eitaa logo
شهدای مدافع حرم
913 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
شور و شعف مردم ایران در استقبال از امام خمینی رضوان الله علیه و پیروزی انقلاب اسلامی، مرا برای بازگشت مصمم تر کرد😍😍💐💐💐 1⃣2⃣
در سال 1357 برای تداوم آموزش و کسب مهارت بیشتر با خانواده ام به آمریکا اعزام شدم، اخبار حوادث انقلاب و راه پیمایی ها در ایران سبب شد تا برای بازگشت به ایران لحظه شماری کنم😊✋💐💐💐. 1⃣3⃣
دولت آمریکا پس از پیروزی انقلاب ازم خواست برای همیشه در آمریکا اقامت کنم اما من در تاریخ22 خردادماه 1358 به ایران برگشتم☺️. پس از ورودم به ایران، از طریق ستاد نیروی زمینی به دانشکدۀ شیراز منتقل و در آنجا با سِمت استادی مشغول به آموزش دانشجویان شدم😊✋💐💐💐 1⃣4⃣
سرانجام به دنبال اصرارم برای اعزام، همراه با یک گروهان به منظور انجام عملیات45روزه با درجۀ سرهنگ دومی به منطقۀ سردشت اعزام شدم . به دلیل لیاقت و کاردانی و وسعت منطقۀ عملیاتی و احتمال بروز مشکل در این منطقه، فرماندهی گردان بهم واگذار شد✋💐💐 1⃣5⃣
با شروع فتنه و آشوب گروهک ها در کردستان، تقاضای انتقال به یکی از واحدهای مستقر در منطقۀ کردستان را داشتم اما درخواستم به دلیل نیاز بهم پذیرفته نشد😔💐💐. 1⃣6⃣
دولت آمریکا پس از پیروزی انقلاب ازم خواست برای همیشه در آمریکا اقامت کنم اما من در تاریخ22 خردادماه 1358 به ایران برگشتم☺️. پس از ورودم به ایران، از طریق ستاد نیروی زمینی به دانشکدۀ شیراز منتقل و در آنجا با سِمت استادی مشغول به آموزش دانشجویان شدم😊✋💐💐💐 1⃣7⃣
عملکرد دقیق در هدایت رزمندگان و سرکوب عناصر جدایی طلب و منافقین و ضدانقلاب، موجب تقاضای تجدید مأموریتم از طرف فرمانده لشکر شد که پس از سه ماه مأموریت، مجددا شش ماه مأموریتم تمدید شد😊✋💐💐 1⃣8⃣
در این ایام با توجه به آشنایی با منطقه و آگاهی به فنون نظامی، نظرها و پیشنهاد های سازنده ای در راه پیشبرد عملیات درون مرزی و برون مرزی ارائه کردم✋💐💐 1⃣9⃣
در طراحی عملیاتی ایذایی علیه نیروهای بعثی برای بازپس گیری ارتفاعات قوچ سلطان در مریوان شرکت داشتم و با گردان پیاده 112 تحت فرماندهی خود در تاریخ 1 فروردین ماه 1360 موفق به تصرف این ارتفاعات شدم😊💐💐💐 2⃣0⃣
نقطه قوت من در باورهای قلبی ام بود. به « و هو علی کل شی قدیر»یقین داشتم. در آخرین سفرم، با دو پسر و تنها دخترم صحبت کردم و به دخترم گفتم »:اگر من شهید شدم ونتوانستم بیایم، تو باید مواظب مادرت باشی که زیاد گریه نکنه💐💐💐 2⃣1⃣
پس از بازگشت به کردستان، دوباره به جبهه رفتم و با تلاش و کوشش شبانه روزی وظایف محوله را انجام می دادم، عشق به خدمت به کشور و مبارزه با دشمن و روحیۀ شهادت طلبی ام چنان بود که در طراحی یک عملیات دیگر در منطقه پیشتاز بودم✋💐💐💐 2⃣2⃣
عملیات با پشتیبانی توپخانه و هوانیروز در ساعت5 بامداد روز 16 خرداد ماه 1360 شروع شد و نیروهای گردان تحت فرماندهی ام ، چنان باسرعت عمل کردند که دشمن غافلگیر شد و 100نفر از آن ها به اسارت درآمدند ✋💐💐 2⃣3⃣
برای پاک سازی منطقۀ قوچ سلطان، پیشاپیش نیروها در منطقه حرکت می کردم. سرانجام در تاریخ 16 خرداد ماه 1360 به وسیلۀ نیروهای متجاوز بعثی مورد اصابت تیر قرار گرفتم و از ناحیۀ شکم و طحال مجروح شدم✋💐💐💐 2⃣4⃣
اگرچه به سرعت با هلی کوپتر به بیمارستان 520 کرمانشاه منتقل شدم، اما به علت خونریزی داخلی معالجات مؤثر نگردید و به درجۀ رفیع شهادت نایل شدم😊✋💐💐💐 @moarefi_shohada 2⃣5⃣
به روایت از یکی ازدوستانم : انس با قرآن، با گذشت زمان از او جوانی متعهد ساخته بود. در انجام احکام الهی مقید بود. پس از ورود به ارتش از انجام عبادت و قرائت قرآن غافل نشد و سربازان و نیروهای زیردست خود را به نماز و ارتباط با قرآن سفارش می کرد.👇👇👇👇👇 2⃣6⃣
با سربازان نشست وبرخاست داشت و با آنان غذا می خورد و پیشاپیش یگان در عملیات شرکت می کرد؛ لذا نیروهای تحت امرش از داشتن چنین فرماندهی بر خود می بالیدند و دستوراتش را بی چون وچرا انجام می دادند و در راه مبارزه با دشمن، فداکاری می کردند👇👇👇👇👇 2⃣7⃣
رسول عبادت با پرسنل زیردست به خصوص سربازان، بسیار مهربان بود و با عدالت رفتار می کرد. هنگامی که به تهران منتقل شد ، به دلیل مشکلات مالی در یک زیرزمین مسکونی بدون امکانات لازم برای یک خانواده سکونت داشت😔👇👇👇👇👇 2⃣8⃣
اما صبر و استقامت و تواضع و گذشت وی موجب صفای خانه بود . در سفر به آمریکا از روحیۀ مذهبی وی کاسته نشد و با وجود آموزش های مستمر به نمازها و نوافل، بیشتر تأکید می کرد.😭😭💐💐💐 2⃣9⃣
پیکرم به زادگاهم شیراز منتقل، تشییع و خاکسپاری شد😊 شیراز تشریف آوردید خوش حال میشم بهم سربزنید 😊✋💐💐💐 3⃣0⃣
پیکرم به زادگاهم شیراز منتقل، تشییع و خاکسپاری شد😊 شیراز تشریف آوردید خوش حال میشم بهم سربزنید 😊✋💐💐💐 3⃣1⃣
خب دوستان بزرگوارم 😊✋ سرانجام من هم درتاریخ ۱۶ خرداد ماه سال ۱۳۶۰ در جبهه و توسط نیروهای بعثی مورد اصابت تیر قرارگرفته وبه شهادت رسیدم 😊✋💐💐💐💐 3⃣2⃣
دوستان بزرگوار،خوشحالم دعوتم کردید✋😊❤️ نماز اول وقت یادتون نره🌷 تامیتونین راه شهدا🌷 رو ادامه بدین وتاآخرین قطره خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین✋🌺 3⃣3⃣
💞شادی ارواح طیبه ی شهدا،امام شهدا، شهدای دفاع مقدس،شهدای مدافع حرم💞 و علی الخصوص 💠شهید رسول عبادت 💠 🌷 صلوات 🌷‌ ✨ التماس دعای فرج و شهادت ✨ @moarefi_shohada 3⃣4⃣
انتهای "نگاه خدا" یعنی 🕊 "شهادت" 🕊 💢اللّهمّ ارْزُقْنا مَنازِلَ الشُّهداء💢
🌹☘ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ☘🌹
قشنگ تقدیم نگاه زیباتون😉😊
✨ قسمت 📗 مادر سید : ــ زهرا جان! این خانم تو بسیج چیکاره‌ان؟! زهرا : ــ خاله جان این خانم..... این خانم همون کسی هستن که محمد مهدی به خاطرش دوبار رفتنش عقب افتاده بود☺ ــ اونکه میگفت به خاطر کامل نبودن مدارکشه😯 ــ دیگه دیگه 😆😉 صورتم از خجالت سرخ☺️🙈شده بود و سرم رو پایین انداختم دوست داشتم میتونستم همون دقیقه برم بیرون ولی فضا خیلی سنگین بود😕 مادر سید گفت : ــ دخترم خیلی ممنونم ازت که اومدی😊 پسرم از اونروز که اومده بود یک کلمه با ما حرف نزد ولی با دیدن شما حالش عوض شد☺معلومه شما با بقیه براش فرق داری☺🍃 زهرا : ــ خاله جون حتی با من😐😉 ــ حتی با تو زهرا جان 😄 دخترم! تو این مدت که خبر برنگشتنش رو به ما دادن یه چشمم اشک بود یه چشمم خون😢میگفتن حتی جنازش هم بر نمیگرده😢باور کرده بودم که پسرم شهید شده😔ولی خدا رو شکر که برگشت🙏 ــ خدا رو شکر🙏 یک ماه از این ماجرا گذشت و من چندبار دیگه رفتم عیادت آقاسید و اون هم کم کم داشت با شرایط جدیدش عادت میکرد و روحیش بهتر میشد ولی همچنان میگفت که من برم پی زندگی خودم😐🙁 ــ خانم تهرانی بازم میگم اون حرفهایی که توی نامه زدم رو فراموش کنید 😔 من قبل رفتنم فقط دوتا گزینه برا خودم تصور میکردم👌اینکه یا شهید میشم یا سالم برمیگردم✨اصلا این گزینه تو ذهنم نبود...😔شما هم دخترید و با کلی آرزو آرزو دارید با نامزدتون تو خیابون قدم بزنید😕 با هم کوه برید 😕با هم بدویید 😕ولی من..😔بهتره بیشتر از این اینجا نمونید😔 ــ نه این حرفها نیست😑 بگید نظرتون درباره من عوض شده. بگید قبل رفتن فقط احساسی یه نامه نوشتید و هیچ حسی به من نداشتید.😐 ــ نه اینجور نیست😟لا‌اله‌الا‌الله😐 ــ من میرم و شما تنها بمونید توی پیله خودتون... ولی آقای فرمانده... این رو بدونید هیچ وقت با احساسات یه دختر جنگ نکنید😐و فقط به کسی از عشق حرف بزنید که واقعا حسی دارید😔 ــ خواهرم شما شرایط من رو درک نمیکنین😕 ــ من حرفهام رو زدم😕خداحافظ😒 و از اتاق اومدم بیرون و به سمت خونه رفتم🚶‍♀ یک هفته بعدش صبح تازه بیدار شده بودم و رو تختم دراز کشیده بودم. نور آفتاب از لای پرده ی اتاق داشت روی صورتم میزد🌤فکر هزار جا میرفت. که مامان آروم در اتاق رو زد و اومد تو ــ ریحانه؟؟ بیداری؟؟😯 ــ اره مامان😴 ــ ریحانه تو کلاستون به جز این پسره احسان بازم کسی...؟!😯 ــ چی؟! 😯نه فک نکنم. چطور مگه؟؟😕 ــ آخه یه خانمی الان زنگ زد و اجازه خواستگاری میخواست میگفت پسرش هم دانشگاهیتونه😐 ــ چی؟! خواستگاری؟!😐کی بود؟ ــ فک کنم گفت خانم علوی😐 ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
✨ قسمت 📗 ــ چییی!!😳😯علوی؟!؟! ــ مگه میشناسیش؟؟ همکلاسیتونه؟؟😯 ــ چی؟! ها؟! آهان... اره...فک کنم بشناسم☺ بعد اینکه مامان از اتاقم بیرون رفت نمیدونستم از شدت ذوق زدگی چیکار کنم 💃😇یعنی بالاخره راضی شد بیاد؟! ولی شاید یه علوی دیگه باشه؟! نه بابا مگه چند تا علوی داریم که هم دانشگاهی هم باشه. تو همین فکرها بودم که زهرا برام یه استیکر لبخند😊 فرستاد... منظورش رو فهمیدم و مطمئن شدم که خواستگار آقا سیده😊🙈 ــ سلام زهراجون خوبی؟! ــ ممنونم... ولی فک کنم الان تو بهتری😊😆 ــ زهرا؟؟ چطوری حالا راضی شدن؟؟😯 ــ دیگه با اون قهرهایی که شما میکنی اگه راضی نمیشد جای تعجب داشت😃 ــ ای بابا😂 روزها گذشتن و شب خواستگاری رسید دل تو دلم نبود ...😕هم یه جوری ذوق داشتم و هم یه جوری استرس شدید امانمو بریده بود...😥یعنی مامان و بابا با دیدن سید چه عکس العملی نشون میدن؟! یعنی سید خودش چیکار میکنه امشب؟؟ اگه نشه چی؟! 😔و کلی فکر و خیال تو ذهنم بود و نفهمیدم اون روز چجوری گذشت...😕 اصلا حوصله هیچ کاری نداشتم و دوست داشتم سریع تر شب بشه😊 بابا و مامان مدام ازم سوال میپرسیدن؟؟ ــ حالا این پسره چی میخونه؟؟😐 وضعشون چطوریه؟!😕و کلی سوالاتی که منو بیشتر کلافه میکرد هرچی ساعت به شب نزدیک تر میشد ضربان❤️⚡️ قلب منم بیشتر میشد صدای کوبیدن قلبمو💓به راحتی میشنیدم... خلاصه شب شد و همه چیز آماده بود که زنگ در صدا خورد. از لای در آشپزخونه یواشکی نگاه میکردم😞اول مادر سید که یه خانم میانسال با چادر مشکی بود وارد شد و بعدش باباش که یه آقای جا افتاده با ظاهر مذهبی بود و پشت سرشون هم دیدم سید روی ویلچر نشسته✨و زهرا که کاور مخصوص چرخ ویلچر برای توی خونه رو میکشه و بعدش ویلچر رو آروم حرکت داد به سمت داخل... با دیدن سید بی‌اختیار اشک ذوق تو چشمام حلقه زد😢😊 تو دلم میگفتم : به خونه خانم آیندت خوش‌اومدی😊 بعد اینکه زهرا و سید وارد شدن دیدم بابام رفت و راه پله رو نگاه کرد و برگشت تو خونه و با یه قیافه متعجبانه گفت : ــ شما رسم ندارین اولین بار آقا داماد رو هم بیارید؟! آقای مهندس چرا نیومدن؟!😊 که مادر سید آروم با دستش آقاسید رو نشون داد و گفت : ــ ایشون اقای مهندس هستن دیگه ☺ ادامه دارد... 📚 نویسنده : سیدمهدی‌بنی‌هاشمی
~🌱یا حیًُ یا قیًـومـ🌱~
❣ 🏵يک روز نسيم خوش خبر💌مي آيد   💝بس مژده به هر کوي و گذر مي آيد   🏵عطر گل عشق در فضا مي پيچد   💝مي آيي و انتظارسر مي آيد   💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 ‌‌