eitaa logo
شهدای مدافع حرم
912 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
در مدت خدمت در سپاه ، مدام به جبهه سرکشی می کردم و دائم در جلسات و ماموریت بودم و کمتر فرصت می کردم به خانواده سر بزنم و بهشون رسیدگی کنم. ✋💐💐💐 🌷🍃🌷🍃🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 1⃣6⃣
در عملیات کربلای ۵ نیز فعالانه شرکت داشتم و مدتی هم در منطقه ی بانه ی کردستان بودم. 😍✋💐💐💐 🌷🍃🌷🍃🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 1⃣7⃣
خب دوستان بزرگوارم 😊 سرانجام من هم در یکی از ماموریت ها در منطقه ی بانه در مورخه ۶۹/۸/۸ به آرزوم که همانا شهادت بود رسیدم. 😍💐💐💐💐💐 🌷🍃🌷🍃🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 1⃣8⃣
پیکرم پس از تشییع با شکوهی که انجام شد در گلزار شهدای شهر زنجان خاکسپاری شد. 💐 زنجان ان شاءالله تشریف آوردید خوشحال میشم بهم سر بزنید. 😊✋💐💐💐 🌷🍃🌷🍃🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 1⃣9⃣
خوشحالم دعوتم کردین. خداوند بزرگ ، جزای خیر به شما عنایت کند ان شاءالله. ✋😊❤️ نماز اول وقت یادتون نره. 🌷 تا میتونین راه شهدا 🌷 رو ادامه بدین و تا آخرین قطره ی خونتون پشتیبان ولایت فقیه باشین ان شاءالله. ✋🌺 🌷🍃🌷🍃🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 2⃣0⃣
💞 شادی ارواح طیبه ی شهدا ، امام شهدا ، شهدای دفاع مقدس ، شهدای مدافع حرم و ... 💞 👈 علی الخصوص 👇 💠 شهید جواد رسولی 💠 🌷 صلوات 🌷‌ 🌷🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌷 ✨🤲🏻 التماس دعای فرج و شهادت 🤲🏻✨ ✋🏻🌠 یا علی مدد 🌠✋🏻 🌷🍃🌷🍃🌷 معرفی شهدا @moarefi_shohada 2⃣1⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت تا آخرین روزم که ميپرسیدی: _سخت ترین روز دوران جنگ برات چه روزی بود؟ میگفت: _روز شهادت حاج عبادیان... راه می رفت و اشک میریخت و آه میکشید.. دلش نمی خواست بره منطقه و جای خالی حاجی رو ببینه...😔 منوچهر توي عملیات کربلاي پنج بدجور شیمیایی شد... تنش تاول میزد... و از چشم هاش آب میومد،.. اما چون با گریه هایی که میکرد همراه شده بود نمیفهمیدم...😢 شهادت های پشت سر هم... و چشم انتظاری... این که کی نوبت ما میرسه... و موشک بارون تهران... افسرده ام کرده بود... مینشستم یه گوشه،... نه اشتها داشتم، نه دست و دلم به کار میرفت... منوچهر نبود....😞 تلفنی بهش گفتم میترسم.. گفت: _اینم یه مبارزست. فکر کردی من نمیترسم؟ منوچهر و ترس؟ توی ذهنم یه قهرمان بود.😊 گفت: _آدم هر چه قدر طالب شهادت باشه؛ زندگی رو هم دوست داره. همین باعث ترس میشه. فقط چیزی که هست؛ ما رو میسپاریم به ... حرف هاش انقدر آرامشم داد... که بعد از مدت ها جرات کردم از پیش پدر و مادرم برم... خونه ی خودمون... دو سه روز بعد دوباره زنگ زد.. گفت: _فرشته، با بچه ها برید جاهایی که موشک زدن رو ببینید . چرا باید این کار رو میکردم؟!🤔 گفت: _برای اینکه ببینید چقدر آدم خود خواهه...   دلم نمیخواست باهاش حرف بزنم... نه اینکه ناراحت شده باشم،... خجالت میکشیدم از خودم... با علی و هدی رفتیم جایی رو که تازه موشک زده بودن. یه عده نشسته بودن روي خاكا... یه بچه مادرش رو صدا می زد که زیر آوار مونده بود،... اما کمی اونطرفتر،... مردم سبزه می خریدن... و تنگ ماهی دستشون بود... انگار هیچ غمی نبود... من دیدم که دوست ندارم جزو هیچ کدوم از این آدما باشم.... نه غرق در شادي خودم... و نه حتی غم خودم... هر دو خود خواهیه. 👈منوچهر میخواست اینو به من بگه...👌 همیشه می زد که من رو به خودم می آورد.. ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان زیبا و واقعے 🌹قسمت منوچهر سال شصت و هفت مسئول پادگان بلال کرج شد... زیاد میومد تهران و می موند... وقتی تهران بود صبحا می رفت پادگان و شب میومد... نگاهش کردم... آستین هاش را زده بود بالا و می خواست وضو بگیرد... این روز ها بیشتر عادت کرده بودم به بودنش... وقتی میخواست برود منطقه، .. دلم پر از غم میشد...😞 انگار تحملم شده باشد.... منوچهر سجاده اش را پهن کرد... دلم میخواست در نمازها به او اقتدا کنم، ولی منوچهر راضی نبود... یک بار که فهمیده بود یواشکی پشتش ایستاده ام و به او اقتدا کردم، ناراحت شد. از آن به بعد گوشه ی اتاق می ایستاد، طوری که کسی نتواند پشتش بایستد! چشم هایش را بسته بود... و اذان می گفت... به (حی علی خیر العمل) که رسید،... از گردنش آویزان شدم و بوسیدمش!! منوچهر (لا اله الا االله)گفت و مکث کرد...! گردنش را کج کرد و به من نگاه کرد: _عزیز من این چه کاری است تو میکنی؟ میگوید بشتابید به سوي بهترین عمل، آن وقت تو می آیی و شیطان می شوی؟ چند تار موی منوچهر را که روی پیشانی خیسش چسبیده بود، کنار زدم و گفتم: _به نظر خودم که بهترین کار را می کنم...!!😌 شاید شش ماه اول ازدواجمون که منوچهر رفت جبهه... برام راحت تر گذشت،... ولی از سال شصت و شیش دیگه طاقت نداشتم... هر روز که می گذشت وابسته تر می شدم.... دلم میخواست هر روز جمعه باشه و بمون خونه... 😥 جنگ که تموم شد،... گاهی برای پاکسازی و مرزداری میرفت منطقه... هربار که میومد لاغرتر و ضعیف تر شده بود. غذا نمیتونست بخوره...😔 میگفت: _"دل و رودم رو میسوزونه." همه ی غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمیدونستیم شیمیایی چیه و چه عوارضی داره...😔 دکترا هم تشخیص نمیداد. هر دفعه می بردیمش بیمارستان، 🚑 یه سرم میزدن و دو روز استراحت میدادن و میومدیم خونه... ادامه دارد.. 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ ✍نویسنده؛ مریم برادران
🌹بِسْمِ رَبِّ الشُّـهَداءِ وَالصِّدیقین🌹 1⃣
مردم مردی شهید شد...🌹 باختم باختی بُرد.....🌸 رفتم رفتی ماند....🍃 این دستور زبان ماست.... @moarefi_shohada 2⃣
🌷شهید مدافع حرم : امین کریمی 3⃣
شهید «امین کریمی»✨ در تاریخ یکم فروردین 1365 در تهران چشم به جهان گشود.🍃 وی دانشجوی رشته برق الکترونیک در دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام (ره) بود. که در روز پنجشنبه 30 مهر 1394 مصادف با «ایام تاسوعا و عاشورای حسینی » به دست نیروهای تکفیری به درجه رفیع شهادت نائل آمد...🥀 4⃣
همسر شهید✨ امین واقعاً به طرف مقابل خیلی بها می‌داد.🍃 قبل از اینکه کاملاً ‌بشناسمش، فکر می‌کردم آدم نظامی پاسدار، با این همه غرور، افتخارات و تخصص در رشته‌های ورزشی چیزی از زن‌ها نمی‌داند! اصلاً‌ زمانی نداشته که بین این‌همه زمختی به زن و زندگی فکر کند. ‌اما گفت «زندگی شخصی و زناشویی‌ و رابطه‌ام با همسرم برایم خیلی مهم است! مطالعات زیادی هم در این زمینه داشته‌ام و مقالاتی هم نوشته‌ام.»🌸 واقعاً بهت زده شده بودم... با خودم می‌‌گفتم آدمی به این سن و سال چگونه این همه اطلاعات دارد.انگار می‌دانست چگونه باید دل یک زن را به دست بیاورد...🌹 5⃣
هم‌‌نام حضرت زهرا(سلام الله)✨ امین قبل خواستگاری به حرم حضرت معصومه (سلام الله)رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو می‌دانی که حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است. کسی را می‌خواهم که این ملاک‌ها را داشته باشد...»🌈 بعد رو به حضرت معصومه (سلام الله) ادامه داده بود«خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد نشانه‌ای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او هم نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله) باشد.»🌱 امین می‌گفت «هیچ وقت اینطور دعا نکرده بودم، اما نمی‌دانم چرا قبل خواستگاری شما، ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!» مادرش که موضوع مرا با امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام زهرا را شنید، گفته بود موافقم!‌به خواستگاری برویم! می‌گفت «با حضرت معصومه معامله کرده‌ام.»🌷 6⃣
چله زیارت عاشورا✨ من هم قبل ازدواج، هر خواستگاری می‌‌آمد به دلم نمی‌نشست! برایم اعتقاد و ایمان همسر آینده‌ام خیلی مهم بود. دلم می‌‌خواست ایمانش واقعی باشد نه ظاهر و حرف... می‌دانستم مؤمن واقعی برای زن و زندگی ارزش قائل است.🌸 شنیده بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت می‌دهد این چله را آیت‌الله حق‌شناس فرموده بودند با صد لعن و صد سلام! کار سختی بود! اما ‌به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود که ارزش داشت برای رسیدن به بهترین‌ها، سختی بکشم. 🌼🍃 آن‌هم برای من که همیشه دوست داشتم از هر چیز بهترین آن را داشته باشم... چهل روز را به نیت همسر معتقد و با ایمان خواندم. 4-3 روز بعد از اتمام چله، خواب شهیدی را دیدم... 🌱 چهره‌اش را به خاطر ندارم اما یادم هست که لباس سبز به تن داشت و روی سنگ مزار خودش نشسته بود. دیدم همه مردم به سر مزار او می‌روند و حاجت می‌خواهند اما به جز من هیچ‌کس او را نمی بیند که او روی مزار نشسته... شهید یک تسبیح سبز به من داد و گفت حاجتت را گرفتی! هیچ‌کس از چله من خبر نداشت... به فاصله چند روز بعد از آن خواب امین به خواستگاری‌ام آمد، شاید یک هفته از چله عاشورا گذشته بود!🍁 7⃣
عقدمان 29 اسفند سال 91 ولادت حضرت زینب(س) بود 🌹🍃 و شروع و پایان زندگی ما با خانم حضرت زینب (سلام الله) گره )خورده بود...🌸 عروسی‌مان 28 دی سال 92. 8⃣
همسر من کلفت نیست!✨ امین روزها وقتی از ادراه به من زنگ می‌زد و می‌پرسید چه می‌کنی اگر می‌گفتم کاری را دارم انجام می‌دهم، می‌گفت «نمی‌خواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام می‌دهیم.» می‌گفتم «چیزی نیست، مثلاً‌ فقط چند تکه ظرف کوچک است» می‌گفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم می‌شوریم!»🌺🍃 مادرم همیشه به او می‌‌گفت «با این بساطی که شما پیش می‌روید همسر شما حسابی تنبل می‌شود ها!» امین جواب می‌داد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»🌼 ادای احترام نظامی به خانم خانه✨ به خانه که می‌آمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش می‌گرفت و می‌گفت «سلام رئیس.»🍃 9⃣
نامه دختر سرایدار که حدودا ۸یا۹ ساله بوده... 🔟
....
🌹شادی ارواح طیبه شهدا و اینکه عاقبت ما ختم به شهادت بشه صلوات🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماتشنه یک جرعه سخاوت هستیم مشک تو هنوز آب دارد عباس(ع) ؟!