❣ یا مقلب القلوب و الابصار،ےا مدبر اللیل و النهار،
❣یا محول الحول و الاحوال،حول حالنا الے احسن الحال
🌸هفت سین ما امسال سین تو را ڪم دارد ، #سردار
#حاج_قاسم
❤️سال نو را بر شما همراهان گرامے تبریک میگوییم ❤️
#عید_نوروز
@moarefi_shohada
💥 امروز اول فروردین تولد رایحه برانگیز شهید سردار پرافتخار و سرافراز سرباز اسلام شهید حاج قاسم سلیمانی
است... 🚩سلام خدمت سروران و عزیزان👈 pdf رایگان و صلواتی👈 مجموعه کتاب های تالیف شده برای شهدا و دفاع مقدس, تالیف حقیر به مناسبت تولد شهید حاج قاسم سلیمانی به نام های
🌼 شهدا و اهل بیت
🌼 365 خاطره برای 365 روز
🌼 مرواریدهای بی نشان
🌼 ذوالفقار ولایت
🌼 من قاسم سلیمانی هستم 👈 چاپ جدید را تقدیم تان می کنیم... عزیزان می توانند برای دانلود کردن رایگان به وب سایت شخصی مهندس ناصر کاوه مراجعه فرمایید
https://b2n.ir/866991
#یا_ذالجلال_والاکرام
یا مُجیبَ المُضطَرّ
اَجِبِ المُضطَرّ بِحَقِّ المُضطَرّ وَ نَحنُ المُضطَرّونَ وَ صَلَّی اللهُ عَلی سَیِّدَنا مُحَمَّدٍ وَ الِه الطّاهِرینَ
#دعای_برآورده_شدن_حاجات
∞↷❥|﷽|✨📘
✿اﻟﺴَّـﻼﻡُ ﻋَﻠﯿكَ یا ﺟَـــﻌْـﻔَـﺮِ ﺑﻦِ ﻣُﺤـــﻤَّﺪ اَیــُّها ﺍﻟﺼّـﺎﺩِﻕ✿
🥀«و اُفوض اَمࢪے اِلے الله»
🥀فعاݪیٺ امࢪوز ࢪا ٺقدیم مےڪنیم بھ↻
🥀✨↷محضࢪ مقدس اهݪ بیٺ طهاࢪٺ
🥀✨↷ شہید والا مقاݥ
{محمد بلباسی }
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🥀✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و نهم
گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض صداش کردم:
_وحید
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..
تو دلم گفتم..
خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی *هرچی تو بخوای*
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد
صداش کردم:_حاجی
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود. دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد...
گوشیمو آوردم.روضه حضرت علی اصغر(ع) با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.منم با اشک نگاهش میکردم دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم
گفتم:
_شما داری منو میکشی.
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.
با اخم نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و دهم
گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم.
عاشقانه نگاهش کردم و گفتم:
_اگه تیرش بهت میخورد...
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم.
خیلی گذشت...
در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت:
_وحید،زهرا،حالتون خوبه؟
صداش بغض داشت...
سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم:
_مامان نگران ماست.جواب بده
وحید گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ما بیشتر
وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم:
_مامان جان، ما خوبیم
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ #خداروشکر که ما خوبیم،سالمیم
وحید گفت:
_ #خداروشکر
گفتم:
_شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول،باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه....
بعد با شیطنت گفتم:
_ولی دو تا عیب بزرگ داری
وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_خوش قیافه و خوش تیپی
وحید فقط نگاهم کرد.گفتم:
_آخ..یادم رفت
-چی رو؟
-باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم.
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_قبلنا خوش سلیقه تر بودی.
وحید لبخند زد.بالبخند گفتم:
_حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟
گفت:
_از قبل میدونستی؟
-آره.
-از کی؟
-یه هفته ای هست.
-چرا تا حالا نگفتی؟
-وحید به من نگاه کن.
با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.
-من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو نمیکردی.
خیلی جدی گفت:
_زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم کرد.
منم جدی گفتم:
_دروغ نشه.
-باور نمیکنی؟
-پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟
خندید.دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت:
_زهرا،من شرمنده م...
-من بهت افتخار میکنم..خیلی..وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.شما باید سرتو بالا بگیری که جلوی نامردها کوتاه نمیای.
-....زینب...
-زینب سادات #امتحان_سختیه برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.
-زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی.
یک ساعت به اذان صبح بود....
با هم نمازشبخوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و یازدهم
با هم نمازشب خوندیم و از خدا #تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون #صبر بده.
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.
-با من چکار داره؟
-نمیدونم
-مجبورم؟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.
-باشه.هروقت بگی میام.
-پس آماده شو.
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟
-خیالت راحت.
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟
-نه،شاید چیز مهمی بگه.
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.
لبخندی زد و نشست...
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.
-تو خدا رو قبول داری؟
-نه.
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟
با اشاره سر تأیید کرد.
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده
-چرا؟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.
-گفتم که حتما #مجبور بوده.
-میتونسته نگاه نکنه.
-بعضی گناه ها #فکریه.
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید #خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من #عزیزتر هم
شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..
نذاشتم حرفشو ادامه بده....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
"سـربـند بـستـن"
يعنے.. ديگر دلت ، بنــدِ اين و آن نباشد
آن را محـكم گـره بزن و خـود را وقفِ صاحبِ نامــش كن....
همسر #شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی :🌹
همیشه نماز اول وقت و نماز شب میخواند، از غیبت بیزار بود، اینکه میگویند، کسی پای خود را مقابل پدر و مادرش دراز نمیکند، در مورد همسرم صدق میکرد، دانشجوی نمره الف دانشگاه بود، شکم، چشم و زبان را همیشه و بهویژه در میهمانیها حفظ میکرد و به من بسیار احترام می کرد و محبت داشت.
خواندن دعای عهد کار همیشگی او بود، هرروز صبح پیش از رفتن به محل کار قرآن تلاوت میکرد و همیشه تا ساعتی پس از پایان ساعت کار، در محل کارش میماند تا تمام حقوقی که دریافت میکند حلال باشد.
🌷
+یا ایُها الذینَ آمَنو؟
-جانم؟
+و آنگاه کہ تنها شُدی
و در جستجویِ تکیهگاه
مطمئنی هستی
بر من توڪل کُن..♡🍃
#توکل(:
#صبحتبخیرمولایمن
اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ،
همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک...
بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...
از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛
از بلایِ هزار لایه...
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
🌺اللهم عجل لولیک الفرج🌺
🌺السلام علیک یا بقیه الله یا اباصالح المهدی
یاخلیفه الرحمن ویا شریک القرآن...🌺
🌺السلام علیک یا ابا عبدالله یا اباعبدالله وعلی الارواح التی حلت بفنائک علیک منی سلام الله ( ابدا) ما بقیت وبقی اللیل والنهار ولاجعله الله آخر العهد منی لزیارتکم...🌺
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
✅ کلام نور :
سوره مبارکه بقره آیه 37
فَتَلَقَّى آدَمُ مِن رَّبِّهِ كَلِمَاتٍ فَتَابَ عَلَيْهِ إِنَّهُ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
سپس آدم از پروردگار خود كلماتي دريافت داشت (و با آنها توبه كرد) و خداوند توبه او را پذيرفت، خداوند تواب و رحيم است.
✅✅✅
✅ حدیث روز :
امام على عليه السلام
بپرهيز از خلف وعده كه آن موجب نفرت خدا و مردم از تو مى شود.
وَ إيّاكَ ... اَن تَعِدَهُم فَتُتبِعَ مَوعِدَكَ بِخُلفِكَ... الخُلفَ يوجبُ المَقتَ عِندَ اللّه وَ النّاسِ؛
نهج البلاغه(صبحی صالح) نامه 53 ،ص444
✅✅✅
✅کلام بزرگان :
شهید قاسم سلیمانی با اشاره به نقش انقلاب اسلامی عنوان کرد:
امام خمینی (ره) برای جامعه جهانی و ملت ایران کار بزرگی کرد و توانست دین را پشتوانه حکومت قرار دهد و برای همین این ملت و این انقلاب شکستناپذیر شد و هست و در دنیا هیچ مذهبی به غیر از تشیع و فقه شیعه اینگونه کمال و بلوغ را ندارد و ملت را با همه وجود در خدمت دین و اسلام قرار دهد و با این پشتوانه شکست نمیخورد.
پس از امام راحل رهبری امام خامنهای بدون هوا و هوس و با تکیه بر اسلام و مردم توانست دو محور اصلی را یعنی جمهوری اسلامی و ولایت فقیه را با اثبات برساند، اقتدار ما را ثابت کرد.
من اعتقاد قلبی دارم، اگر فردی اعتقادی به جمهوری اسلامی و رهبری نداشته باشد نه ملیگرا است و نه معتقد به نظام اسلامی است و دروغ میگوید و اگر کسی صدای رهبر خود را نشنود به طور یقین صدای امام زمان (عج) خود را هم نمیشنود و امروز خط قرمز باید توجه تمام و اطاعت از ولی خود رهبری نظام باشد.
✅✅✅
✅ احکام روز :
نماز خواندن با لباس آغشته به خون
س: فردى هنگام كشتن حيوانى حلال گوشت خون روى لباسش مىچكد، بعد با همان لباس نماز مىخواند، آيا نماز او صحيح است يا خير؟
ج) اگر به وجود خون روى لباسش جهل داشته و بعد از نماز فهميده و يا خون كمتر از درهم بوده، نمازش صحيح است و در غير اين صورت بايد نمازش را اعاده نمايد.
استفتائات مقام معظم رهبری
✅✅✅
✅ انرژی مثبت:
اگر تمام عمر را هم در زندان غم و تنهایی اسیر باشی، کسی برای نجاتت نخواهد آمد ,از زندانی که خود ساخته ای، بیرون بیا طعم زندگی را احساس کن و از آن لذت ببر...
✅✅✅
*🌹عاشقانه هاےهمسران شهداء*
*چندماہ بعد عقدمون من وآقامحمد*
*رفتیم بازار واسه خرید..🛍*
*من دوتا شال خریدم...*
*یکیش شال سبز بود که چند بار هم*
*پوشیدمش اما یه روز محمد به من گفت:*
*خانومی،*
*اون شال سبزت رو میدیش به من؟😌🙄*
*حس خوبے به من میده😊*
*شما سیدی و وقتے این شال سبز شما*
*هـمراهـمه قوت قلب مے گیرم💚*
*گفتم:آره که میشه...☺️*
*گرفتش و خودش هم دوردوزش کرد*
*وشد شال گردنش*
*تو هـر ماموریتےکه میرفت یا به سرش مے بست*
*یا دور گردنش مینداخت ...*
*تو ماموریت آخرش هم*
*هـمون شال دور گردنش بود که*
*بعد شهادت برام آوردن...😭💔*
*🌷شهیدمحمدتقےسالخورده*
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
هدایت شده از 🕊💜ࢪٻحـــاݩھاݪݩݕــۍ💜🕊
#ویتامینه💊💊
خوراکی های معجزه آسا!
▫️خوردن 1 سیب در روز :
شما را از رفتن به دکتر بی نیاز میکند.
▫️خوردن 1 لیمو در روز :
شما را از ابتلا به چاقی دور نگه میدارد.
▫️نوشیدن 3 لیتر آب در روز :
شما را سالم و از بیماری دور میکند.
▫️نوشیدن 1 لیوان شیر در روز
شما را از بیماریهای استخوانی و پوکی دور نگه میدارد.
#کانال_ریحانه_النبی
@oshahid🍃
بـا نیـم نگــــــاهِ مهـربانــــت بنویــس
آقـا بــه عطــای بی کــرانت بنویـــس
مـــا را بنویس هـر کـجا، جـــا داری
روزی خورِ خــرده های نانَــت بنویـس
سالی که نکوست از بهارش پیداست
امسال مـرا گـدای خوانــت بنویــس
دل را به تو می سپارم این اول سال
نزدِ حــرمِ خویش، امانــت بنویــس
یکبـار مـرا هــم امتحان کـن آقــا
لطفی کن و از مُـدافعانـت بنویـس
نوکـر بنویس، یا گــدا فرقی نیست
یک جا بنویـس، پاسبانـت بنویــس
بر حاجـت مـن جنّت اعـلا بنویس
در زُمـره ی خِیـل زائرانـت بنویــس
بر کاغـذ سـرنـوشـت من با دستت
یک تذکـره با خطّ مـعـلّـیٰ بنویس
#نـوكـــر_نـوشـت:
#حسین_جان💔
عید امسال مرا لایق دیدار کنید
یا مرا گریه کن صحن علمدار کنید
بهترین عیدی ما دیدن شاه شهداست
کاش یک گوشه چشمی به من زار کنید
صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم يا ابا عبدالله الحسين
سلام عليكم و رحمة الله،صبحتون بخير، روزتون معطر بنام #ارباب_بی_کفن
#به_یاد_شهید_مدافع_حرم_مهدی_بختیاری
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
#شهیدانــــہ🌿
شــــایـد شـــهادتــــــــ
آرزوےخیلےهــاباشـــــد!
امـــــابــــدان !
ڪــــهجـــــز مخلصیــــن
کسـےبــــهآننــــخواهدرســــید...
ڪاشبــــجاےزبان،باعــــــمل
طلبــــــ شهادتـــ مےڪـردم ...
آمــــادهے شهادتــــ بــــودن
بــــا آرزوے شهادتــــــ داشتــــن فــــرقدارد
#سلام_ودرود_برشهیدان
💕❤️💕
"❁"
[💛✨]
راستشبراےعیدے
گرفتنمزاحمتونشدم
چھعیدےشیرینتراز
بودنمھدےفاطمھ!؟😊
پسبراےظھورش
صلواتبفرستمومن :)🦋
اللهمصلعلےمحمد
وآلمحمدوعجلفرجھم…🍃
🌹🌹🌸🌸🌷🌷🍃🍃
✿اﻟﺴَّـﻼﻡُ ﻋَﻠﯿكَ یا ﻣـﻮسَـے بنِ ﺟَــﻌــﻔَﺮْ اَیــُّها ﺍﻟْﮑﺎﻇِﻢْ✿
🥀«و اُفوض اَمࢪے اِلے الله»
🥀فعاݪیٺ امࢪوز ࢪا ٺقدیم مےڪنیم بھ↻
🥀✨↷محضࢪ مقدس اهݪ بیٺ طهاࢪٺ
🥀✨↷ شہید والا مقاݥ
{جواد محمدی }
بࢪاےخواݩدݩهࢪقـسمٺاز ࢪماݩیـــڪ صݪــواٺ بہ نیٺ تعجیڷ دࢪفرج آقا امام زماݩ (عج) اݪـزامیــسٺツ♡
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج 🥀✨
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و دوازدهم
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی #بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.تو دلم گفتم خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟
بهار باتعجب نگاهم میکرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خومون میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.
با تمام عشقم به #خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
چیزی نگفت.بلند شدم.گفت:
_بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.
نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.رفتم بیرون و درو بستم...
یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم:
_قرار بود کسی نشنوه.
لبخند زد و گفت:
_حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.
گفتم:
_همه شو با دقت شنیدی دیگه؟
منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت:
_بله
کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت:
_زهرا،من مجبور بودم...
-لازم نیست توضیح بدی.
-ولی من میخوام بگم..اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش #اطلاعات بگیریم.گفتم من نمیخوام.به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،
من گناه #فکری هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....
-وحید
نگاهم کرد.
-نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.
-همیشه بهت افتخار میکردم.امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.
لبخند زدم و گفتم:
_خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم