــ نبودم ترسیدی عزیزم؟!
ساڪت سرش رو گذاشت روی شونہام
زل زدم بہ مائدہ👶و گفتم :
ــ مامانے الان میام میبرمت نترسیا😍
آروم توی گهوارہ نشست
بہ سمت در ڪہ راہ افتادم بغض ڪرد.😢سریع گفتم :😍😊
ــ الان بابا میاد!
بلافاصلہ بلند گفتم :🗣
ــ امیرحسین میای؟
چند لحظہ بعد همونطور ڪہ فاطمہ بغلش بود ڪنار در ایستاد..
پیشونے سپیدہ😘👶 رو بوسید، بہ سمت مائدہ👶 رفت و با دست آزادش بلندش ڪرد... مائدہ لبخندی زد و از خودش صدا درآورد...امیرحسین نگاهش رو بین فاطمہ و مائدہ چرخوند و گفت :
ــ ماشاءالله! هانے بہ اینا چے میدی انقد سنگینن؟!😄
با لبخند گفتم :
ــ بیام ڪمڪت...؟😃
همونطور ڪہ از اتاق خارج میشد گفت:
ــ نه...بدو بیا صبحونہ بخوریم،دیر میشہها😊
تازہ یادم افتاد،پشت سرش راہ افتادم.
امیرحسین، فاطمہ و مائدہ 👶رو گذاشت توی صندلے مخصوصشون و ڪنارشون نشست...پیالہهای سرامیڪے ڪہ روشون عڪس خرسهای نارنجے بود گذاشت جلوشون، شروع ڪردن بہ صدا درآوردن،
امیرحسین قاشقهای ڪوچیڪ رو برداشت و رو بہ فاطمہ👶و مائدہ گفت:😍😇
ــ خب اول بہ ڪے بدم؟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ونهم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
فاطمہ و 👶مائدہ با خندہ زل زدن بہ امیرحسین و گفتن اِهَہ اِهَہ...
امیرحسین یڪ قاشق فرنے برداشت
و برد بہ سمت بچہها🍚
صداشون بلندتر شد،سریع قاشق رو برگردوند سمت خودش و خورد😋فاطمہ👶و مائدہ همونطور با دهن باز نگاهش میڪردن!😧خندہم گرفت😄 قاشق رو از فرنے پر ڪردم و گرفتم جلوی دهن سپیدہ👶رو بہ امیرحسین گفتم :😉
ــ خوشمزہست؟
همونطور ڪہ قاشق رو از فرنے پر مےڪرد گفت :😌😉
ــ خیلے!
خندیدم😄و چیزی نگفتم...
دوبارہ قاشق رو گرفت سمت بچہها... بچہها🙁👶با نگاہ مظلوم لبهاشون روی هم گذاشتن و آب دهنشون رو قورت دادن...قاشق رو برد سمت دهن فاطمہ، فاطمہ صدایے از خودش درآورد و سریع فرنے رو خورد.😋
تڪہای نون سنگک برداشتم،
با ڪارد شروع ڪردم بہ مالیدن پنیر روی نون...گوجہ و خیار هم ڪنارش گذاشتم و گرفتم بہ سمت امیرحسین، گفتم :
ــ همسر...😍
همونطور ڪہ
بہ مائدہ غذا مےداد گفت :😌
ــ همسرت اسم ندارہ؟
از اول قرار گذاشتیم توی جاهای عمومے و شلوغ،امیرحسین باشہ همسری😉من خانمے! توی جمعهای خودمونے اون باشہ امیرحسین جان😍و من هانیہجان😘نهایتا هر دو "عزیزم" باشیم😇توی خونہ اون امیرحسینم باشہ،من هانے! و هر دو "عشقم" "نفسم" "زندگیم" و هزارتا واژہی محبتآمیز دیگه!
لقمہ رو سمت دهنش گرفتم و گفتم :
ــ امیرحسینم...😍
گاز ڪوچیڪے از لقمہ گرفت و گفت :
ــ دخترا با من...! من با تو!😉
همون لقمہای ڪہ گاز گرفتہ بود گذاشتم توی دهنم و گفتم :
ــ من با تو!
بعد از خوردن صبحانہ...
بچہها👶رو گذاشتم توی پذیرایے چهار دست و پا برن...سهتایے دنبال هم مےدویدن و صدا در مےآوردن... عبا و ڪتابهای📚امیرحسین رو از ڪنار مبل برداشتم... همزمان با تا ڪردن عباش نگاهش میڪردم... آروم قدممیزد،مشغول خوندن چندتا برگہ📑بود...بچہها دنبالش مےافتادن،فڪر میڪردن دارہ باهاشون بازی میڪنہ! چیزینمیگفت ولےمیدونستم تمرڪزش😕بهم میخورہ!
ڪتابها📚رو گذاشتم توی ڪتابخونہ، عباش رو مرتب داخل ڪمد دیواری گذاشتم... هر سہ تا رو روڪ رو بہ سمت در هل دادم... بچہها دور امیرحسین جمع شدہ بودن...✨ڪفشها و شنل های سفیدشون رو برداشتم... بہ سمتشون رفتم و گفتم :
ــ کی میاد بریم دَر دَر...؟😍😊
توجهشون بهم جلب شد...
با عجلہ بہ سمتم👶 اومدن...نشستم رو زمین،سریع ڪنارم نشستن، پاهای تپل فاطمہرو بین دستهام گرفتم و گفتم:☺️
ــ دخترامو ببرم دَر دَر...!
مائدہ😠👶و سپیدہ با اخم زل زدن بہ پاهای فاطمہ! لپشون رو ڪشیدم و گفتم:
ــ حسودی موقوف! بزرگ بہ ڪوچیڪ!
مائدہ 👶چهار دست و پا بہ سمتم اومد، دستش رو گذاشت روی رون پام و لرزون ایستاد...دو تا دست هاش رو محڪم گذاشت روی ڪتفم.
با لبخند گفتم:😊😍
ــ آفرین دخملم،چہ زرنگ شدہ...
با ذوق جیغ ڪشید،لب هام رو گذاشتم روی لپ نرم و سفیدش،با یڪ دست ڪمرش رو گرفتم و گفتم :😊
ــ میشینے تا پاپانای آجے رو بپوشونم؟
نشست روی پام...
ڪفشهایش فاطمہ رو پاش ڪردم.
چندسال قبل فڪرمیڪردم مادرم من رو بیشتر دوست دارہ یا شهریار! حالا ڪہ خودم مادر شدہ بودم، میفهمیدم چطور دوستمون دارہ... من بچہ هام رو یڪ اندازہ دوست داشتم ولے متفاوت!😌کی اون هانیهی شونزدہ سالہ فڪر مےڪرد همسر یڪ طلبہ😍و هم زمان مادر سہ تا فرشتہ بشہ؟! دخترهای هشت ماهہام واقعا فرشتہ بودن! فاطمہ دختر بزرگم ڪہ از همین حالا قدرت نمایے میڪرد!
بہ نیت حضرت فاطمہ خودم اسمش رو فاطمہ گذاشتم😊مائدہ ى آروم و زرنگم ڪہ امیرحسین براے انتخاب اسمش قرآن باز ڪرد.😌سپیدہی شیطون و ڪمے لوسم ڪہ من و امیرحسین باهم برای انتخاب اسمش قرآن باز ڪردیم و سورہی فجر اومد.☺️
نگاهم رو بردم سمت امیرحسین😍👀 همونطور ڪہ یڪ دستش تو جیبش بود و با دست دیگہش برگہ ها📑رو جلوی صورتش گرفتہ بود، تڪیہش رو دادہ بود بہ دیوار...
استاد سهیلے چندسال پیش و مردِ زندگیم... با لبخند زل زدم🙂👀 بہ صورتش، ریتم نفس های من بہ این مرد بند بود.😍حتے بیشتر از دخترهامون دوستش داشتم...هیچوقت ازش دلسرد نشدم،حتے وقتے نتونست پول خونہ جور ڪنہ😌 و اتاق گوشہی حیاط 🏡خونہی پدریش رو برای زندگے ساختیم...حتے وقتے لباس روحانیت تن میڪنہ و باهمبیرون میریم و مردم نگاهمون میکنن...حتے وقتے بعضے ها جلوم خیلے سنگین رفتار میڪنن چون همسر روحانےام😊 ولے از خودش یاد گرفتم چطور با همہ خوب ارتباط برقرار ڪنم و بگم ما تافتہی جدا بافتہ نیستیم... انسانیم، زن و شوهریم،زندگے میڪنیم مثل همه!
سنگینے👀😍 نگاهم رو احساس ڪرد،سرش رو بلند ڪرد و گفت :
ــ چیہ دید میزنے دخترخانم؟!😌😉
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هفتاد
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
سرم رو انداختم پایین☺️و مشغول پوشوندن ڪفشهای مائدہ شدم.
همونطور گفتم :😍
ــ نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت :😉
ــ بنداز عزیزم بنداز...
ڪفشهای سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪاری سر خرگوشهای روی ڪفشهاشون بودن...سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم...✨در رو باز ڪردم و یڪےیڪے هلشون دادم تو حیاط...چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوشهام رو گرفتم! امیرحسین با چشمهای گرد شدہ گفت :😳😄
ــ چہ شدت هیجانے!
ــ دخترای توان دیگہ آقا😉
نگاهم رو روی
برگہهاش انداختم و گفتم :
ــ موفق باشے!😊
چشمهاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد :
ــ هانیہ؟!😍
ــ جانم!😍
ــ خیلے ممنونم از
درڪ ڪردن و همراهیات!😊
مثل خودش گفتم :
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود😌😉
ڪنارم ایستاد :
ــ اینطوری میخوای بری تو حیاط؟!
سرما میخوری...😍
نگاهم رو بردم سمت
دخترها تا حواسم بهشون باشه:😊
ــ نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:😊
ــ ڪارت تموم شد صدامون ڪن...
در رو بستم و رفتم سمت بچہها...با خندہ روروڪهاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن😊جای هستے خالے بود تا باهاشون بازی ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم...امین رابطہش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے برای من عزیز بود.😊با صدای باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم...بابا محمد👴پدر امیرحسین نون بربری بہ دست وارد شد...با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:😊
ــ سلام بابا جون صبح بہ خیر...
سرش رو بلند ڪرد پر انرژی گفت:☺️
ــ سلام دخترم صبح توام بہ خیر...
با ذوق😍نگاهش رو دوخت بہ دخترها.
ــ سلام گلای بابابزرگ...
بچہها نگاهے بہ بابامحمد👴انداختن و دست تڪون دادن... بابامحمد نون بربری رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ ببر خونہتون...😊
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲️رفت...با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار...متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہام رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم :
ــ اینجا ورود ممنوعہ بچہ! برو اون ور رانندگے ڪن...😊
رو بہ بابامحمد گفتم:
ــ ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان...😋😊 راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
ــوفڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ...
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:
ــ هانیہ جان!😍
با دیدن بابا سریع دستش رو
برد بالا و گفت:😊✋
ــ سلام بابا
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربری اشارہ ڪرد و گفت :😊
ــ میخوری؟
امیرحسین بہ سمت
بچہ ها رفت و با لبخند گفت:😊
ــ نوش جونتون...
همونطور ڪہ بچہها رو بہ سمت خونہ هل مےداد گفت :
ــ ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم...✨
بچہها رو یڪےیڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف! شبیہ جوجہ ها بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم :😧
ــ وای دیر شد!
بچہها رو بردم توی اتاق...
لباسهاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روی تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے...مائدہ و سپیدہ👶رو روی تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم...زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:😍☺️
ــ اونطوری نڪنا میخورمت...!
مائدہ و سپیدہ
ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن...
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دستهاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن... فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!😊یڪےیڪے لباس هاشون رو پوشندم، بہ قدری گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هفتاد_ویکم
⭕️( #قسمتآخر )
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
امیرحسین وارد اتاق شد...
تےشرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت... همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت :😍☺️
ــ هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہها هست...
نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید...مشغول بستن دڪمہهاش شد.
ــ صبرمیڪنم تا آمادہ شے...😌
ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوی آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن... از توی آینہ با لبخند زل زد بهم... جوابش رو با لبخند دادم...گفتم :😇
ــ حس عجیبے دارم امیرحسین...
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد :😌
ــ بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روی تخت بلند شدم...😊
ــ حواست بہ بچہها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہی مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباسهای یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم... روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــ👑ــے سادہ م رو برداشتم... همون چادری ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم☺️🙈روز اولے ڪہ اومدم خونہشون بهم داد... روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!😌چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہها گفتم :
ــ من آمادہ ام بریم!😍
امیرحسین فاطمہ و مائدہ👶رو بغل ڪرد و گفت :
ــ بیا یہ سلفے بعد...📷😉
ڪنارش روی تخت نشستم...
سپیدہ👶 رو بغل ڪردم...📸موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت :
ــ من و خانم بچہها یهویے...!😍
بچہها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روی تخت بلند شدم،سپیدہ👶 رو محڪم بغل گرفتم... رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیبش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت...از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توی ڪوچہ زیر لب گفتم :
ــ یا فاطمہ...!😊🌸🍃
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روی صندلےمخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ👶و مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت :
ــ بسماللهالرحمنالرحیم...✨
همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:
ــ پیش بہ سوی نذر خانمم!
💕😍💕
شیشہی ماشین رو پایین دادم
با لبخند بہ دانشگاہ نگاہڪردم و گفتم:
ــ یادش بہ خیر...!😇
از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہی حسینیـ💚ـــه شدیم...امیرحسین ماشین🚙 رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم...در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من... مائدہ و 👶👶سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم.
چند تا از شاگردهای امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن... آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت :😊
ــ هانیہ،خانم محمدی رو صدا ڪن ڪمڪڪنہ بچہها رو ببری خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم✨🍃
شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہی سیاہپوش چرخوندم...خانممحمدی داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوالپرسے گفت :😟
ــ ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:
ــ ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد😢
باهاش بہ قدری صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.☺️
ــ خب حالا! دو تا فسقلے دیگہڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ بغل باباشون😊
دستش رو روی ڪمرم گذاشت و گفت:
ــ بریم بیارمشون...
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم.✨ امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانممحمدی مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم :👶😊
ــ امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت :😍
ــ سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم :😌
ــ دو قدم راهہ...بدہ!
مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،
سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم :😍
ــ برو همسری. موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہرو تڪوندادم و گفتم:😉
ــ خداحافظ بابایے...!
نگاهش رو بین بچہها چرخوند و روی صورت من قفل ڪرد!😍
ــ خداحافظ عزیزای دلم...
با خانم محمدی دوبارہ وارد حسینیہ شدیم. صدای همهمہ و بوی گلاب🌸باهم مخلوط شدہ بود...آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہها رو روی پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،
چند دقیقہ بعد صدای امیرحسین از توی بلندگوها پیچید : 🗣
اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم،بسماللهالرحمنالرحیم
با صدای امیرحسین،صدای همهمہ قطع شد. بچہها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن😳☺️دنبال صدای پدرشون بودن...سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـ🏴ــم یا فاطمہ...قطرہی😢 اشڪے از گوشہی چشمم چڪید...! مثل دفعہی اول، بدون شروع روضہ! صدای امیرحسین مےاومد... بوسہی ڪوتاهے روی "یا فاطمه" نشوندم و گفتم :
ــ مادر...! با دخترام اومدم!😊💚
#پایان