eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
حسن باقری🍃⚘🍃 5اسفند 1334 در تهران متولد شد.دبستان و دبیرستان خود را در تهران گذراند.1354 رشته دامپروری ارومیه قبول شداما بعد 3ترم از دانشگاه اخراج شد. اسفند 1356سربازی رفت. بعد سربازی تا خرداد 58تو انقلاب اسلامی ونهادهای دیگر فعالیت میکرد. سال58باورود روزنامه جمهوری اسلامی📰📰در سرویس و فعالیت رو آغاز کرد. 🍃⚘🍃 اوایل 59استخدام سپاه پاسداران شد و تو واحد سپاه بود.نام مستعارش باقری انتخاب کرد نام اصلی ایشان افشردی هست. 🍃⚘🍃 با شروع جنگ با تعدادی از پاسدارها راهی شدند ایشان را جزو های سپاه می دانستند‌. 🍃⚘🍃
با که در زمان تو ایران ولبنان داشت،به جمع آوری و ها و عملیاتی و ضبط صدا📟در ایران پرداخت. 🍃⚘🍃 در سال‌های اول انقلاب به کار و مشغول بودو عکسهای ماندگاری از ایشان به یادگار مانده است. حسن باقری در سال‌های اول انقلاب به کار و مشغول بوده است و عکسهای ماندگاری از وی به جا مانده است؛ اين عكس توسط این ثبت شده است. 🍃⚘🍃
تو واحد رزمی راه اندازی کرد که حدود سه ماه از شروع جنگ در تمامی محورهای جنوب مستقر شد. 🍃⚘🍃 بالایی در اطلاعات دشمن و بینی حرکات ارتش عراق در آینده داشت. 🍃⚘🍃 سال59 به عنوان یکی از ستاد عملیات جنوب انتخاب شد. محور دارخوین و جاده ماهشهر در ثامن الائمه رو به عهده داشت. 🍃⚘🍃 قرارگاه نصر در زمان فتح المبین،بیت المقدس و رمضان بود. 🍃⚘🍃 تو مرحله سازی عملیات مصدوم شد و بیمارستان بستری شدمعلوم نبود زنده بماند یا نه به سختی حرف میزد و به برادرش میگفت سابله کارش به کجا کشید. 🍃⚘🍃 علاقه زیادی به و نیرو برای داشت‌. زین الدین از ترین افرادی هست که ایشان پرورشش داد...که لشکر بن ابی طالب بود. 🍃⚘🍃
ڪسی که را تغییر داد و نبرد را به عمق دشمن هدایت ڪرد و از و زمین به افنـد تبدیل ڪرد . شهید حسن باقری🍃⚘🍃 وقتی ♡به باقری کرد.🍃 سردار سرلشکر رحیم‌صفوی درباره حسن باقری: با این‌که عملیات خوزستان بودیم، اما بنی‌صدر اصلاً ما را به جلسه‌ها راه نمی‌داد. ما می‌رفتیم خدمت ♡ و دست ما را می‌گرفت و می‌بُرد در جلسه. بنی‌صدر هم دیگر جرأت نمی‌کرد چیزی بگوید. اصلاً حضور ما در آن جلسات، با آقا♡ بود تا جنگ را برای اعضا بگوییم. 🍃⚘🍃 در یکی از جلسات شورای عالی دفاع که به ریاست بنی‌صدر تشکیل شده بود، من و حسن باقری حضور داشتیم. برادران ارتشی گزارش‌هایشان را دادند و مسائلی را از زاویه‌ی دید خودشان مطرح کردند. بعد نوبت به ما رسید. من به باقری -که مسئول بود- گفتم که شما برو پای نقشه. حضرت آقا♡ یک نگاهی به ما کردند. آن موقع خود من حداکثر پنجاه کیلو بودم؛ خیلی لاغر. فانوسقه را دو دور، دور کمرم می‌بستم. باقری که دیگر از من خیلی لاغرتر بود. 🍃⚘🍃
رمان زیبای قسمت صد و دوازدهم نذاشتم حرفشو ادامه بده... محکم و قاطع تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: _اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم. براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم: _اول باید برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی. به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت: _مگه خدا چه تو زندگی آدم داره؟ لبخند زدم... مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.تو دلم گفتم خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟ بهار باتعجب نگاهم میکرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم: _خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به ..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو از میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته. با تمام عشقم به اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.گفتم: _اگه حرف دیگه ای نمونده من برم. چیزی نگفت.بلند شدم.گفت: _بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه. نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.رفتم بیرون و درو بستم... یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم: _قرار بود کسی نشنوه. لبخند زد و گفت: _حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه. گفتم: _همه شو با دقت شنیدی دیگه؟ منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت: _بله کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت: _زهرا،من مجبور بودم... -لازم نیست توضیح بدی. -ولی من میخوام بگم..اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش بگیریم.گفتم من نمیخوام.به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد، من گناه هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم.... -وحید نگاهم کرد. -نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن. -همیشه بهت افتخار میکردم.امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو. لبخند زدم و گفتم: _خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم. پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت... ادامه دارد... نویسنده بانو