eitaa logo
شهدای مدافع حرم
902 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
☔️ ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت :😟 ــ هانے خوبے رنگ بہ رو نداری! آروم گفتم :😣 ــ خوبم یڪم فشارم افتادہ... سهیلے😍سریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے🍬 بہ سمتم گرفت... حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت :😌😉 ــ خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے... آروم گفت :😊 ــ برای فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد :☺️ ــ شیرینے اول زندگے...! گونہ‌هام☺️🙈 سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم : ــ ممنون! ــ سلام زن داداش!😄✋ سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند متری‌مون ایستادہ بود...چادر رو روی صورتم گرفتم و گفتم : ــ سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ‌ی عقد... با عجلہ گفتم :😊 ــ منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہ✨بهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد : ــ هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم :😄 ــ از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت: ــ خاڪ تو سرت!😕😄 صدای یاالله گفتن مردی باعث شد همہ بلند بشن... روحانے👳مسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد...✨با اشارہ‌ی مادرم،نشستم روی صندلے... بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن...جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت :😊 ــ عاطفہ‌جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.🍃چادرم رو جلوی صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ‌ی عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین😊سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روی صندلے ڪناریم نشست... استرسم بیشتر شد،انگشت‌هام رو بہ هم گرہ زدم😣روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت‌هام رو فشار میدادم... صدای سهیلے پیچیید تو گوشم :😊 ــ شڪلات! نگاهے بہ دست‌های عرق ڪرده‌ام، ڪردم... شڪلات🍬بین دست‌هام بود،آروم بستہ‌ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن 📖رو برداشت و بوسید😘 آروم گفت : ــ حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم...✨ سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جای شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد.😌😍 آروم گفتم : ــ من آمادہ ام... قرآن 📖رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. 🌸🌸🌸نگاهم رو بہ آیہ‌های سورہ‌ی ✨نور انداختم...روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمےشنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت🌟دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مےڪرد!اشڪ‌هام باعث شد آیہ‌ها رو تار ببینم،صداش ڪردم :😢 یا فاطمہ...!🍃 صداش پیچید : مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ‌هام روی صورتم سُر خورد...😢 🌸🌸🌸 همزمان روحانے گفت : ــ دوشیزہ‌ی محترمہ سرڪار خانم هانیہ‌هدایتے برای بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ‌ی معلوم شما را بہ عقد دائم آقا‌ی‌امیرحسین‌سهیلے دربیاورم؟ وڪیلم؟ هیچ صدایے نمےاومد سڪوت! آروم گفتم :😊 ــ با اجازہ‌ی بزرگترا بلهههههه! صدای صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون...سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم با لبخند گفت :😍🙂 ــ مبارڪہ! خندہ‌ام گرفت😄اشڪ‌هام رو پاڪ ڪردم و گفتم : ــ مبارڪ شمام باشه...!😍 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ (بخش‌دوم) ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 نگاهم رو از حلقہ‌ی💍نقرہ‌ای رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم : ــ بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند با لب و لوچہ‌ی آویزون گفت :☹️ ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟ کمی فڪرڪردم و گفتم : ــ هماهنگ نڪردیم! ڪیفش‌رو برداشت و بلند شد✨ بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم👜رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہ‌های دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...💍رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟ 😕 سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ📲 موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم: ــ وایساااا موبایلم رو برداشتم...📱 بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ‌ی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...😄توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ :😊 ــ بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہ‌ش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید :😍😊 ــ سلام خانم! لب هام رو روی هم فشار دادم... ــ سلام ڪاری داری؟ بهار بہ نشونہ‌ی تاسف سری تڪون داد و گفت :🙁 ــ نامزد بازیت تو حلقم! صدای سهیلے اومد : ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها😍 نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم : ــ باشہ فقط آقای‌سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا با تعجب گفت : ــ آقای سهیلے؟! 🙄 ادامه‌ دارد... 📚 نویسنده : لیلی سلطانی