eitaa logo
مبلغان امامت
532 دنبال‌کننده
324 عکس
158 ویدیو
67 فایل
این گروه به جهت اطلاع رسانی مبلغان توسط معاونت فرهنگی بنیاد بین المللی امامت ایجاد شده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔳دل نوشته اشک‌هایش روی صورتم چکید... ابر بالای سرم را میگویم. چشمانم را که باز کردم، آب رودخانه سیلی محکمی به صورتم زد و آن طرف رود پرتم کرد. آنجا شدت آب خیلی زیاد نبود. انگار مسیر را بسته بودند تا جوی آب را به سمت زمین‌های کشت و زرع بکشانند. تمام تنم از گِل پر شده بود. میخواستم باران ببارد تا حفره‌های سرم را بشوید؛ اما دریغ از یک قطره! آفتاب زمین‌های کشاورزی صورتم را می‌سوزاند. همانطور که به خیره شدم، قدم‌های سنگین به گوشم رسید. آمده بود تا نفسی تازه کند و دست و رویی بشوید. کنارم نشست و دستانش را میان آب زد. مشتی آب به صورت زد و با آستین آب از محاسنش برداشت. بقچه‌ی نانش را گذاشت کنار من... دلم میخواست بادی بوزد یا ضربه‌ای جابجایم کند تا از آفتاب داغ به زیر سایه‌ی بقچه پناه ببرم. کنارم نشست و بقچه‌اش را باز کرد. قطره‌ای آب از سر انگشتانش بر سرم چکید. سرم را که بالا آوردم، چشم در چشمش نگریستم. چه نافذی داشت، مهرش پیشتر به دلم نشسته بود. برای همین خدا مرا آفرید. دلم میخواست نگینی باشم بر خاتم انگشتانش یا حتی تکه سنگی در میان کاه‌گِل های خانه اش. روزگار چرخید و از من، ساخت در میان رکابی از نقره. مرا زیر سایه در بازار نگه میداشتند و برای اختیار صاحبم، هیچ اختیاری نداشتم! هم جواران مرا خریدند و من مانده بودم و چند . تا آنکه شخصی برای طلب من به دکان انگشتر فروشان داخل شد و مرا خرید. چشم که باز کردم، دیدم همان روزگاران دور است. همان که چشمان نافذش، دلم را صیقل داده بود. از کثرت شعف در رکاب نقره جای نداشتم. مرا که بر انگشت خود نهاد، گویی دنیا را خریده بودم. سکوت سنگینم را فریاد میکشیدم و به هُرم دستانش، پناه آورده بودم. سالیانی از آن روز گذشت. من شاهد خوشی و ناخوشی‌هایش بود. شاهد روزگاران لبخند و غصه اش، اما امشب اشکهایش روی صورتم چکید... اینبار ابر آسمان نبود که میگرییست، ابر چشمان او بود که به غم نشسته و در پلکهایش گره خورده بود. با همان دستی که رکابم، انگشتش را حلقه داشت، شانه‌های را با احتیاط تکان داد و تلقین خواند. اسمع... افهم... یا رسول الله غبار غم صورتش را پوشانده بود. لختی در میان نگریست. غم‌اش چنان سنگین آمد که تو گویی به مرز فروپاشی رسیدم. ترک‌های میان قلبم دانه‌دانه بازشدند. را چید و مشت در خاک کشید و آرام به داخل گذارد، چرا که بانو آزرده بود و مجروح... سرش را بروی قبر نهاد و آرام گفت: هذه یا رسول الله! حالا تمام حفره‌های تنم، پر بود از خاک تربت بانوی و بر روی رکابم، قطره‌ی اشکی مانده بود که غربتش آتشم میزد. آری... من خاتم انگشتان مردی بودم که امیر بود و به غایت . مردی که پس از آن شب، به قدر هزاران سال، شکست. مردی که هستی به زیر قدومش خانه داشت، اما هستی‌اش را از او گرفتند. نوشته از «مسیا» ————————— 🏴 @mobaleghaneemamat