گریه نکن...
چون من...😭
ادامه در عکس👆
#شهید_محمد_حسین_میردوستی ❤️
@moarefi_shohada
#عاشقانه_ای_با_شهدا 🌹
#دعاي_شهادت_در_ماه_عسل🌸
مهريهام يك جلد قرآن بود و سهتا صلوات📿
عقدمان خيلي ساده بود. يك ماه بعد هم عروسي كرديم. 2 سه روز رفتيم مشهد پابوس امام رضا (ع)❤️
بار اولي كه رفتيم حرم نگاهي به من كرد و گفت: «خانوم ميخوام يه دعايي بكنم شما آمين بگي.»
خنديدم، گفتم: «تا دعات چي باشه»😍 گفت: «حالا تو كارت نباشه» گفتم: «خب هرچي شما بگيد»
دست هايش را گرفت سمت آسمان، رو به گنبد طلاي امام رضا (ع) و گفت: «اللهم الرزقنا توفيق شهاده في سبيلك»
#شهيد_حسين_محمد_عليپور🌹
@moarefi_shohada
شهدای مدافع حرم
☔️ #من_با_تو ✨ #قسمت_شصتم ✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓 آب دهنم رو قورت دادم و ادامہ دادم :😒 ــ اتفاقات
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ویکم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
خواست فنجون رو بردارہ
ڪہ صدای سرحال شهریار😄باعث شد سرش رو بہ سمت در ورودی برگردونہ!
شهریار با خندہ و شیطنت گفت :
ــ مامان دیگہ ما رو راہ نمیدی؟ چرا دڪمون میڪنے؟😉
پشت سرش عاطفہ وارد شد،نگاهش بہ ما افتاد،با تعجب😳نگاهے بہ من ڪہ سینے بہ دست جلوی سهیلے خم شدہ بودم انداخت... عاطفہ سریع سلام ڪرد،همہ جوابش رو دادن.
شهریار با تته پته گفت :
ــ ما خبر نداشتیم...
مادرم تند رو بہ خانوادہی سهیلے گفت:
ــ شهریار و عاطفہ پسرم و عروسم.😊
شهریار خواست بہ سمت در برگردہ ڪہ امین در حالے ڪہ هستے بغلش بود با خندہ گفت :😄
ــ چرا صدات قطع شد؟
یااللهے گفت و وارد شد. متعجب زل زد بہ من😟نگاهش افتاد بہ سهیلے! عاطفہ با لبخند اومد سمت جیران خانم و دستش رو بہ سمتش دراز ڪرد :
ــ ببخشید ما خبر نداشتیم خواستگاری هانیہست😊
چشم غرہای بہ
شهریار رفت و گفت :
ــ تا ما باشیم بےخبر جایے نریم.😬
جیران خانم از روی مبل بلند شد،گرم با عاطفہ دست داد و گفت :😊
ــ این چہ حرفیہ عزیزم؟!
شهریار با خجالت گفت :😅
ــ شرمندہ،عاطفہ بیا بریم!
نگاهم رو ازشون گرفتم،صورت سهیلے سرخ شدہ بود!😊انگار استرس داشت!
هستے با خندہ گفت :👶🏻
ــ هین هین!
سرم رو بلند ڪردم و زل زدم بہ صورت هستے لب زدم :☺️
ــ جانم...
عاطفہ رفت بہ سمت شهریار،
خواستن برن ڪہ امین اومد بہ سمت سهیلے...متعجب رفتم ڪنار.😳😟
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_شصت_ودوم
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
دستش رو گرفت
بہ سمت سهیلے و گفت :😊
ــ سلام امیرحسین!
چشم هام گرد شد!😳
امین بہ سهیلے گفت امیرحسین!! سهیلے از روی مبل بلند شد و رو بہ روش ایستاد... دستش رو آروم فشرد😊و جواب سلامش رو داد!
امین جدی گفت :
ــ ڪارای دانشگاہ خوب پیش میرہ؟
سرش رو بہ سمت من برگردوند و نگاہ معنے داری بهم انداخت!😏 خیرہ شدہ بودم👀😟بهشون... پدر سهیلے گفت :
ــ همدیگہ رو میشناسید؟😟
امین سریع گفت :😊😏
ــ بلہ منو امیرحسین حدود چهار پنج سالہ دوستیم!
ڪم موندہ بود😥سینے از دستم بیوفتہ! امین رو بہ سهیلے گفت :
ــ شنیدم داری از دانشگاہ میری زیاد تعجب نڪردم چون دوسال پیشم بہ زور فرستادمت اون دانشگاہ😊
چشم هام رو بستم! تقریبا سینے چای رو بغل ڪردہ بودم☕️ سهیلے دوست امین بود😥😐صدای امین پیچید :
ــ ببخشید بےخبر اومدیم.😊
با لحن نیش داری ادامہ داد :
ــ خداحافظ رفیق...!😏
چشمهام رو باز ڪردم...
لبم رو بہ دندون گرفتم😖سهیلے نشست رویمبل... دستهاش رو بہ هم گرہ زدہ بود... شهریار نگاهے بهم انداخت و لبخند زد🙂وارد حیاط شدن و چند لحظہ بعد صدای بستہ شدن در اومد.
پدرم گفت :😊
ــ هانیہ جان برو
چایی بیار همہی اینا یخ ڪرد.
عصبے بودم😠دست هام مےلرزید.
جیران خانم سریع گفت :😊
ــ نهنه خوبہ!
سینے چای رو گذاشتم روی میز جلوی سهیلے... سریع ڪنار پدرم نشستم. نگاهم رو دوختم بہ چادرم.😒😠 مدام تو سرم تڪرار میشد:
(💭سهیلے دوست امینِ!....)
نگاہ معنے دار امین! ☹️
صدای بقیہ اذیتم میڪرد،دلم میخواست فرار ڪنم... ولے نباید بچگانہ رفتار میڪردم باید با سهیلے صحبت میڪردم.
چند دقیقہ بعد پدر سهیلے گفت :😊
ــ میگم جوونا برن باهم صحبت ڪنن؟
منتظر چشم دوختم بہ لب های پدرم، پدرم با لبخند گفت :😊
ــ آرہ ما حوصلهشونو سرنبریم...
سهیلے ڪلافہ پاهاش رو تڪون میداد، سرش رو بلند ڪرد،مثل من بہ پدرم زل زدہ بود.
پدرم رو بہ من گفت :
ــ دخترم! راهنمایےشون ڪن بہ
حیاط😊🌳
نفسم رو آزاد ڪردم...
و از روی مبل بلند شدم... سهیلے هم بلند شد،با فاصلہ ڪنارم مےاومد...وارد حیاط شدیم😊😟
نگاهے بہ حیاط انداخت و
بہ تخت چوبے اشارہ ڪرد آروم گفت:
ــ بشینیم؟😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
اول صبح به سمت حرمت رو کردم
دست بر سینه سلامی به تو دادم
ارباب
سر صبحی شده و باز دلم دلتنگ است
السلام ای سبب سینه تنگم ارباب...
السلام عليك يا اباعبدالله الحسین
صبحتان حسینی
@moarefi_shohada
#امام_زمان
🌻ای بیقرار یار ، دعای فرج بخوان
🍃با چشم اشکبار ، دعای فرج بخوان
🌻عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو
🍃پنهان و آشکار دعای فرج بخوان...
اللهم عجل لولیک الفرج..
#شهید_مدافع_حرم_حسن_احمدی 🕊🌺
خاطره ای زیبا از #خواب_شهادت ❤️ #وراضی_کردن_همسرش
🌸دقیقا یک ماه قبل از اینکه به سوریه اعزام بشن یه خواب دیدن که صبحش برام را تعریف کردن، خواب #بهشت رادیده بود گفت یه جایی بودم که مثل بهشت بود خیلی سر سبز و زیبا پر از گل وپرنده های زیبا و ادم هایی با چهره های نورانی که یه نفرشون بهم گفت بیا تا جایگاهت رات بهت نشون بدم😊 و همراهش رفتم وقتی به اونجا رسیدم خیلی جای بلند و زیبایی بود که طبق طبق گلهای قرمز چیده بودند 😍وهمون موقع ازخواب پریدم.
❣و گفت میخوام خودم بهت بگم وراضی باشی که میخوام برم وبعد از زبان کسی دیگر نشنوی و ازدستم ناراحت شوی ومن هم که اصلا طاقت #دوریش را #نداشتم واصلا نمیخواستم ازم جدا بشه و هر چی با خودم فکر میکردم و کلنجار میرفتم و فقط گریه میکردم که نمیخوام ازدستت بدم😔 ولی ایشون همش من رو دلداری میدادو میگفت هیچی نمیشه من هر جا هم که برم برمیگردم وهمیشه پیشتونم و اگه راضی نباشی نمیرم ولی دیگه خودت جواب اقاامام زمان رابده جواب حضرت زهرا را بده گفتم نه اون دنیام و آخرتم را به خاطر این دنیا نمیفروشم و جوابی ندارم که بدم✅
🕊وبه ایشون گفتم میسپارمدبه خدا و انشاالله که با پیروزی برگردید وهمینطورم شد خدا حسنم را خیلی دوست داشت و بردش پیش خودش و همون بهشت زیبا وبرینی که خودش وعده داده بود وجایگاهش را بهشون نشون داد💔
#به_قلم_همسرشهید
#شهادت #محرم۹۴
#برخوردترکش_به_سر_شهید
#سوریه_حلب_عبطین
@moarefi_shohada
📎فرازی از وصیتنامہ شهید مجید سلمانیان
📝 اگر مےخواهید #نذری ڪنید، فقط #گناه نڪنید⛔️ مثلا نذر ڪنید یڪ روز گناه نمےڪنم، هدیہ بہ آقا #صاحب_الزمان(عج)💚 از طرف خودم ....
#شادی_روح_شهدا_صلوات🌹
♥️ #اللهم_ارزقنا_شهادت ♥️
@moarefi_shohada
🌱🌸 . . .
.
.
.
#ڔڣیق_هیئتے
|خاصیت رفیق هیئتی اینه که :
وقتی با هم از کنار نامحرم رد میشید بگه:
|رفیق ببین بند کفشاتو بستی یانه..
#جونم فدات رفیق خدایے
@moarefi_shohada