#خصوصیات✨
از خصوصیات بارز #اخلاقی ایشان
🔹تقیّد به #نمازاول_وقت بود
🔹ایشان با خانواده خود و مردم بسیار #خوشرو و خوش اخلاق بودن🌺
🔹در همه حال از همسر خود #اطاعت میکردن و به خوبی از او پرستاری مینمودن
🔹برای #تربیت_فرزندان بسار سخت کوش بودن🌾
🔹کمک به #نیازمندان ، شرکت در مراسمات شهداء ومذهبی و #صله_رحم ایشان زبانزد بود
🔹روزشان را با #دعای_عهد آغاز می نمودن؛ با #قرآن مأنوس بودن
و #زیارت_عاشورا خواندنشان
ترک نمی شد•••🥀
9⃣
#دست_نوشته_شهیده✨
آقا !!
دوست دارم گوشه ای بنشینم و زیر لب #صدایت کنم.
چشمانم را به گوشه ای خیره کنم تو هم مقابلم بنشینی و متوجه ات شوم...
هِی نگاهت کنم آنقدر که از هوش بروم بعد به هوش بیایم
و ببینم سرم روی دامن شماست🌸
حس کنم بوی خوشی از نسیم تنت به مشامم می خورد.
آن وقت احساس کنم #وصال_حقیقی عاشق و معشوق روی داد،
بعد وعده #شهادت را بدهی
و من خودم را نشسته بر
#بال_های_ملائک احساس کنم
و بشنوم که به من وعده #شفاعت
و #هم_سفره شدن با خودت را بدهی
آن وقت با خیال راحت از #آتش_عشق، مثل شمع بسوزم و آب شوم و هلاک شوم و جان دهم🥀
1⃣1⃣
✨ قسمت #بیست_و_هفتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
ــ بیا با هم یه سر بریم خونهی سید اینا
ــ خونهی سید ؟؟😨
همراه هم رفتیم و
رسیدیم جلوی در خونهی آقاسید
ــ زهرا اینجا چرا اومدیم؟!😯
ــ صبر کن خودت میفهمی😕بیا بریم تو نترس
وارد حیاط🌳 شدیم...
زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت :
ــ ریحانه... ریحانه...😢
و شروع کرد به گریه کردن😭😭
ــ چی شده زهرا؟؟
ــ محمدمهدی یه هفتس برگشته😢
ــ چی؟😱 راست میگی؟😨
اصلا باورم نمیشه
خدارو شکر🙏خب الان کجاست؟😊
ــ تو خونه هست😢
ــ خب بریم پیششون دیگه😊
ــ صبر کن باید حرف بزنم باهات…
در همین حین مادر سید اومد بیرون
ــ زهرا جان چراتو نمیاین؟!😊
ــ الان میام خاله جون...
ریحانه جان از بچههای پایگاه هستن☺
-سلام دخترم... خوش اومدی☺
ــ سلام😊
ــ الان میایم خاله
ــ ریحانه...! سید دوتاپاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده😢این یک هفتهای که اومده با هیچکس حرف نزده و فقط آروم آروم اشک میریزه😢ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر کنه😢 ولی... هنوز هم اگه منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل، برو دنبال زندگیت😢
ــ چی میگی زهرا😢
من تازه زندگیم برگشته...😢بعد برم دنبال زندگیم؟!😢
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به سمت اتاق رفتیم✨
آروم زهرا در🚪اتاق رو بازکرد
سید روی تخت 🛌 دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم به سمت پنجره بود😕به باز شدن در واکنشی نشون نداد ... خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این چند دقیقه جاری نشن!!😢
ــ اهم...اهم...سلام فرمانده😊✋
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد و یه نفس عمیقی کشید و برگشت سمت پنجره.
زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون
و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید😟
ــ جالبه... آخرین باری که تو یه اتاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش میدادم😕 مثل اینکه الان جاهامون عوض شده... ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه شما😄🙈
بازم چیزی نگفت 😔
ــ من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم... توی نامتون ✉️چیزی نوشته بودید که... 😶میدونم پر روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید😊
باز چیزی نگفت😔
از سکوتش لجم😬در اومد و بهش گفتم:
ــ زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید 😬🙁
و بلند شدم و
به سمت در حرکت کردم که گفت :
ــ ریحانه خانم؟😢
آروم برگشتم و
نگاهش کردم... چیزی نگفتم😞
ــ چرا؟😢
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
✨ قسمت #بیست_و_هشتم
📗 #چند_دقیقه_دلترا_آرامکن
بهم نگاه کرد و با
چشمهای قرمز پر از اشکش گفت :
ــ چرا؟!😢
ــ چی چرا؟؟😯😯
ــ شما دعا کردید که شهید نشم؟!😢
سرم رو پایین انداختم😔
ــ وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی ندارم... حس کردم سبک شدم✨جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد...هیچکس...
چشمام بسته بود... تو خیالم داشتم به سمت یه باغی حرکت میکردم😊 اما در باغ بسته بود😔از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد😢صدای خنده سید ابراهیم ... صدای خنده سیدمحمد😢صدای خنده محمدرضا😢خواستم برم تو که یه نفر دستم رو گرفت. نگاش کردم و گفت شما نمیتونی بری😢
گفتم چرا؟؟😯
گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و برگردونینش😔😭یهو از اون حالت پریدم و بیرون اومدم ...دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن😢شما از امام رضا خواستید شهید نشم؟!😢 آخه من تو مشهد کلی از آقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده😢😢
اونوقتشما...
اشک تو چشمام حلقه بسته بود 😢نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم:
ــ آقا سید فکر نمیکردم اینقدر نامرد
باشی😐 میخواستی بری و خودت به عشقت برسی ولی من رو با یه عمر حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟😔
ــ الانم که برگشتم هم فرقی نداره😐
خواهر اون نامه... اون حرفها همه رو فراموش کنین...من دیگه اون آقا سید نیستم...😔
ــ چی فرق کرده توی شما؟! ایمانتون؟!غیرتتون؟! سوادتون؟؟ درکتون؟! چی فرق کرده؟!😟😐
ــ نمی بینید؟؟😐من دیگه حتی نمیتونم سر پای خودم وایسم😔حتی نمیتونم دو رکعت نماز ایستاده بخونم😢 نمیتونم رانندگی کنم😔برای کوچیک ترین چیزها باید به جایی تکیه کنم اونوقت از من میخواین مرد زندگی و تکیه گاه باشم؟!
ــ این چیزها برای من باید مهم باشه
که نیست... نظر شما هم برای خودتون😐
ــ لازم نیست کسی بهم ترحم کنه😑
ــ میخواید اسمش رو بزارید ترحم یا هرچیز دیگه ولی برای من فقط یه اسم داره😊
عین
شین
قاف...🙈
ــ لاالهالاالله😐 به نظرم شما
فقط دارید احساسی حرف میزنید
ــ اتفاقا هیچ موقع اینقدر عاقل نبودم☺
با بلند شدن صدای ما، زهرا و مادر سید اومدن توی اتاق و مادر وقتی بعد اومدن اولین بار صدای پسرش رو شنید از شدت گریه بغلش کرد...😢✨من هم آروم آروم اتاق رو ترک کردم و اومدم تو پذیرایی خونشون.
بعد یه ربع مادر سید و زهرا هم اومدن بیرون و در اتاق رو بستن.
مادر سید : ــ زهرا جان!
این خانم تو بسیج چیکارهان؟!
زهراگفت : ــ این خانم...
این خانم... همون کسی هستن که
ادامه دارد...
📚 نویسنده : سیدمهدیبنیهاشمی
صـلوات خاصـۂ امام #باقـر(ع) :
🍃«اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيٍّ بَاقِرِ الْعِلْمِ
وَ إِمَامِ الْهُدَى وَ قَائِدِ أَهْلِ التَّقْوَى
وَالْمُنْتَجَبِ مِنْ عِبَادِكَ اللَّهُمَّ وَ كَمَا جَعَلْتَهُ عَلَماً لِعِبَادِكَ
وَمَنَاراً لِبِلاَدِكَ وَ مُسْتَوْدَعاً لِحِكْمَتِكَ
وَ مُتَرْجِماً لِوَحْيِكَ
وَ أَمَرْتَ بِطَاعَتِهِ وَ حَذَّرْتَ مِنْ مَعْصِيَتِهِ
فَصَلِّ عَلَيْهِ يَا رَبِّ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ ذُرِّيَّةِ أَنْبِيَائِكَ وَ أَصْفِيَائِكَ وَ رُسُلِكَ
وَ أُمَنَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ»
🏴شهادت_امام محمد باقر علیه السلام تسلیت باد.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی :🌿
اگر تعلقات خود را زیر پا گذاشتیم می توانیم مانند #شهدا به این مملکت خدمت کنیم و اگر با تعلقات شخصی و فردی بخواهیم خدمت کنیم این خدمت به جایی نخواهد رسید.
#وصیت_نامه
@moarefi_shohada
حکایت یک جمله ناب ۳۲ روز قبل از شهادت
چند هفته بعد از شهادتش، یکی از همسنگرهایش جملهای را به زبان عربی برایم پیامک کرد که اولش نوشته بود: «این سخنی از محمودرضاست.» جمله این بود: «إذا کانَ المُنادِی زینب (س) فأهلا بِالشَهادة.» یعنی اگر دعوت کننده زینب (س) است، پس سلام بر شهادت.
چیزی در جواب آن بزرگوار نوشتم که در دو دقیقه بعد خودش تماس گرفت. از او پرسیدم: «این حرف را محمودرضا کجا زده؟» گفت: «آخرین باری که تهران بود و با هم کلاس برگزار کردیم، این جمله را اول کلاس روی تخته سیاه نوشت. من هم آن را توی دفتر یادداشت کردم.» تاریخ کلاس را پرسیدم، گفت: «۲۷ آذر بود.» حساب کردم، ۳۲ روز قبل از شهادتش بود.
#شهیدمحمودرضابیضایی
@moarefi_shohada
🌷⚘🌷:
🔴بسم رب الشهدا والصدیقین
بسیجی مدافع وطن قزوینی در سردشت به شهادت رسید
🍃🌸امیرحسین علیخانی بسیجی حوزه شهید بهشتی سپاه امام رضا(ع) شهرستان البرز
متولد ۱۳۷۱ در شهر الوند است در حین آماده سازی برای مبارزه با قاچاقچیان در حادثهای در منطقه عملیاتی گویزه سردشت به درجه رفیع شهادت نائل شد.
#شهادت_مبارکت
@moarefi_shohada
سلام علیکم دوستداران وعاشقان شهدا 😊✋💐💐
سرلشگر شهید دفاع مقدس،رسول عبادت هستم✋
سپاسگزارم از دعوتتون به کانال شهدای مدافع حرم 😊✋💐💐💐
@moarefi_shohada
1⃣
در تاریخ 15 مردادماه 1346 با درجۀ ستوان دومی از دانشکدۀ افسری فارغ التحصیل شدم و پس از طی دورۀ مقدماتی در شیراز به عنوان فرمانده دسته سوم گروهان سوم گردان92 تیپ هوابرد به خدمت مشغول شدم😊💐💐💐
@moarefi_shohada
7⃣