☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هفتاد
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
سرم رو انداختم پایین☺️و مشغول پوشوندن ڪفشهای مائدہ شدم.
همونطور گفتم :😍
ــ نگاہ عشقولانہ بهت مینداختم.
با شیطنت گفت :😉
ــ بنداز عزیزم بنداز...
ڪفشهای سپیدہ رو هم پوشوندم، مشغول دست ڪاری سر خرگوشهای روی ڪفشهاشون بودن...سریع سوار رو روڪ هاشون ڪردم...✨در رو باز ڪردم و یڪےیڪے هلشون دادم تو حیاط...چنان جیغے ڪشیدن ڪہ گوشهام رو گرفتم! امیرحسین با چشمهای گرد شدہ گفت :😳😄
ــ چہ شدت هیجانے!
ــ دخترای توان دیگہ آقا😉
نگاهم رو روی
برگہهاش انداختم و گفتم :
ــ موفق باشے!😊
چشمهاش رنگ عشق گرفت!
لب هاش رو بهم زد :
ــ هانیہ؟!😍
ــ جانم!😍
ــ خیلے ممنونم از
درڪ ڪردن و همراهیات!😊
مثل خودش گفتم :
ــ لازم بہ ذڪرہ وظیفہ بود😌😉
ڪنارم ایستاد :
ــ اینطوری میخوای بری تو حیاط؟!
سرما میخوری...😍
نگاهم رو بردم سمت
دخترها تا حواسم بهشون باشه:😊
ــ نہ هوا هنوز سرد نشدہ.
وارد حیاط شدم و گفتم:😊
ــ ڪارت تموم شد صدامون ڪن...
در رو بستم و رفتم سمت بچہها...با خندہ روروڪهاشون رو بهم میڪوبیدن و این ور اون ور میرفتن😊جای هستے خالے بود تا باهاشون بازی ڪنہ،باید تو اولین فرصت بهشون سر میزدم...امین رابطہش رو با امیرحسین در حد سلام و احوال پرسے ڪردہ بود، ولے هستے برای من عزیز بود.😊با صدای باز شدن در حیاط نگاهم رو از بچہ ها گرفتم...بابا محمد👴پدر امیرحسین نون بربری بہ دست وارد شد...با لبخند بہ سمتش رفتم و گفتم:😊
ــ سلام بابا جون صبح بہ خیر...
سرش رو بلند ڪرد پر انرژی گفت:☺️
ــ سلام دخترم صبح توام بہ خیر...
با ذوق😍نگاهش رو دوخت بہ دخترها.
ــ سلام گلای بابابزرگ...
بچہها نگاهے بہ بابامحمد👴انداختن و دست تڪون دادن... بابامحمد نون بربری رو بہ سمتم گرفت و گفت :
ــ ببر خونہتون...😊
خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم فاطمہ بہ سمت حوض ⛲️رفت...با عجلہ دنبالش دویدم،رو روڪش رو گرفتم و ڪشیدمش ڪنار...متعجب بهم زل زد، انگشت اشارہام رو بہ سمت حوض گرفتم و گفتم :
ــ اینجا ورود ممنوعہ بچہ! برو اون ور رانندگے ڪن...😊
رو بہ بابامحمد گفتم:
ــ ممنون باباجون ما صبحانہ خوردیم، نوش جان...😋😊 راستے امیررضا ڪے از شیراز برمیگردہ؟
سرش رو تڪون داد و گفت:
ــوفڪرڪنم تا اسفند ماہ دانشگاهش تموم بشہ...
در خونہ باز شد،امیرحسین آروم گفت:
ــ هانیہ جان!😍
با دیدن بابا سریع دستش رو
برد بالا و گفت:😊✋
ــ سلام بابا
بابامحمد جواب سلامش رو داد،بہ نون بربری اشارہ ڪرد و گفت :😊
ــ میخوری؟
امیرحسین بہ سمت
بچہ ها رفت و با لبخند گفت:😊
ــ نوش جونتون...
همونطور ڪہ بچہها رو بہ سمت خونہ هل مےداد گفت :
ــ ما بریم ڪم ڪم آمادہ شیم.
پشت سرش راہ افتادم...✨
بچہها رو یڪےیڪے وارد خونہ ڪرد.
با صف! شبیہ جوجہ ها بہ ساعت نگاہ ڪردم و گفتم :😧
ــ وای دیر شد!
بچہها رو بردم توی اتاق...
لباسهاشون رو ڪہ از شب قبل آمادہ ڪردہ بودم گذاشتم روی تخت. بلوز بلند و ساق مشڪے همراہ هد مشڪے...مائدہ و سپیدہ👶رو روی تخت نشوندم،فاطمہ رو دراز ڪردم، ڪفش هاش رو درآورم و مشغول پوشوندن ساقش شدم...زل زدہ بود بہ صورتم و دستش رو میخورد. بشگون آرومے از رون تپلش گرفتم و گفتم:😍☺️
ــ اونطوری نڪنا میخورمت...!
مائدہ و سپیدہ
ڪنار فاطمہ دراز ڪشیدن...
بہ زبون خودشون شروع ڪردن بہ صحبت ڪردن،دستهاشون رو حرڪت میدادن، گاهے پاهاشون رو هم بالا میبردن... فڪرڪنم از قواعد زبانشون حرڪت دست ها و پاها بود!😊یڪےیڪے لباس هاشون رو پوشندم، بہ قدری گرم صحبت بودن ڪہ موقع لباس پوشوندن اذیت نڪردن.😊
ادامه دارد...
📚 نویسنده : لیلی سلطانی
☔️ #من_با_تو
✨ #قسمت_هفتاد_ویکم
⭕️( #قسمتآخر )
✨ رمان زیبا و عاشقانه😍💓
امیرحسین وارد اتاق شد...
تےشرتش رو درآورد و بہ سمت ڪمد رفت... همونطور ڪہ در ڪمد رو باز میڪرد گفت :😍☺️
ــ هانے تو برو آمادہ شو حواسم بہ بچہها هست...
نگاهم رو دوختم بهش، پیرهن مشڪیش رو برداشت و پوشید...مشغول بستن دڪمہهاش شد.
ــ صبرمیڪنم تا آمادہ شے...😌
ڪت و شلوار مشڪے پوشید، جلوی آینہ ایستاد و شروع ڪرد بہ عطر زدن... از توی آینہ با لبخند زل زد بهم... جوابش رو با لبخند دادم...گفتم :😇
ــ حس عجیبے دارم امیرحسین...
مشغول مرتب ڪردن موهاش شد :😌
ــ بایدم داشتے باشے خانمم نظر ڪردہ مادرہ!
از روی تخت بلند شدم...😊
ــ حواست بہ بچہها هست آمادہ شم؟
سرش رو بہ نشونہی مثبت تڪون داد و بہ سمت تخت رفت.
با خیال راحت لباسهای یڪ دست مشڪیم رو پوشیدم... روسریم رو مدل لبنانے سر ڪردم، چادر مشڪــ👑ــے سادہ م رو برداشتم... همون چادری ڪہ وقتے امیرحسین پاش شڪست بہ پاش بستم☺️🙈روز اولے ڪہ اومدم خونہشون بهم داد... روش نشدہ بود بهم برگردونہ از طرفے هم بہ قول خودش منتظر بود همسفرش بشم!😌چادرم رو سر ڪردم،رو بہ امیرحسین و بچہها گفتم :
ــ من آمادہ ام بریم!😍
امیرحسین فاطمہ و مائدہ👶رو بغل ڪرد و گفت :
ــ بیا یہ سلفے بعد...📷😉
ڪنارش روی تخت نشستم...
سپیدہ👶 رو بغل ڪردم...📸موبایلش رو گرفت بالا، همونطور ڪہ میخواست علامت دایرہ رو لمس ڪنہ گفت :
ــ من و خانم بچہها یهویے...!😍
بچہها شروع ڪردن بہ دست زدن.
از روی تخت بلند شدم،سپیدہ👶 رو محڪم بغل گرفتم... رو بہ امیرحسین گفتم :
ــ سوییچ ماشینو بدہ من برم سپیدہ رو بذارم.
دستش رو داخل جیبش ڪرد و سوییچ رو بہ سمتم گرفت...از خونہ خارج شدم، حیاط رو رد ڪردم،در ڪوچہ رو باز ڪردم و با گذاشتن پام توی ڪوچہ زیر لب گفتم :
ــ یا فاطمہ...!😊🌸🍃
بہ سمت ماشین امیرحسین رفتم، سپیدہ رو گذاشتم عقب،روی صندلےمخصوصش، امیرحسین هم فاطمہ👶و مائدہ رو آورد.
باهم سوار ماشین شدیم،ماشین رو روشن ڪرد و گفت :
ــ بسماللهالرحمنالرحیم...✨
همونطور ڪہ نگاهش بہ جلو بود گفت:
ــ پیش بہ سوی نذر خانمم!
💕😍💕
شیشہی ماشین رو پایین دادم
با لبخند بہ دانشگاہ نگاہڪردم و گفتم:
ــ یادش بہ خیر...!😇
از ڪنار دانشگاہ گذشتیم،امیرحسین سرعتش رو ڪم ڪرد،وارد ڪوچہی حسینیـ💚ـــه شدیم...امیرحسین ماشین🚙 رو پارڪ ڪرد، هم زمان باهم پیادہ شدیم...در عقب رو باز ڪرد، فاطمہ رو بغل ڪرد و گرفت بہ سمت من... مائدہ و 👶👶سپیدہ رو بغل ڪرد، باهم بہ سمت حسینیہ راہ افتادیم.
چند تا از شاگردهای امیرحسین ڪنار حسینیہ ایستادہ بودن سر بہ زیر سلام ڪردن... آروم جوابشون رو دادیم، امیرحسین گفت :😊
ــ هانیہ،خانم محمدی رو صدا ڪن ڪمڪڪنہ بچہها رو ببری خیالم راحت شہ برم! وارد حسینیہ شدم✨🍃
شلوغ بود. نگاهم رو دور حسینیہی سیاہپوش چرخوندم...خانممحمدی داشت با چند تا خانم صحبت میڪرد. دستم رو بالا بردم و تڪون دادم. نگاهش افتاد بہ من، سریع اومد ڪنارم بعد از سلام و احوالپرسے گفت :😟
ــ ڪجایید شما؟!
صورتم رو مظلوم ڪردم و گفتم:
ــ ببخشید زهرا جون یڪم دیر شد😢
باهاش بہ قدری صمیمے شدہ بودم ڪہ با اسم ڪوچیڪ صداش ڪنم.☺️
ــ خب حالا! دو تا فسقلے دیگہڪوشن؟!
بہ بیرون اشارہ ڪردم و گفتم :
ــ بغل باباشون😊
دستش رو روی ڪمرم گذاشت و گفت:
ــ بریم بیارمشون...
باهم بہ سمت امیرحسین رفتیم.✨ امیرحسین با دیدن خانم محمدی نگاهش رو دوخت بہ زمین. خانممحمدی مائدہ رو از بغل امیرحسین گرفت،چادرم رو مرتب ڪردم و گفتم :👶😊
ــ امیرحسین سپیدہ رو بدہ!
نگاهم ڪرد و گفت :😍
ــ سختت میشہ!
همونطور ڪہ دستم رو بہ سمتش دراز ڪردہ بودم گفتم :😌
ــ دو قدم راهہ...بدہ!
مُرَدَد سپیدہ رو بہ سمتم گرفت،
سپیدہ رو ازش گرفتم. سنگینے بچہها اذیتم میڪرد،لبم رو بہ دندون گرفتم.
رو بہ امیرحسین گفتم :😍
ــ برو همسری. موفق باشے!
فاطمہ و سپیدہرو تڪوندادم و گفتم:😉
ــ خداحافظ بابایے...!
نگاهش رو بین بچہها چرخوند و روی صورت من قفل ڪرد!😍
ــ خداحافظ عزیزای دلم...
با خانم محمدی دوبارہ وارد حسینیہ شدیم. صدای همهمہ و بوی گلاب🌸باهم مخلوط شدہ بود...آخر مجلس ڪنار دیوار نشستم، بچہها رو روی پام نشوندم،با تعجب بہ بقیہ نگاہ میڪردن.
آروم موهاشون رو نوازش میڪردم،
چند دقیقہ بعد صدای امیرحسین از توی بلندگوها پیچید : 🗣
اعوذبااللهمنالشیطانالرجیم،بسماللهالرحمنالرحیم
با صدای امیرحسین،صدای همهمہ قطع شد. بچہها با تعجب اطراف رو نگاہ میڪردن😳☺️دنبال صدای پدرشون بودن...سرم رو تڪیہ دادم بہ پرچـ🏴ــم یا فاطمہ...قطرہی😢 اشڪے از گوشہی چشمم چڪید...! مثل دفعہی اول، بدون شروع روضہ! صدای امیرحسین مےاومد... بوسہی ڪوتاهے روی "یا فاطمه" نشوندم و گفتم :
ــ مادر...! با دخترام اومدم!😊💚
#پایان
🍃نام و نام خانوادگی:محمد هادی ذوالفقاری
🍃تولد: 67/۱۱/13 – تهران
🍃شهادت: 93/۱۱/26 – مکیشفیه سامراء
🍃محل خاکسپاری : نجف ، وادی السلام ، سمت هود و صالح بعد از سید علی قاضی
🍃مزار یادمان : گلزار شهدای تهران ، قطعه ی 26 ، ردیف1، شماره 25
4⃣
🌷سال 1367 بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.
🌷وقتی تقویم را که می بینند درست مصادف است با شهادت امام هادی (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند.
🌷عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی سامراء به شهادت رسید.
5⃣
🍃خانواده هادی می گویند : هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود.
🍃او ویژگی های خاصی داشت :
✔️همیشه دائم الوضو بود.
✔️مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
✔️اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.
✔️از خصوصیات بارز هادی کمک پنهانی به نیازمندان چه در ایران و چه در عراق بوده است.
✔️هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت.
✔️انرژیاش را وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود و بیشتر وقتش در مسجد محله و پایگاه می گذشت.
6⃣
🔹یکی از دوستان روحانی برای معرفی هادی ذوالفقاری گفت: وقتی انسانی کارهایش را برای خدا و پنهانی انجام دهد، خداوند در همین دنیا آن را آشکار می کند.
🔹محمد هادی ذوالفقاری مصداق همین مطلب است. او گمنام فعالیت کرد و مظلومانه شهید شد. به همین دلیل است که بعد از شهادت، شما از هادی ذوالفقاری زیاد شنیده اید و بعد از این بیشتر خواهی شنید...
7⃣
🌱هادی بعد از پایان خدمت، چندین کار مختلف را تجربه کرد و بعد از آن، راهی حوزه علمیه شد.زیرا راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درون هادی نبود و در نهایت شهادت چه زیبا او را برگزید. وهادی فدای امام هادی (علیه السلام) شد.
8⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه آرزویی داری؟
انتقام سیلی مادر را بگیریم...
#فدایی_مادر
9⃣
✔️فراز هایی از وصیت نامه شهید هادی:
📜وصیتم به مردم ایران و در بعضی از قسمت ها برای مردم عراق این است که من الان حدود سه سال است که خارج از کشورم زندگی می کنم، مشکلات خارج کشور بیشتر از داخل کشور است، قدر کشورمان را بدانند و پست سر ولی فقیه باشند. با بصیرت باشند؛ چون همین ولی فقیه است که باعث شده ایران از مشکلات بیرون بیاید.
📜از خواهران می خواهم که حجابشان را مثل حجاب حضرت زهرا (س) رعایت کنند، نه مثل حجاب های امروز، چون این حجاب ها بوی حضرت زهرا (س) نمی دهد.
📜از برادرانم می خواهم که غیر حرف آقا حرف کس دیگری را گوش ندهند.
🔟
خواهران و برادران!
درس ولایتمداری رو از قمر بنی هاشم بیاموزیم،از شهدا یاد بگیریم...
#امام_زمان
مولا جان یاصاحب الزمان
همه گویند
به تعجیل ظهورت
#صلوات
کاش این #جمعه بگویند:
به تبریک حضورت،
صلوات
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُم
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🍃
گفتند ڪه تا صبح فقط یڪ راه استـــ
با عشق فقط فاصله ها ڪوتاه استـــ
هرچند ڪه رفتند ولے بعد از آن
هر قطعه ی این خاڪ زیارتگاه استـــ
#سلام_صبحتون_شهدایی
❣ #سلام_امام_زمانم❣
°•جمعه یعنی
⇜در سرت فکر💭 نگارت آمده
°•جمعه یعنی
⇜وقت ناب #انتظارت آمده
°•جمعه یعنی
⇜ #نام_او باشد فقط روی لَبَت
°•جمعه یعنی
⇜ #عشق_او باشد فرایند تَبَت♥️
°• #جمعه_یعنی
⇜عطر نرگس🌸 در هوا سر میکشد
°•جمعه یعنی
⇜قلب عاشـ💖ـق سوی #او پرمیکشد
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸
#شهید_حسین_خرازی✨
گاهے یڪ نگاهحرام
شهادټ را براے ڪسی ڪهـ
لیاقٺ شهادٺ دارد
سالها عقب می اندازد
چه برسد بهـ ڪسی که هنوز
لایق شهادٺ بودن را نشان نداده...
🍃🌸🍃🌸🍃
#هویزه مرز زمین و آسمان است.
همان نقطه ای است که به آن #افق می گویند.
افق پرواز شهدایی که زودتر از دیگران شناختند،
درک کردند و پرواز را انتخاب کردند🥀
آن روزها که هنوز جوانان مست عطر شهادت نشده بودند
و پلاک و چفیه و سربند به خون شهدا آغشته نشده بود؛
عده ای از جنس بصیرت رفتند و جان شیرین خود را پای #امامشان ریختند و عاشقانه پر زدند•••
2⃣
#زندگینامه✨
در سال ۱۳۳۷
همزمان با #وفات امام موسي بن جعفر ( ع )
در خانه ي روحاني متعهد و مجاهد مرحوم آيت الله علم الهدي پا به دنيا گذاشت.
پدر بزرگوارش سيد مرتضي و مادر پارسايش نام او را #محمد_حسين نهادند و از همان ابتدا حسين وار او را تربيت كردند🌱
هر روز كه مي گذشت بيشتر با كلام الله آشنا مي گرديد و در صبحگاه
همگان با نواي زيباي صوت او بود كه از خواب بيدار مي شدند و با طنين صدايش دوستان را بسوي كلام حق فرا مي خواند .
به دلیل علاقه فراوان به مطالعه، در 11 سالگی با تشکیل کتابخانه و جلسات سخنرانی، جلسات تدریس قرآن در مساجد اهواز را آغاز کرد.
در سال 1356 در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد ادامه تحصیل داد.
در این دوران، به تدریس #نهج_البلاغه و تاریخ اسلام نیز می پرداخت.🍂
از همین مقطع بود که به صف مبارزان و مخالفان استبداد محمدرضا شاهی پیوست و در شهرهای کرمان و اهواز، به فعالیت سیاسی پرداخت.
#اولين_مبارزه_ی_عملی حسين به زمانی برمی گردد كه يك لانه ی فساد متشكل از رقاصه های مصری در مركز شهر اهواز تشكيل گرديد
در اين زمان بود كه حسين و دوستانش اين مركز فساد را به آتش كشيدند و باعث فرار رقاصه های مصری از شهر شدند.
در عاشوراي سال ۵۳ حسين به همراه گروهي از دوستانش يك راهپيمایی بسيار منظم و منسجم را تشكيل داده بودند
در حالیکه جملاتی از #امام_حسين( ع ) را بر سينه چسبانيده بودند و حسين با طنين زيبای صدايش آيات قرآن كه در وصف #جهاد و
حمايت از #مستضعفين بود را تلاوت و سپس معنی ميكرد🍃
4⃣