☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
دستش رو گرفت
بہ سمت سهیلے و گفت :😊
ــ سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!😳
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روی مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد... دستش رو آروم فشرد😊و جواب سلامش رو داد!
امین جدی گفت :
ــ ڪارای دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے داری بهم انداخت!😏 خیرہ شدہ بودم👀😟بهشون... پدر سهیلے گفت :
ــ همدیگہ رو میشناسید؟😟
امین سریع گفت :😊😏
ــ بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود😥سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت :
ــ شنیدم داری از دانشگاہ میری زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ😊
چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چای رو بغل ڪردہ بودم☕️ سهیلے دوست امین بود😥😐صدای امین پیچید :
ــ ببخشید بےخبر اومدیم.😊
با لحن نیش داری ادامہ داد :
ــ خداحافظ رفیق...!😏
چشمهام رو باز ڪردم...
لبم رو بہ دندون گرفتم😖سهیلے نشست رویمبل... دستهاش رو بہ هم گرہ زدہ بود... شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد🙂وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صدای بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت :😊
ــ هانیہ جان برو
چایی بیار همہی اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم😠دست هام مےلرزید.
جیران خانم سریع گفت :😊
ــ نهنه خوبہ!
سینے چای رو گذاشتم روی میز جلوی سهیلے... سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد:
(💭سهیلے دوست امینِ!....)
نگاہ معنے دار امین! ☹️
صدای بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم... ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت :😊
ــ میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب های پدرم، پدرم با لبخند گفت :😊
ــ آرہ ما حوصلهشونو سرنبریم...
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت :
ــ دخترم! راهنمایےشون ڪن بہ
حیاط😊🌳
نفسم رو آزاد ڪردم...
و از روی مبل بلند شدم... سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مےاومد...وارد حیاط شدیم😊😟
نگاهے بہ حیاط انداخت و
بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:
ــ بشینیم؟😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
اول صبح به سمت حرمت رو کردم
دست بر سینه سلامی به تو دادم
ارباب
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب...
السلام عليك يا اباعبدالله الحسین
صبحتان حسینی
@moarefi_shohada
#امام_زمان
🌻ای بیقرار یار ، دعای فرج بخوان
🍃با چشم اشکبار ، دعای فرج بخوان
🌻عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو
🍃پنهان و آشکار دعای فرج بخوان...
اللهم عجل لولیک الفرج..
#شهید_مدافع_حرم_حسن_احمدی 🕊🌺
خاطره ای زیبا از #خواب_شهادت ❤️ #وراضی_کردن_همسرش
🌸دقیقا یک ماه قبل از اینکه به سوریه اعزام بشن یه خواب دیدن که صبحش برام را تعریف کردن، خواب #بهشت رادیده بود گفت یه جایی بودم که مثل بهشت بود خیلی سر سبز و زیبا پر از گل وپرنده های زیبا و ادم هایی با چهره های نورانی که یه نفرشون بهم گفت بیا تا جایگاهت رات بهت نشون بدم😊 و همراهش رفتم وقتی به اونجا رسیدم خیلی جای بلند و زیبایی بود که طبق طبق گلهای قرمز چیده بودند 😍وهمون موقع ازخواب پریدم.
❣و گفت میخوام خودم بهت بگم وراضی باشی که میخوام برم وبعد از زبان کسی دیگر نشنوی و ازدستم ناراحت شوی ومن هم که اصلا طاقت #دوریش را #نداشتم واصلا نمیخواستم ازم جدا بشه و هر چی با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم و فقط گریه میکردم که نمیخوام ازدستت بدم😔 ولی ایشون همش من رو دلداری میدادو میگفت هیچی نمیشه من هر جا هم که برم برمیگردم وهمیشه پیشتونم و اگه راضی نباشی نمیرم ولی دیگه خودت جواب اقاامام زمان رابده جواب حضرت زهرا را بده گفتم نه اون دنیام و آخرتم را به خاطر این دنیا نمیفروشم و جوابی ندارم که بدم✅
🕊وبه ایشون گفتم میسپارمدبه خدا و انشاالله که با پیروزی برگردید وهمینطورم شد خدا حسنم را خیلی دوست داشت و بردش پیش خودش و همون بهشت زیبا وبرینی که خودش وعده داده بود وجایگاهش را بهشون نشون داد💔
#به_قلم_همسرشهید
#شهادت #محرم۹۴
#برخوردترکش_به_سر_شهید
#سوریه_حلب_عبطین
@moarefi_shohada
📎فرازی از وصیتنامہ شهید مجید سلمانیان
📝 اگر مےخواهید #نذری ڪنید، فقط #گناه نڪنید⛔️ مثلا نذر ڪنید یڪ روز گناه نمےڪنم، هدیہ بہ آقا #صاحب_الزمان(عج)💚 از طرف خودم ....
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌹
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
@moarefi_shohada
🌱🌸 . . .
.
.
.
#ڔڣیق_هیئتے
|خاصیت رفیق هیئتی اینه که :
وقتی با هم از کنار نامحرم رد میشید بگه:
|رفیق ببین بند کفشاتو بستی یانه..
#جونم فدات رفیق خدایے
@moarefi_shohada
#خاطرات_شهید
●می دانستم که حسین شهید شده است. محمدرضا که تازه از اندیمشک به خانه آمده بود به من گفت: مادر، می خواهم شما را به معراج شهدا ببرم تا پیکر حسین را ببینید. با هم رفتیم. در آنجا به طوری که اشک در چشمانم حلقه زده بود، صورت حسین را بوسیدم.
●کنار قبری که حسین را به خاک سپردیم، قبر خالی بود. محمد رضا با دست به آن اشاره کرد و گفت: چند روز دیگر شهیدش می آید. در همان مراسم، از همه دوستان و آشنایان حلالیت طلبید و هنگام رفتن به من گفت: مادر مرا حلال می کنی؟ گفتم: تو به من بدی نکرده ای که بخواهم حلالت کنم. گفت: نه، این طوری نمی شود، بگو از صمیم قلب حلالت می کنم. من هم گفتم:
حلال ِ حلال.
●چند روز بعد، شهید آن قبر را آوردند. خودش بود؛ محمد رضا را همانجا به خاک سپردیم.
✍روای: مادر شهید
📎پ ن :شهیدسیدمحمدرضا دستواره قائم مقام لشکر۲۷محمدرسول الله «ص»
#شهید #محمدحسین_دستواره
🍃🌸🍃
🌺 ارواح طیبه شهدا صلوات
@moarefi_shohada
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
🌺✅ توصیه شهید نوید صفری به خواندن زیارت عاشورا
✍️زیارت عاشورا را بخوانید
☺️و ازطرف من به ارباب ابراز ارادت کنید.❤️
💯حتما هرکجا باشم خود را در کنار شما خواهم رساند.😍
🌈هرکه چهل روز عاشورا بخواند و ثواب او را هدیه بفرستد،
😍حتما تمام تلاش خود را به اذن خدا خواهم کرد تا حاجت او را بگیرم 🙏
❤️شهید #نوید_صفری ❤️
🌺اللهم عجّل لولیک الفرج🌺
🌼شهدا را با #صلواتی یاد کنید🌼
تولد : 1365
شهادت: 1396
👈 اول به نیت سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان عجل الله
و گره گشایی از همه حاجتمندان با هم میخونیم....😍🙏😌 💗
🙏 #التماس_دعا
🌷 @moarefi_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولدآسمانیت مبارک
"شهیدنویدصفری"
#سالروزولادت
▫️مناجاتنامه شهید
بار خدايا كولهبارم از گناه و غيبت و دروغ سنگينى مىكند، معبودا با چهرويى به درگاه تو آيم، معشوقا ياريم كن تا در آخرت در پيشگاه ائمه اطهار روسفيد باشم، كمكم كن، معبودا با چهرويى در پيشگاه شهدا جوابگوى اين همه گناه باشم بنده گنهكار درگاه تو هستم مرا ببخش استغفرالله ربى و التوباليه، خدايا توبه كردم خدايا مرا ببخش، من گنهكار؛ نمىدانم با چه رویی در پیشگاهت حاضر خواهم شد.
🌷شهید حجتالله گلمحمدی🌷
ولادت: ۱۳۴۷/۳/۱۶ شهرری، تهران
شهادت: ۱۳۶۳/۳/۲۹ قصرشیرین
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصت_ودوم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 دستش رو گرفت بہ سمت سهیلے و گفت :😊 ــ سلام
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وسوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
با عجلہ نشستم...
برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روی تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت :😊
ــ خب امیرحسینسهیلے هستم بیست و شیش ساله طلبه و معلم.....
با حرص حرفش😬رو قطع ڪردم :
ــ بہ نظرتون الان میخوام اینا رو
بشنوم؟
نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت :
ــ نه!😒
در حالے ڪہ
سعے میڪردم آروم باشم گفتم :😐
ــ پس چیزی رو ڪہ میخوام بشنوم بگید!
حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت :😒
ــ نمیدونم بین شما و امین چے بودہ!
اما میدونم شما....
ادامہ نداد... زل زدم بہ
یقهی پیرهن سفیدش و گفتم :😕
ــ حرفای امین بےمعنے نبود!
ابروهاش رو داد بالا :
ــ امین!😟
میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازی نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم :😬
ــ آقایسهیلےمعنےحرفهایامینچےبود؟
دستے بہ ریشش ڪشید و گفت :😐
ــ منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستےمون فقط در حد هیئت بود!
آب دهنش رو قورت داد :
ــ دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیئت، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخواد😕گفت ڪہ دختر همسایہشونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشه.
با تعجب😳زل زدم بہ صورتش
امین من رو با بنیامین دیدہ بود!😥
ادامه داد :
ــ گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد.😒
سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو
دوخت بہ دست هاے قفل شدہم :👀
ــ اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جوری ڪمڪش ڪنم😕گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوی ڪافےشاپ! داشت با پسری دعوا میڪرد!
نمیدونستم 😟همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہس😕
آروم گفتم :
ــ پس چرا اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟😒
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم...
چطور فعلهای جمع جاشون رو دادن بہ فعل های مفرد؟!
مِن مِن ڪنان گفتم : ــ عذرمیخوام...
سرش رو تڪون داد و گفت :😕
ــ امین خواستہ بود چیزی نگم،اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے.........
ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش.✨
با ڪنجڪاوی گفتم :
ــواز طرفے چے؟
آروم گفت : 🗣
ــ نمیخواستم...نمیخواستم چیزی بشہ ڪہ ازم دور بشید! میخواستم امشب همہ چیزو بگم!😊
از روی تخت بلند شدم...
چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندی😏زدم و گفتم :
ــ ڪاراتونو بہ
نحو احسن انجام دادید آفرین!
چیزی نگفت،خواستم برم
سمت خونہ ڪہ گفت :☺️😍
ــ من اینجا اومدم خواستگاری...!
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_وچهارم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
ــ نگفت عاشق نشو...😏😍
با شنیدن سہ ڪلمہی آخر
ضربان قلبم بالا رفت🙈💗صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم!☺️
آب دهنم رو قورت دادم...
چشمهام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشےهای زیر پاش زل زدہ بود، گونہهاش سرخ شدہ بود...😌☺️
خبری از اون
لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت :
" نگفت عاشقش نشو " نبود!
دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،🙄از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہجای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت :😊
ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین!
نگاهم رو بہ ڪفشهای مشڪے براقش دوختم👀👞 این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!✨خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہی همسایہی سادہست؟ لبخندی نشست روی لبهام😌💓توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مےدم همین!
همین،با معنےترین ڪلمہی اون شب بود
💞😍🙈
صدای شهریار از توی حیاط بلند شد :
ــ هانیہ بدو مردم منتظرن!😄
همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو:😄
ــ دارم میام دیگہ!
از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن✨ به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت :
ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟😁
چپچپ نگاهش ڪردم...
و چیزی نگفتم...😐قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت :
ــ حاضری بابا...؟😊
سرم رو بہ نشونهی مثبت😌تڪون دادم.
پدر و مادرم💑سوار ماشین🚗شدن،شهریار هم دنبالشون رفت...
عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت :😊
ــ استرس داری؟
سریع گفتم :😟😬
ــ خیلے!
جدی نگاهم ڪرد و گفت :😃
ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای!
با مشت آروم
ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم :😄
ــ مسخررررہ!
خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہی ماشین رو پایین ڪشید و گفت :😄
ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟
رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد :🙁😄
ــ دارن دل و قلوہ میدن!
با حرص گفتم :😬
ــ شهریار نڪنہ تو
عروسے انقد عجلہ داری...!
عاطفہ اخم ساختگیای ڪرد و گفت:😠
ــ با شوور من درست حرف بزن
ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم🚗 عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسماللهالرحمنالرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس😨چشمهاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت :
ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسمالله برمیداریم.😁
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
اگه میخوای پروآز کنی؛
باید دل بکنی از دنیا و تعلقاتش ..
در سجدهیِ آخرِ نمازهایش
این دعا را میخواند :
اللّهم أخرِجْنی حُب الدُّنیا مِن قُلوبِنا
"شهیدمحمدرضاالوانی"
اللهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ.
#هشت_عاشقی
#داداشجانا♥️
#ࢪفیقشھیدم🕊🌿
ڪو ࢪفیق ࢪاز داࢪے؟🔮
ڪو دل پࢪ طاقتے؟!🥊🥅
ݜادۍ ڔوح شہدا#صݪوات
@moarefi_shohada