🥀شب عملیات سید مهدی تسلیحات و تجهیزات موردنیاز گردان رو تحویل و بین نیروهای تحت امر خود توزیع میکند، توی گردان دویست نیروی سوری و هفت نیروی ایرانی خدمت میکرد.
مهدی جانشین گردانی بود که فرماندش به دلیل نامشخصی در عملیات حضور نداشته و مهدی رهبری و فرماندهی گردان رو به عهده می گیره.
تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۰ عملیات شروع میشود؛ و مهدی در آن عملیات به شهادت میرسد.
✨ قسمت #یازدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
که دیدم همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستشه😢نمیدونم چرا ولی بغضم گرفته بود😢
من اولش فقط دوست داشتم با
آقاسید کل کل کنم ولی چرا الان ناراحتم؟!
نکنه جدی جدی عاشقش شدم؟!😞
تا آخر جلسه چیزی نفهمیدم و فقط تو فکر بودم😢میگفتم شاید این انگشتره شبیهشه✨ولی نه... جعبه انگشتر هم گوشهی میز کنار سر رسیدش بود😔
بعد جلسه با سمانه
رفتیم برای آخرین زیارت
دلم خیلییی شکسته بود ...😣😭
وقتی وارد صحن شدم و چشمم به گنبد خورد اشکهام همینطوری بیاختیار میومد.😭
به سمانه گفتم
ــ من باید برم جلو و زیارت کنم😣
سمانه گفت :
ــ خیلی شلوغه ها ریحانه 😯
گفتم :
ــ نه من حتما باید برم
و ازش جدا شدم و وقتی وارد محوطه ضریح شدم احساس کردم یه دقیقه راه باز شد✨و تونستم جلو برم. فقط گریه میکردم.😭 چیزی برای دعا یادم نمیومد اون لحظه فقط میگفتم کمکم کن.😭🙏
وقتی وارد صحن انقلاب شدیم سمانه گفت : ــ وایسا زیارتوداع بخونیم😢👋
تا اسم وداع اومد
باز بیاختیار بغضم گرفت😢
یعنی دیگه امروز همه چیز تمومه😔
دیگه نمیتونیم شبها تو حرم بمونیم 😕
سریع گفتم :
ــ من میخوام بعدش باز دو رکعت نماز بخونم📿
ــ باشه ریحانه جان☺
مهرم رو گذاشتم و اینبار گفتم 😭
_نماز حاجت میخوانم قربتا الیالله
اینبار دیگه نه فکر آقا سید بودم نه هیچکس دیگه... فقط به حالِ بد خودم فکر میکردم😔بعد نماز تو سجده با خدا حرف زدم و بازم بیاختیار گریهام گرفت و اولین بار معنی سبک شدن تو نماز رو فهمیدم.👌
بعد نماز تو راه
برگشت به حسینیه بودیم که پرسیدم :
ــ سمانه؟!😕
ــ جـانم؟! ☺
ــ میخواستم بپرسم این آقاسید و زهرا باهم نسبتی هم دارن؟!😯
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
✨ قسمت #دوازدهم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ اره دیگه...
زهرا دختر خاله آقا سیده😊
وقتی شنیدم سرم خیلی درد گرفت😞آخه رابطشون خیلی صمیمی تر از یه پسر خاله و دختر خاله مذهبیه😐
حتما خبریه که اینقدر بهم نزدیکن😕
ولی به سمانه چیزی نگفتم 😔
ــ چیزی شده ریحان؟!
ــ نه... چیزی نیست😔
ــ اخه از ظهر تو فکری🙄✨
ــ نه...چون ثخرین روزه دلم گرفته😔
خلاصه سفر ما تموم شد
و تو راه بازگشت بودیم 🚍🚍🚍 و با سمانه از گذشته ها وخاطرات هرکدوممون حرف میزدیم... که ازش پرسیدم :
ــ سمانه؟!😕
ــ جـانم؟! 😊
ــ اگه یه پسری شبیه من بیاد خواستگاریت حاضری باهاش ازدواج کنی؟!😐
ــ کلک... نکنه داداشتو
میخوای بندازی به ما😃😂
ــ نه بابا... من اصلا داداش ندارم که😐داشتمم به توی خل و چل نمیدادم😂کلا میگم😕
ــ اولا هرچی باشم از تو خلتر که نیستم 😂ثانیا آخه من برای ازدواج یه سری معیارهایی دارم باید اونا رو چک کنم.😉 حالا الان منظورت چیه شبیه تو؟!😯
ــ مثلا مثل من نه زیاد مذهبی باشه نه زیاد غیر مذهبی... نماز خوندن تازه یاد گرفته باشه... و کلا شرایط من دیگه😢
ــ ریحانه تو قلبت خیلی پاکه😊
اینو جدی میگم. وقتی آدمی اینقدر راحت تو حرم گریش میگیره و بغضش میترکه یعنی قلبش پاکه و خدا بهش نگاه کرده😊
ــ کاش اینطوری بود که میگفتی 😕
ــ حتما همینطوره... تو فقط یکم معلوماتت درباره دین کمه وگرنه به نظر من از ماها پاک تری...😊✨اگه پسری مثل تو بیاد و قول بده درجا نزنه تو مذهبش و هر روز کاملتر بشه چرا که نه 😊حالا تو چی؟! یه خواستگار مثل من داشته باشی چی جوابشو میدی؟! 😉
ــ اصلا راهش نمیدادم تو خونه😃
ــ واااا...بی مزه😐من به این آقایی😃
ــ خدا نکشه تو رو دختر😆
خلاصه حرف زدیم
تا رسیدیم به شهرمون و ...🚦
یه مدت از برگشتمون گذشت و منم مشغول درس و جلسات آخر کلاسهای ترم بودم و کمی هم فکر آقاسید☺
دروغ چرا...
من عاشق آقاسید شده بودم🙊
عاشق مردونگی و غرورش
عاشقه... اصلا نمیدونم عاشق چیششدم😕فقط وقتی میدیدمش حالم بهتر میشد🍃احساس آرامش و امنیت داشتم
همین
بعد از اومدن سعی میکردم نمازهامو بخونم ولی نمیشد.😢خیلیا رو یادم میرفت و نماز صبح ها رو هم اکثرا خواب میموندم😕چادرم که اصلا تو خونه نمیتونستم حرفشو بزنم و چادر سمانه هم بهش پس داده بودم🙄یه روز دلمو زدم به دریا و بعد کلاسم رفتم سمت دفتر آقاسید
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
در آسمان كه راه مي روی
پولك ستاره به جاي قدمت می رويد
چقدر زيبایی ات دنباله دار است...
چه کسی میفهمد
در دلم رازی هست ؟
می سپارم آن را ،
به خیالِ شب و تنهایی خود ...
#حدیث_دلتنگی💔
@moarefi_shohada
میگفت:
از پاهایی که نمیتوانند
مارا به ادای نماز ببرند
توقع نداشته باش مارا
به بہشت ببرنـد...✨
#شهید_علا_حسن_نجمه
@moarefi_shohada
│✍ڪلام شھیـد│
#شهید_حجت_الله_رحیمے :
شھادت به خون وتیر وترکش نیست ، آن روز که خدارابا همه چیز و درهمه چیز ، دیدیم شھید شده ایم...
@moarefi_shohada
وَالصُّبْحِ إِذَا تَنَفَّسَ...[ تکویر/ 18]
تو همان صبح عزیزی و دلیل نفسی،
که اگر باز نیایی، به تنم جانی نیست!
❤️💚