eitaa logo
شهدای مدافع حرم
893 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 ‌ ــ نگفت عاشق نشو...😏😍 با شنیدن سہ ڪلمہ‌ی آخر ضربان قلبم بالا رفت🙈💗صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!☺️ آب دهنم رو قورت دادم... چشم‌هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشے‌های زیر پاش زل زدہ بود، گونہ‌هاش سرخ شدہ بود...😌☺️ خبری از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت : " نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،🙄از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہ‌جای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت :😊 ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش‌های مشڪے براقش دوختم👀👞 این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!✨خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ‌ی همسایہ‌ی سادہ‌ست؟ لبخندی نشست روی لب‌هام😌💓توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہ‌ست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مے‌دم همین! همین،با معنے‌ترین ڪلمہ‌ی اون شب بود 💞😍🙈 صدای شهریار از توی حیاط بلند شد : ــ هانیہ بدو مردم منتظرن!😄 همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو:😄 ــ دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن✨ به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت : ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟😁 چپ‌چپ نگاهش ڪردم... و چیزی نگفتم...😐قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت : ــ حاضری بابا...؟😊 سرم رو بہ نشونه‌ی مثبت😌تڪون دادم. پدر و مادرم💑سوار ماشین🚗شدن،شهریار هم دنبالشون رفت... عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت :😊 ــ استرس داری؟ سریع گفتم :😟😬 ــ خیلے! جدی نگاهم ڪرد و گفت :😃 ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم :😄 ــ مسخررررہ! خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہ‌ی ماشین رو پایین ڪشید و گفت :😄 ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد :🙁😄 ــ دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم :😬 ــ شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ داری...! عاطفہ اخم ساختگی‌ای ڪرد و گفت:😠 ــ با شوور من درست حرف بزن ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم🚗 عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس😨چشم‌هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت : ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم‌الله برمیداریم.😁 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی