#سلام_مولا_جانم❤️
💗ای مطلع تمام غزلهای ناب شعر
🤍همگام با طلیعهیِ صبحِ سحر بیا
💗درد است باشی و زهمه رخ نهان کنی
🤍جانها به لب رسیده دگر، زودتر بیا
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتــون_مهدوی🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
❇️ امروز ⬇️
⚜ سهشنبه ⚜
🌞 ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشيدی
🌙 ۶ شوال ۱۴۴۲ قمری
🎄 ۱۸ مه ۲۰۲۱ میلادی
💯 #ذکر_روز :
📿 یـا ارحــم الــراحمیــن 📿
#حدیث_روز 🍃
✍ امامباقر(علیهالسلام) به جابرجُعفی فرمودند:
⬅️ "خوشبهحال افرادی که در #زمانغیبت
بر اعتقادبهما استواربمانند، جابرگفت :
#بهترینچیزی که مومن میتواند،
در آن زمان #استفادهکند چیست؟
امام فرمودند: « نگهداریزبان »
📕 بحارالانوار ج۵۲ ص۱۴۵ ح۶۶
✅ دوستدار اهلبیت وَ امامزمانعلیهالسلام
با زبانش #دل کسیرو نمیشکنه..
دروغ نمیگه...بهکسی طعنه نمیزنه...
#حواسمونهست؟؟
🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5818655898293249330.mp3
1.12M
⁉️حلقه دوم سپاهیان حضرت که بعد از ۳۱۳ نفر به حضرت ملحق میشوند چه کسانی هستند ؟
#ابراهیم_افشاری
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
🦋علت بسیاری از دعاهای بی تاثیر ما، ناشی از عدم اطمینانی هست که به خدا داریم 😔
دعا میکنیم اما ته دلمون میگیم
یعنی خدا میتونه!!!! 😏
دعا میکنیم
اما چشم امیدمون به قرص و دکتر و فلان شخص بانفوذ و فلان پارتیه 😐
دعا میکنیم
اما باور نداریم که خدا جز خیر واسمون نمیخواد و هر اتفاقی هم که بیافته در جهت پیشرفت و رشد ما طراحی شده و دائما غر میزنیم 😢
دعا کنیم😍
با عشق، با یقین با امید با ایمان
یقینا خداوند به بهترین شکل ممکن اجابت میکنه ❤️🌿
🦋أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ وَيَجْعَلُكُمْ خُلَفَاءَ الْأَرْضِ أَإِلَٰهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِيلًا مَّا تَذَكَّرُونَ
🌺🌿[ ﺁﻳﺎ ﺁﻥ ﺷﺮﻳﻜﺎﻥ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﻲ ﺷﻤﺎ ﺑﻬﺘﺮﻧﺪ ] ﻳﺎ ﺁﻧﻜﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﺩﺭﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺁﺳﻴﺐ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻳﺶ ﺭﺍ ﺩﻓﻊ ﻣﻰ ﻧﻤﺎﻳﺪ ، ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﺎﻧﺸﻴﻨﺎﻥ [ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﻱ ] ﺯﻣﻴﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻰ ﺩﻫﺪ ؟ ﺁﻳﺎ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻣﻌﺒﻮﺩﻱ ﺩﻳﮕﺮ ﻫﺴﺖ [ ﻛﻪ ﺷﺮﻳﻚ ﺩﺭ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﺭﺑﻮﺑﻴﺖ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ ؟ ! ] ﺍﻧﺪﻛﻲ ﻣﺘﺬﻛّﺮ ﻭ ﻫﻮﺷﻴﺎﺭ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ .(٦٢)
سوره نمل🌿
#آرامش_با_قرآن
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
مسیر مؤمنانه
قسمت :1⃣5⃣1⃣ شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه ن
کند. بیا ببین چی شده.»
بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده بود. یادم افتاد ممکن است بقایای ترکش های آن نارنجک باشد؛ وقتی که با منافق ها درگیر شده بود.
گفتم: «ترکش نارنجک است
مسیر مؤمنانه
کند. بیا ببین چی شده.» بلوزش را بالا زدم. دلم کباب شد. پشتش به اندازة یک پنج تومانی سیاه و کبود شده
ک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم.
عصر آقا شمس الله و خانمش هم آمدند. صمد رفت و با کمک چند نفر از دوست هایش اسباب و اثاثیة مختصری را که داشتیم آوردند و ریختند وسط هال. تا نصف شب وسایل را چیدیم.
✨ قسمت 5⃣5⃣1⃣
این خانه از خانه های قبلی بزرگ تر بود. مانده بودم تنها فرشمان را کجا بیندازیم. صمد گفت: «ناراحت نباش. فردا همة خانه را موکت می کنم.»
فردا صبح زود، بلند شدم و شروع کردم به تمیز کردن و مرتب کردن خانه. خانم آقا شمس الله هم کمکم بود. تا عصر کارها تمام شده بود و همه چیز سر جایش چیده شده بود.
عصر سماور را روشن کردم. چای را دم کردم و با یک سینی چای رفتم توی حیاط. صمد داشت حیاط را آب و جارو می کرد. موکت کوچکی انداخته بودیم کنار باغچه. بچه ها توی حیاط بازی می کردند. نشستیم به تعریف و چای خوردن. کمی که گذشت، صمد بلند شد رفت توی اتاق لباس پوشید و آمد و گفت: «من دیگر باید بروم.» پرسیدم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
با ناراحتی گفتم: «به این زودی.» خندید و گفت: «خانم! خوش گذشته. یک هفته است آمده ام. من آمده بودم یکی، دو روزه برگردم. فقط به خاطر این خانه ماندم. الحمدلله خیالم از طرف خانه هم راحت شد. اگر برنگشتم، سقفی بالای سرتان هست.»
خواستم حرف را عوض کنم، گفتم: «کی برمی گردی؟!»
سرش را رو به آسمان گرفت و گفت: «کی اش را خدا می داند. اگر خدا خواست، برمی گردم. اگر هم برنگشتم، جان تو و جان بچه ها.»
قسمت : 6⃣5⃣1⃣
داشت بند پوتین هایش را می بست. مثل همیشه بالای سرش ایستاده بودم. زن برادرش را صدا کرد و گفت: «خانم! شما هم حلال کنید. این چندروزه خیلی زحمت ما را کشیدید.»
تا سر کوچه با او رفتم. شب شده بود. کوچه تاریک و سوت و کور بود. کمی که رفت، دیگر توی تاریکی ندیدمش.
یک ماهی می شد رفته بود. من با خانة جدید و مهدی سرگرم بودم. خانه های توی کوچه یکی یکی از دست کارگر و بنا در می آمد و همسایه ها ی جدیدتری پیدا می کردیم. آن روز رفته بودم خانه همسایه ای که تازه خانه شان را تحویل گرفته بودند، برای منزل مبارکی، که خدیجه آمد سراغم و گفت: «مامان بیا عمو تلفن زده کارت دارد.» مهدی را بغل گرفتم و نفهمیدم چطور خداحافظی کردم و رفتم خانة همسایة دیوار به دیوارمان. آن ها تنها کسانی بودند که در آن کوچه تلفن داشتند. برادرشوهرم پشت تلفن بود. گفت: «من و صمد داریم عصر می آییم همدان. می خواستم خبر داده باشم.» خیلی عجیب بود. هیچ وقت صمد قبل از آمدنش به ما خبر نمی داد. دل شورة بدی گرفته بودم. آمدم خانه. دست و دلم به کار نمی رفت. یک لحظه خودم را دلداری می دادم و می گفتم: « اگر صمد طوری شده بود، ستار به من می گفت.» لحظة دیگر می گفتم: «نه، حتماً طوری شده. آقا ستار می خواسته مرا آماده کند.» تا عصر از دل شوره مردم و زنده شدم.
قسمت:7⃣5⃣1⃣
به زور بلند شدم و غذایی بار گذاشتم و خانه را مرتب کردم. کم کم داشت هوا تاریک می شد. دم به دقیقه بچه ها را می فرستادم سر کوچه تا ببینند بابایشان آمده یا نه. خودم هم پشت در نشسته بودم و گاه گاهی توی کوچه سرک می کشیدم.
وقتی دیدم این طور نمی شود، بچه ها را برداشتم و رفتم نشستم جلوی در. صدای زلال اذان مغرب توی شهر می پیچید. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. به خدا التماس کردم: «خدایا به این وقت عزیز قسم، بچه هایم را یتیم نکن. مهدی هنوز درست و حسابی پدرش را نمی شناسد. خدیجه و معصومه بدجوری بابایی شده اند. ببین چطور بی قرار و منتظرند بابایشان از راه برسد. خدایا! شوهرم را صحیح و سالم از تو می خواهم.»
این ها را می گفتم و اشک می ریختم، یک دفعه دیدم دو نفر از سر کوچه دارند توی تاریکی جلو می آیند. یکی از آن ها دستش را گذاشته بود روی شانة آن یکی و لنگان لنگان راه می آمد. کمی که جلوتر آمدند، شناختمشان. آقا ستار و صمد بودند. گفتم: «بچه ها بابا آمد.» و با شادی تندتند اشک هایم را پاک کردم.
خدیجه و معصومه جیغ و دادکنان دویدند جلوی راه صمد و از سر و کولش بالا رفتند. صدای خنده بچه ها و بابا بابا گفتنشان به گریه ام انداخت. دویدم جلوی راهشان. صمد مجروح شده بود. این را آقا ستار گفت. پایش ترکش خورده بود.
قسمت :8⃣5⃣1⃣
چند روزی هم در بیمارستان قم بستری و تازه امروز مرخص شده بود. دویدم توی خانه. مهدی را توی گهواره اش گذاشتم و برای صمد رختخوابی آماده کردم. بعد برگشتم و کمک کردم صمد را آوردیم و توی رختخواب خواباندیم. بچه ها یک لحظه رهایش نمی کردند. معصومه دست و صورتش را می بوسید و خدیجه پای مجروحش را نوازش می کرد. آقا ستار داروهای صمد را داد به من و برایم توضیح داد هر کدام را باید چه ساعتی بخورد. چند تا هم آمپول داشت که باید روزی یکی می زد. آن شب آقا ستار ماند و تا صبح خودش از صمد پرستاری کرد؛ اما فردا صبح رفت. نزدیکی های ظهر بود. داشتم غذا می پختم، صمد صدایم کرد. معلوم بود حالش خوب نیست. گفت: «قدم! کتفم بدجوری درد می
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
برایِخواسٺنظھورتۆ
بہدرگاهخدامےآیم
باهمۀداشتہهایم
بادلےپراُمید
باچشمانےپراشك
وَبازبانےدُعاخوانِفرج^_^🦋
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
#شبتون_مهدوی
اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
╔═.🍃.════╗
@mobarz2
╚════.🍃.═╝
#یااباصالح_المهدے ❤️
🍃 شیعه از هجرِ رُخت جامِ بلا مےنوشد
💓 خرّم آن سینه که در وصلِ شما مےکوشد
🍃 بار الها ... همه یِ عمر سلامت دارش
💓 کوثری را که از آن آبِ بقا مےجوشد.
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتـون_مهـدوے 🌤
#التماس_دعای_فـرج 🤲
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
❇️ امروز ⬇️
⚜ چهارشنبه ⚜
🌞 ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشيدی
🌙 ۷ شوال ۱۴۴۲ قمری
🎄 ۲۰۲۱ میلادی
💯 #ذکر_روز :
📿 یــا حــــیُّ ویــا قیـــوم 📿
#حدیث_روز 🌐
🌹امام صادق علیه السلام :
🔸از نـــامـــوس دیگــــران چشـــم پـــوشـــے کنیـــــد
تــــا دیگــــران از نـــامـــوس شمـــا چشـــم پــــوشـــے کننــــد.
📚وسائل الشیعه، ج۱۴ص۷۹
🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_6037487909408344062.mp3
1.36M
#صوتمهدوی 🔔
⁉️ افراد درچه شرایطی به اضطرار به ولی میرسند ؟
وایا افراد مرفه جامعه هم به اضطرار میرسند ؟
#ابراهیم_افشاری 🎙
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ •
.
🦋ایمان و توکل به خداوند زمانی معنا پیدا میکند که همه چیز به هم ریخته ست، و انسان سرگردان و حیران میان مصیبت ها و مشکلات احساس تنهایی و بی پناهی میکند.
و دقیقا همین جاست تو به خداوند نشان میدهی که او را چقدر باور داری
و به او اعتماد کرده ای.
🌺🌿صبر همان چیزی است که میتواند در این مسیر انسان را رشد دهد و مانند یک ریسمان نجات او را از ته جهنم مشکلات بالا بکشد.
و مهمترین رابطه ای که انسان را به خوشبختی و سعادت میرساند، رابطه با خداوند است و آرامشش وابسته به میزان این رابطه است.
به خاطر بسپاریم عمق اضطرابهایمان، فاصله امان را با خداوند به ما نشان میدهد.
🦋يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اصْبِرُوا وَصَابِرُوا وَرَابِطُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ.
🌺🌿ای کسانی که ایمان آورده اید! ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺣﻮﺍﺩﺙ ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻛﻨﻴﺪ، ﻭ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺷﻜﻴﺒﺎﻳﻲ ﻭﺍﺩﺍﺭﻳﺪ ، ﻭ ﺑﺎ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﻳﺶ ﭼﻪ ﺩﺭ ﺑﻠﺎ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻱ ﭘﻴﻮﻧﺪ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﻛﻨﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﭘﺮﻭﺍ ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﻳﺪ.
#سوره_آل_عمران | آیه ۲۰۰
#آرامش_با_قرآن
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5852756160507021476.mp3
2.54M
#انسان_متصل_به_بینهایت
#بازارچهره
بی نهایت زیـــــبایی معــ💞ـشوق بی بدیلم...
و مرا آفریدی تا آینه 🌺جمال دلربایت🌺 باشم...
و در 🌼بهشتِ🌼سرشار از رحمتت اینگونه آراسته ام می کنی...👇
ومرا آفریدی تا آینه
🌺جمال دلربایت🌺
باشم...
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فهرست اصوات پرواز تا خدا
#معارف_نماز
🧡 راه های ایجاد #حضور_قلب چیست؟ 🧡
🌸 ۱. قبل از ورود به نماز، با خودتان بگویید این آخرین نماز عمر من است. (انسان آخرین کارهایش را با حضور قلب بیشتری انجام می دهد)
🌸 ۲. چیزهایی که باعث می شود حواستان در #نماز پرت شود را از خود دور کنید. مثلاً:
👈 خواندن نماز در محلی که رفت و آمد در آن نباشد.
👈 خاموش بودن از تلویزیون، موبایل و …
👈 احتیاج به رفتن به دست شویی.
🌸 ۳. ایجاد آمادگی قبل از نماز با:
👈 صحبت نکردن هنگام وضو و گفتن ذکرهای هنگام وضو.
👈 گفتن اذان و اقامه.
👈 همیشه اول وقت نماز خواندن.
👈 تا حد امکان نماز را به جماعت و در مسجد خواندن.
🌸 ۴. خدا را حاضر و ناظر ببینید که در مقابلش ایستاده اید و مستقیم می خواهید با خودش حرف بزنید و به خودمان بگوییم خدا دارد مرا می بیند.
🌸 ۵. اگر در بین نماز متوجه شدید حواستان پرت شده است، آن حواس پرتی را ادامه ندهید و به خودتان بگویید من در حضور خداوند ایستاده ام.
📚 اصغر آیتی و حسن محمودی، پر پرواز ؛ ص ۷۳.
#نماز_اول_وقت
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
ـ﷽ـ
💌نامه نجم/بند ۲۹
فَأَعْرِضْ عَنْ مَنْ تَوَلَّىٰ عَنْ ذِكْرِنَا وَلَمْ يُرِدْ إِلَّا الْحَيَاةَ الدُّنْيَا
از خالق دلتنگ به بنده زمینے😍🍃
من همونم که تو رو بهتر از خودت میشناسه،
همون که قهر کردنت هم براش شیرینِ...
تو با کسی قهر میکنی،از کسی دلگیر میشی که قبل از به وجود آوردنت فقط عشق خودش رو بهت هدیه داد.
بنده ی من چیشد که با اومدنت روی زمین،عشق من رو فراموش کردی؟
کسی غیر از من قلب بی قرارت رو آروم میکنه؟!
به اهل زمین دل نبند...
دلت رو یه جای قرص ومحکم گره بزن...
یه جایی کنارِمن...
من نمیتونم دور بودنت رو تحمل کنم
پس برگرد کنارم جانِ دلم...
من دلتنگ تواَم هرلحظه هر ثانیه...
دوستدار همیشگی تو #خدآ ♥️
📬فرستنده:خدا
📖گیرنده:انسان
#از_آسمان 🌱
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسیر مؤمنانه
ک هم تا ظهر شیشه ها را تمیز کردیم و کف آشپزخانه و هال و اتاق ها را جارو کردیم. عصر آقا شمس الله و خ
قسمت : 9⃣5⃣1⃣
گفت برو یک سنجاق قفلی داغ کن بیاور
گفتم بهش دست نزن بیا برویم دکتر
گفت: «به خاطر این ترکش ناقابل بروم دکتر؟! تا به حال خودم ده بیست تایش را همین طوری درآورده ام. چیزی نمی شود. برو سنجاق داغ بیاور.»
گفتم: «پشتت عفونت کرده.»
گفت: «قدم! برو تو را به خدا. خیلی درد دارد.»
بلند شدم. رفتم سنجاق را روی شعلة گاز گرفتم تا حسابی سرخ شد.
گفت: «حالا بزن زیر آن سیاهی؛ طوری که به ترکش بخورد. ترکش را که حس کردی، سنجاق را بینداز زیرش و آن را بکش بیرون.»
سنجاق را به پوستش نزدیک کردم؛ اما دلم نیامد، گفتم: «بگیر، من نمی توانم. خودت درش بیاور.»
با اوقات تلخی گفت: «من درد می کشم، تو تحمل نداری؟! جان من قدم! زود باش دارم از درد می میرم.»
دوباره سنجاق را به کبودی پشتش نزدیک کردم. اما باز هم طاقت نیاوردم. گفتم: «نمی توانم. دلش را ندارم. صمد تو را به خدا بگیر خودت مثل آن ده بیست تا درش بیاور.»
رفتم توی حیاط. بچه ها داشتند بازی می کردند. نشستم کنار باغچه و به نهال آلبالوی توی باغچه نگاه کردم که داشت جان می گرفت.
✫⇠قسمت : 0⃣6⃣1⃣
کمی بعد آمدم توی اتاق. دیدم صمد یک آینه دستش گرفته و روبه روی آینه توی هال ایستاده و با سنجاق دارد زخم پشتش را می شکافد. ابروهایش درهم بود و لبش را می گزید. معلوم بود درد می کشد. یک دفعه ناله ای کرد و گفت: «فکر کنم درآمد. قدم! بیا ببین.»
خون از زخم پایین می چکید. چرک و عفونت دور زخم را گرفته بود. یک سیاهی کوچک زده بود بیرون. دستمال را از دستش گرفتم و آن را برداشتم. گفتم: «ایناهاش.»
گفت: «خودش است. لعنتی!»
دلم ریش ریش شد. آب جوش درست کردم و با آن دور زخم را خوب تمیز کردم. اما دلم نیامد به زخم نگاه کنم. چشم هایم را بسته بودم و گاهی یکی از چشم هایم را نیمه باز می کردم، تا اطراف زخم را تمیز کنم. جای ترکش اندازه یک پنج تومانی گود شده و فرو رفته بود و از آن خون می آمد. دیدم این طوری نمی شود. رفتم ساولن آوردم و زخم را شستم. فقط آن موقع بود که صمد ناله ای کرد و از درد از جایش بلند شد. زخم را بستم. دست هایم می لرزید. نگاهم کرد و گفت: «چرا رنگ و رویت پریده؟!»
بلوزش را پایین کشیدم. خندید و گفت: «خانم ما را ببین. من درد می کشم، او ضعف می کند.»
کمکش کردم بخوابد. یک وری روی دست راستش خوابید.
✫⇠قسمت : 1⃣6⃣1⃣
بچه ها توی اتاق آمده بودند و با سر و صدا بازی می کردند. مهدی از خواب بیدار شده بود و گریه می کرد. انگار گرسنه بود. به صمد نگاه کردم. به همین زودی خوابش برده بود؛ راحت و آسوده. انگار صد سال است نخوابیده.
مجروحیت صمد طوری بود که تا ده روز نتوانست از خانه بیرون برود. بعد از آن هم تا مدتی با عصا از این طرف به آن طرف می رفت. عصرها دوست هایش می آمدند سراغش و برای سرکشی به خانواده شهدا به دیدن آن ها می رفتند. گاهی هم به مساجد و مدارس می رفت و برای مردم و دانش آموزان سخنرانی می کرد. وضعیت جبهه ها را برای آن ها بازگو می کرد و آن ها را تشویق می کرد به جبهه بروند. اول از همه از خانواده خودش شروع کرده بود. چند ماهی می شد برادرش، ستار، را به منطقه برده بود. همیشه و همه جا کنار هم بودند. آقا ستار مدتی بود ازدواج کرده بود. اما با این حال دست از جبهه برنمی داشت.
نزدیک بیست روزی از مجروحیت صمد می گذشت. یک روز صبح دیدم یونیفرمش را پوشید. ساکش را برداشت. گفتم: «کجا؟!»
گفت: «منطقه.»
از تعجب دهانم باز مانده بود. باورم نمی شد. دکتر حداقل برایش سه ماه استراحت نوشته بود.
گفتم: «با این اوضاع و احوال؟!»
خندید و گفت: «مگر چطوری ام؟! شَل شدم یا چلاق. امروز حالم از همیشه بهتر است.»
گفتم: «تو که حالت خوب نشده.»
لنگان لنگان رفت بالای سر بچه ها نشست. هر سه شان خواب بودند.
✫⇠قسمت : 2⃣6⃣1⃣
خم شد و پیشانی شان را بوسید. بلند شد. عصایش را از کنار دیوار برداشت و گفت: «قدم جان! کاری نداری؟!»
زودتر از او دویدم جلوی در، دست هایم را باز کردم و روی چهارچوب در گذاشتم و گفتم: «نمی گذارم بروی.»
جلو آمد. سینه به سینه ام ایستاد و گفت: «این کارها چیه خجالت بکش.»
گفتم: «خجالت نمی کشم. محال است بگذارم بروی.»
ابروهایش در هم گره خورد: « چرا این طور می کنی؟! به گمانم شیطان توی جلدت رفته. تو که این طور نبودی.»
گریه ام گرفت، گفتم: «تا امروز هر چه کشیدم به خاطر تو بود؛ این همه سختی، زندگی توی این شهر بدون کمک و یار و همراه، با سه تا بچه قد و نیم قد. همه را به خاطر تو تحمل کردم. چون تو این طور می خواستی. چون تو این طوری راحت بودی. هر وقت رفتی، هر وقت آمدی، چیزی نگفتم. اما امروز جلویت می ایستم، نمی گذارم بروی. همیشه از حق خودم و بچه هایم گذشتم؛ اما این بار پای سلامتی خودت در میان است. نمی گذارم. از حق تو نمی گذرم. از حق بچه هایم نمی گذرم. بچه هایم بابا می خواهند. نمی گذارم سلامتی ات را به خطر بیندازی. اگر پایت عفونت کند، چه کار کنیم.
قسمت 3⃣6⃣1⃣
با خونسردی
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
برایِخواسٺنظھورتۆ
بہدرگاهخدامےآیم
باهمۀداشتہهایم
بادلےپراُمید
باچشمانےپراشك
وَبازبانےدُعاخوانِفرج^_^🦋
🦋اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ...
#شبتون_مهدوی
اَللّهُمَّعَجِّـلْلِوَلیِّکَالفـَرَج
╔═.🍃.════╗
@mobarz2
╚════.🍃.═╝
#السلام_ایها_غریب
#سلام_امام_زمانم❤️
🌼سلام بر تو
ای پیشوای اهل اسلام؛
ای مولایی که
هرکس دلش را تسلیم تو کند
به مقصدش خواهی رساند.
🌼سلام بر تو
و بر آن روزی که جهان و جهانیان
تسلیم امر تو خواهند بود.
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
❇️ امروز ⬇️
⚜ پنجشنبه ⚜
☀️ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ خورشيدی
🌙 ۸ شوال ۱۴۴۲ قمری
🎄 ۲۰ می ۲۰۲۱ میلادی
📿 #ذکر_روز :
💯 لااله الاالله الملک الحق المبین 💯
#حدیث_روز 🌐
✍ پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرمایند:
💫 #ولایت علی بن ابیطالب (علیهالسلام) #دژ محکم من است،
پس هر کس داخل قلعه من گردد،
از آتش دوزخم #محفوظ خواهد بود.
📚 جامع الاخبار، ص ۵۲ ، ح ۷ 🖇
🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋
╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮
🆔 @mobarz2
╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯