🔳دل نوشته #فاطمیه
اشکهایش روی صورتم چکید...
ابر بالای سرم را میگویم. چشمانم را که باز کردم، آب رودخانه سیلی محکمی به صورتم زد و آن طرف رود پرتم کرد.
آنجا شدت آب خیلی زیاد نبود. انگار مسیر را بسته بودند تا جوی آب را به سمت زمینهای کشت و زرع بکشانند.
تمام تنم از گِل پر شده بود. میخواستم باران ببارد تا حفرههای سرم را بشوید؛ اما دریغ از یک قطره!
آفتاب #داغ زمینهای کشاورزی صورتم را میسوزاند.
همانطور که به #آسمان خیره شدم، قدمهای سنگین #مردی به گوشم رسید. آمده بود تا نفسی تازه کند و دست و رویی بشوید. کنارم نشست و دستانش را میان آب زد. مشتی آب به صورت زد و با آستین آب از محاسنش برداشت.
بقچهی نانش را گذاشت کنار من...
دلم میخواست بادی بوزد یا ضربهای جابجایم کند تا از آفتاب داغ به زیر سایهی بقچه پناه ببرم.
کنارم نشست و بقچهاش را باز کرد. قطرهای آب از سر انگشتانش بر سرم چکید. سرم را که بالا آوردم، چشم در چشمش نگریستم. چه #نگاه نافذی داشت، مهرش پیشتر به دلم نشسته بود. برای همین خدا مرا #عقیق آفرید. دلم میخواست نگینی باشم بر خاتم انگشتانش یا حتی تکه سنگی در میان کاهگِل های خانه اش.
روزگار چرخید و از من، #انگشتری ساخت در میان رکابی از نقره.
مرا زیر سایه در بازار نگه میداشتند و برای اختیار صاحبم، هیچ اختیاری نداشتم!
هم جواران مرا خریدند و من مانده بودم و چند #گوشواره.
تا آنکه شخصی برای طلب من به دکان انگشتر فروشان داخل شد و مرا خرید.
چشم که باز کردم، دیدم همان #باغبان روزگاران دور است. همان که چشمان نافذش، دلم را صیقل داده بود.
از کثرت شعف در رکاب نقره جای نداشتم. مرا که بر انگشت خود نهاد، گویی دنیا را خریده بودم. سکوت سنگینم را فریاد میکشیدم و به هُرم دستانش، پناه آورده بودم.
سالیانی از آن روز گذشت. من شاهد خوشی و ناخوشیهایش بود. شاهد روزگاران لبخند و غصه اش، اما امشب
اشکهایش روی صورتم چکید...
اینبار ابر آسمان نبود که میگرییست، ابر چشمان او بود که به غم نشسته و #خون در پلکهایش گره خورده بود.
با همان دستی که رکابم، انگشتش را حلقه داشت، شانههای #بانویش را با احتیاط تکان داد و تلقین خواند.
اسمع... افهم... یا #فاطمه_بنت_محمد رسول الله
غبار غم صورتش را پوشانده بود. لختی در میان #قبر نگریست.
غماش چنان سنگین آمد که تو گویی به مرز فروپاشی رسیدم.
ترکهای میان قلبم دانهدانه بازشدند.
#لحد را چید و مشت در خاک کشید و آرام به داخل #قبر گذارد، چرا که بانو آزرده بود و مجروح...
سرش را بروی قبر نهاد و آرام گفت:
هذه #ودیعتک یا رسول الله!
حالا تمام حفرههای تنم، پر بود از خاک تربت بانوی #امیرالمومنین و بر روی رکابم، قطرهی اشکی مانده بود که غربتش آتشم میزد.
آری...
من خاتم انگشتان مردی بودم که امیر بود و به غایت #مظلوم. مردی که پس از آن شب، به قدر هزاران سال، شکست. مردی که هستی به زیر قدومش خانه داشت، اما هستیاش را از او گرفتند.
نوشته از «مسیا»
#بنیاد_بین_المللی_امامت
#موکب_اول
#معاونت_فرهنگی
#مبلغان_امامت
#فاطمیه
#مسیا
—————————
🏴 @mobaleghaneemamat