مُـؤَثِـر
ليس بيدي أنْ أقسو عليكَ بالكلمات ، كلّ الحروف تُحبّك :)
« حتی با کلمات هم نمیتوانم نسبت به #تـو بیرحم باشم ،
تمامِ حروف دوستت دارند . . »
•|❤|•
عالم به فدای چادر خاکی ات حضرت مادر
روضه مادر به یادتون بودیم:)
هدایت شده از ‹مـٰاهِ مَـڹ›
-دیدنش و دلتنگیِ بعدش-
آهسته قدم بر می داشتم.
از کودکی شنیده بودم وقتی در محضر بزرگی هستی، گامهایت را سریع برندار. بی احترامیست؛ ادب حکم میکند آرام و بی عجله راه بروی!
همینطور این قوانین را در ذهنم مرور میکردم و هرلحظه گام هایم را کوتاهتر بر می داشتم.
پس از کمی قدم زدن؛
سرم را بالا کردم و چشمانم دوخته شد به نورِطلاییِ گنبد.
مبهوتتر از هر زمانی بودم.
دل باختم به خورشیدِ نصب شده بر قلهی گنبد.
اولین بار نبود که به این خانواده دلمیباختم :)
آن شب تمامِ وجودم سراسر نور بود و حالا مدت هاست که از آن شب میگذرد.
نه خسته ام و نه آزرده خاطر؛ حالا فقط آدم دلتنگی هستم که هیچکجای شهر، تسکینِ دلتنگیام نیست الا همان لوکیشنِ پر نورِ زرد و طلاییِ گنبد :)
مُـؤَثِـر
هر چه بیشتر میبینمت احتیاجم برای دیدنت بیشتر میشود:)
•|❤️🩹|•
کاش ادم ها می توانستند درونِ قلبِ معشوقشان را بدون شکافتن و شکستن ببینند :)
دل دادهام زِ دست که دلدادهام کنی؛
افتادهام به پات که افتادهام کنی:)💔
#ایهاالعزیز
سال ۹۶ بود ؛
شب ، خیابان کنار ریل قم ماشینم خاموش شد . حیرون ، کاپوت بالا ،کنار ریل ایستاده بودم ؛ یه سمند نوک مدادی مدل پایین ایستاد یه طلبه خوشرو با دختر چهار پنج ساله اش ، پیاده شد . .
یه نیم ساعتی ور رفت روشن نشد
گفتم ؛ زنگ بزنیم امداد خودرو گفت نه خودم بوکسل میکنم . .
بوکسل کرد بردیم تعمیرگاه اول
دید مکانیک وارد نیست داره الکی تو موتور ماشین می پلکه ؛ با یه ارامشی گفت حاج آقا بریم جای دیگه . .
گفتم ممنون شما برید من خودم انجام میدم ، با ته لهجهی اهوازی گفت مگه میشه شیخنا؟
با ادب هر چه تمام از مکانیک عذرخواهی کرد باز بکسل کرد بردیم مکانیک دوم . .
حسابی سفارش کرد و تا مطمئن نشد مکانیک عیب خودرو رو درست تشخیص داده یا نه اجازه نداد شروع کنه ؛ معلوم بود خودشم خیلی به ماشین و خودرو وارد بود .
داشت خیلی دیر میشد حدودا ساعت ۱۰ شب شده بود . .
مغازه های کناری داشتن یکی یکی می بستن ، هر چی گفتم حاج آقا شما برید منزل . . با یه متانتی می گفت نه حالا که هستم خدمتتون .
خیلی داشتم خجالت زده میشدم معذب بودم دو ساعتی بود معطل من بود
اهوازی بود !
مشغول صحبت بودیم از تبلیغ هاش برام گفت ، از خانوادشون ، خیلی کم حرف بود . .
تا اینکه یه مرتبه صدای مهیبی اومد :)
دخترش که اگه اشتباه نکنم اسمش ریحانه بود . .
از عقب افتاد داخل چال سرویس صورتش خورد توی پله های چال پرید پایین دخترشو بغل کرد :)
خدا روشکر آسیب جدی ندید فقط گونه اش کبود شد و طفل معصوم بیشتر ترسیده بود :)
اون لحظه ای که بچه توی بغلش داشت از پله های چال بالا می اومد هیچ وقت یادم نمیره و هنوز جلو چشممه . .
من بالای چال پر پر میزدم و میپرسیدم چی شد !
نه بهم نگاه میکرد ، نه جواب میداد . .
اول گفتم حق داره حسابی از دستم عصبی شده داشتم از خجالت و شرمندگی دیوونه میشدم ولی بعد از دقایقی همه چیز عادی شد و رفتارش مثل قبل شد فهمیدم نمیخواسته بروم بیاد و نخواسته نکنه من خجالت زده بشم
نمیدونم چرا اینقدر جزئیات رفتارش توی ذهنم نقش بستن و نشستن !
تا مدتها برای همه تعریف میکردم این کارشو :)
حالا دیگه داشتم از دستش ناراحت می شدم که چرا ول نمیکنه بره . .
بچه دستاشو دور گردن باباش حلقه کرده بود و پایین نمی اومد و آروم نمیگرفت
بالاخره اومد جلو عذرخواهی کرد و اجازه خواست که بره .
عجیب ادب موج میزد توی رفتارش
نمیدونم شما حال من رو تو اون لحظه می فهمید؟
گفتم ؛ حاج اقا شرمنده کردید من لطفتون رو فراموش نمیکنم :)
گفت ؛ شمارمو سیو کنید من نمیخوابم
به محض اینکه ماشین استارت خورد به من خبر بدید . .
شمارشو زدم !
گفتم ؛ اسم شریفتون
گفت ؛ حجت اعتبار😭
فامیل منو پرسید ! گفتم ؛ دردمند .
یه خوش و بشی هم سر فامیلهامون باهم کردیم
بعد از اون روز دوبار دیگه با هم ملاقات داشتیم . .
ولی متاسفانه شمارشون از دستم رفت اما اسمشون همیشه تو ذهنم بود و از طلاب اهوازی هم سراغشون رو میگرفتم اما پیداشون نکردم .
همیشه دوست داشتم یکبار دیگه ببینمشون:)
چه مفت و مجانی توفیق ارتباط با چنین انسانی از دستم رفت
وا حسرتا:)
خدایا یعنی این #شهید_حجت_اعتبار توی این اعلامیه همون طلبهی پاک و مودبه؟💔😞
پن ؛
نوشته شده توسطِ یه فردِ غریبه بعد از شنیدنِ خبرِ حاج آقا .