همسر بزرگوار شهید✨
ماجرای حج حاج مهدی....
ايشان به خاطر تبليغ امام و نظام اسلامي سه بار دستگير شده بود.🍂
❗️ بار اول فرار كرده بود
❗️بار دوم كنار بقيع در حال خواندن دعاي كميل و پخش عكسهاي امامخميني (ره ) و حمل پلاكارد، دستگير شد كه باز هم فرار كرد. آن زمان ما نذير و بشير را داشتيم. زمان جنگ بود.
❗️دفعه سوم هم در پايان سفر حج دستگير ميشود كه ديگر امكان فرار نمييابد.
براي اينكه فرار نكند، دست و پايش را با زنجير ميبندند و به زور سوار هواپيما ميكنند و به شيراز ميفرستند. 🌾
حاجي هيچ پولي همراهش نداشت، در شيراز به دنبال يكي از دوستانش ميرود كه در بازار كار ميكرد. از ايشان مقداري پول ميگيرد و به سمت كرمان ميآيد. 🍃
ما هنوز تدارك استقبالش را نديده بوديم كه ايشان يكباره به در خانه رسيدند. همه ما مات و مبهوت مانده بوديم كه چرا آنقدر زود برگشته است.🍁
هنوز جاي كبودي زنجيرها
در پايش مانده بود...🍃
7⃣
شهادت🌹
مهدي در دوازدهم محرم، در عمليات والفجر4 مريوان، سال 1362 به شهادت رسيد.❤️
مسئوليت ايشان فرماندهي طرح عمليات لشكر ثارالله بود. ايشان به همراه دوستانش براي شناسايي به منطقه مريوان ميروند.🌷
قبل از ورودش به منطقه، حاج مهدي به يكي از دوستانش ميگويد: حيف است كه آدم با يك گلوله شهيد شود و دشمن يك گلوله خرجش كند. بايد يك خمپاره خرج شهادتمان كنند. در حين شناسايي منطقه خمپارهاي مأمور شهادت حاج مهدي ميشود و به ايشان اصابت ميكند.🍃
شهيد كازروني با اينكه از كمر نصف شده بود، با دوستانش حرف ميزده است. يكي از دوستانش به سمت حاجي رفته و از او ميخواهد تا اشهدش را بگويد.🌾
حاجي ميگويد: اشهدم را گفتهام اما دوستش ميگويد دوباره بگو و خودش تكرار ميكند و حاجي دوباره ذكر را ميگويد. حاجي ميگويد تو بچهها را ببر من خودم ميآيم. احساس نميكرده كه نصف شده است...🕊🌹
8⃣
🖤#تسلیت_امام_زمان
پدری در دم مرگ است و به بالین پسرش😔
پسری اشک فشان است به حال پدرش😭
پدری جام شهادت به لبش بوسه زده😞
پسری سوخته از داغ مصیبت جگرش😔
شهادت #امام_حسن_عسکری علیه السلام تسلیت باد
علی بدون تو هرگز
روایت واقعی و بسیار تأثیر گذار و احساسی از زبان همسر طلبه ی شهید سید علی حسینی 🌹🌹🌹🌹
قسمت اول
🚫این داستان واقعی است🚫: .
#مردهای_عوضی .
.
همیشه از پدرم متنفر بودم
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه
آدم #عصبی و بی حوصله ای بود
اما بد اخلاقیش به کنار
می گفت: #دختر درس می خواد بخونه چکار؟
نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه ... دو سال بعد هم عروسش کرد
اما من، فرق داشتم
من #عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد
می تونم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم
مهمتر از همه، می خواستم #درس بخونم، برم سر کار و از اون #زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم
چند سال که از #ازدواج خواهرم گذشت
یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی
شوهر خواهرم بدتر از پدرم، #همسر ناجوری بود،یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند
دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد
اما خواهرم اجازه نداشت
#تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت #خواهرم رو کتک می زد
این بزرگ ترین #نتیجه زندگی من بود ... مردها همه شون عوضی هستن ... هرگز ازدواج نکن ...
هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
هر چی درس خوندی، کافیه ...
.
.
#ادامه_دارد...
برگرفته از زندگی #همسر_شهید
📚 📖 📖
🚫این داستان واقعی است🚫:
.
قسمت دوم
#ترک_تحصیل 🔻
بالاخره اون روز از راه رسید
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
#هانیه ... دیگه لازم نکرده از امروز بری #مدرسه!
تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم
#وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز #نفسم جا نیومده بود ،به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم:
ولی من هنوز #دبیرستان...
خوابوند توی گوشم
برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد
همین که من میگم ، دهنت رو می بندی میگی چشم...
.
درسم درسم ... تا همین جاشم زیادی درس خوندی ...
از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت
اشک توی چشم هام #حلقه زده بود ... اما اشتباه می کرد، من آدم #ضعیفی نبودم که به این راحتی عقب نشینی کنم ... از خونه که رفت بیرون
منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه
مادرم دنبالم دوید توی خیابون
_هانیه جان، مادر ... تو رو #قرآن نرو ... پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا بریم خونه
اما من گوشم بدهکار نبود ... من اهل تسلیم شدن و زور شنیدن نبودم ... به هیچ قیمتی ...
.
.
#ادامه_دارد
📚 📖 📖
قسمت سوم🚫
این داستان واقعی است🚫
.
#آتش🔻
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من #خونه ام
می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... تا اینکه اون روز،#پدرم زودتر برگشت
با #چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد
بهم زل زده بود ، همون وسط خیابون حمله کرد سمتم
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... .
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم
حالم که بهتر شد دوباره رفتم #مدرسه
به زحمت می تونستم روی #صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل #کتک می خوردم
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم
اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود
.
بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط #حیاط آتیشش زد ... هر چقدر #التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ، اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم
خیلی داغون بودم ... بعد از این سناریوی مفصل، داستان#عروس کردن من شروع شد
اما هر #خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... ولی من به شدت از#ازدواج و دچار شدن به سرنوشت#مادر و خواهرم وحشت داشتم
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... تا اینکه مادر#علی زنگ زد ...
.
#ادامه_دارد
📚 📖 📖
شهدای مدافع حرم
قسمت سوم🚫 این داستان واقعی است🚫 . #آتش🔻 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه پدرم هر روز زنگ می زد
طاقتِ بآر فراقِ
این همھ اَیامم نیستـ :)💚
امامـ زمآنم
#اللهمعجللولیڪالفرج