eitaa logo
مسیر مؤمنانه
1.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
🍃نگاه ڪن به جان من،در انتظار #جمعه اے ستـــ 🍂ڪه روز وعده باشد و طلوع آن ظـهـور توستـــ 🌷اللّهمّـ عجّل لولیّڪ الفرج کپی مطالب آزاد با ذکر صلوات برای شادی مدیر عزیز مسیر مؤمنانه به امیدطلوع فجر ظهور منجی
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی سرمایه ات خوبی باشد آنوقت دیگر ثروتت پول نیست ثروتت همان آبی ست که به تشنه ای میدهی یاهمان تکه نانی به گرسنه ای وحتی دانه ای به پرنده ای ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
حاج اسماعیل دولابـے: "آزمون ایمان" زمانے استـــــ ڪه چیزے را میخواهید و به دستـــــ نمےآورید ... با این حال باشید ڪه بگویید : « خدایا شڪرتـــــ»♥️✋🏻 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
AUD-20210428-WA0006.mp3
4.28M
🔊 🎼 پادڪست بســیار زیـبا 🎤اســـــتاد عالـــــۍ ✅ سخنرانی مربوط به ماه رمضان هست ،اما بازم شنیدنی هست ⏱ ۱۱ دقـــیقه و ۲۵ ثانـــیه 🌺 👇👇 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
ها توی باد به شدت تکان می خوردند. صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت: «تو صبحانه نخوردی. بخور.» بچه ها دوباره بابا بابا می کردند و صمد برایشان شعر می خواند، قصه تعریف می کرد و با آن ها حرف می زد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر می خورد. به جاده نگاه می کردم. کوه های پربرف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو می رفتیم، تمام نمی شد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت می کردند، توی شانه های خاکی هم بودند. چندتایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند، برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود. مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. ✫⇠قسمت :2⃣8⃣1⃣ خدیجه هم سمیه را بغل کرده بود. صمد فرمان را دودستی گرفته بود و گاز می داد و جلو می رفت. گفتم: «سمیه را تو دادی بغل خدیجه؟» گفت: «آره. انگار خیلی خسته بودی. حتماً دیشب سمیه نگذاشته بود بخوابی. دلم سوخت، گفتم راحت بخوابی.» خم شدم و سمیه را آرام از بغل خدیجه گرفتم و گفتم: «بچه را بده، خسته می شوی مادر جان.» صمد برگشت و نگاهم کرد و گفت: «ای مادر! چقدر مهربانی تو.» خندیدم و گفتم: «چی شده. شعر می خوانی؟!» گفت: «راست می گویم. توی همین چند ساعت فهمیدم چقدر بچه داری سخت است. چقدر حوصله داری تو. خیلی خسته می شوی، نه؟! همین سمیه کافی است تا آدم را از پا دربیاورد. حالا سؤال های جورواجور و روده درازی مهدی و دعواهای خدیجه و معصومه به کنار.» همان طور که به جاده نگاه می کرد، دستش را گذاشت روی دنده و آن را عوض کرد و گفت: «کم مانده برسیم. ای کاش می شد باز بخوابی. می دانم خیلی خسته می شوی. احتیاج به استراحت داری. حالا چند وقتی اینجا برای خودت، بخور و بخواب و خستگی درکن. به جان خودم قدم، اگر این جنگ تمام شود، اگر زنده بمانم، می دانم چه کار کنم. نمی گذارم آب توی دلت تکان بخورد.» ✫⇠قسمت :3⃣8⃣1⃣ برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. خدیجه همان طور که به جاده نگاه می کرد، خوابش برده بود. سمیه توی بغلم خوابید. صمد گفت: «حالا که بچه ها خواب اند. نوبت خودمان است. خوب بگو ببینم اصل حالت چطور است. خوبی؟! سلامتی؟!...» سر پل ذهاب آن چیزی نبود که فکر می کردم. بیشتر به روستایی مخروبه می ماند؛ با خانه هایی ویران. مغازه ای نداشت یا اگر داشت، اغلب کرکره ها پایین بودند. کرکره هایی که از موج انفجار باد کرده یا سوراخ شده بودند. خیابان ها به تلی از خاک تبدیل شده بودند. آسفالت ها کنده شده و توی دست اندازها، سرمان محکم به سقف ماشین می خورد. از خیابان های خلوت و سوت و کور گذشتیم. در تمام طول راه تک و توک مغازه ای باز بود که آن ها هم میوه و گوشت و سبزیجات و مایحتاج روزانه مردم را می فروختند. گفتم: «اینجا که شهر ارواح است.» سرش را تکان داد و گفت: «منطقه جنگی است دیگر.» کمی بعد، به پادگان ابوذر رسیدیم. جلوی در پادگان پیاده شد. کارتش را به دژبانی که جلوی در بود، نشان داد. با او صحبت کرد و آمد و نشست پشت فرمان. دژبان سرکی توی ماشین کشید و من و بچه ها را نگاه کرد و اجازه حرکت داد. کمی جلوتر، نگهبانی دیگر ایستاده بود. باز هم صمد ایستاد؛ اما این بار پیاده ✫⇠قسمت :4⃣8⃣1⃣ کارتش را از شیشه ماشین به نگهبان نشان داد و حرکت کرد. من و بچه ها با تعجب به تانک هایی که توی پادگان بودند، به پاسدارهایی که همه یک جور و یک شکل به نظر می رسیدند، نگاه می کردیم. پرسید: «می ترسی؟!» شانه بالا انداختم و گفتم: «نه.» گفت: «اینجا برای من مثل قایش می مانَد. وقتی اینجا هستم، همان احساسی را دارم که در دهات خودمان دارم.» ماشین را جلوی یک ساختمان چندطبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت: «رسیدیم.» از پله های ساختمان بالا رفتیم. روی دیوارها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جورواجور بود. گفت: «این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.» توی راهروی طبقه اول پر از اتاق بود؛ اتاق هایی کنار هم با درهایی آهنی و یک جور. به طبقه دوم که رسیدیم، صمد به سمت چپ پیچید و ما هم دنبالش. جلوی اتاقی ایستاد و گفت: «این اتاق ماست.» ✫⇠قسمت :5⃣8⃣1⃣ در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت. گوشه اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق، پنجره بزرگی هم داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتوها را برداشت و گفت: «فعلاً این پتو را می زنیم پشت پنجره تا بعداً قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.» بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می کر دند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه ها را برد دستشویی و حمام و آشپزخانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و ی
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
برایِ‌خواسٺن‌ظھورتۆ بہ‌درگاه‌خدامےآیم باهمۀداشتہ‌هایم بادلےپراُمید باچشمانےپراشك وَبازبانےدُعاخوانِ‌فرج^_^🦋 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... اَللّهُمَّ‌عَجِّـلْ‌لِوَلیِّکَ‌الفـَرَج ╔═.🍃.════╗ @mobarz2 ╚════.🍃.═╝
﷽❣ ❣﷽ هرڪسے ڪہ دل بہ اوبستم دلم را زد شڪست با دل ویرانہ خواهانے ندارم جز خودت یڪ زمانے هم اگرحرفے ز آبادے شود درخراب آبادِ دل بانے ندارم جز خودت 🌼 🍃 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
❇️ امروز ⬇️ ⚜ سه‌شنبه ⚜ 🌞 ۱۲ خرداد ۱۴۰۰ خورشيدی 🌙 ۲۰ شوال ۱۴۴۲ قمری 🎄 ۱ ژوئن ۲۰۲۱ میلادی 💯 : 📿 یـا ارحــم الـراحمیــن 📿 🏮 ✍ امام حسین علیه السلام: ‌ 💕 مهدی ما در عصر خودش مظلوم است،تا میتوانید درباره ایشان سخن بگویید و قلم فرسایی کنید بیش از آنچه نوشته و گفته شده باید درباره اش گفت و نوشت...!🥀 ‌ 📚 صحیفه مهدیه،ص۵۴💕 🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5886441692088764888.mp3
985.8K
⁉️نحوه بیعت بعد از ظهور به چه شکلی انجام میگیرد ؟وآیا این بیعت ضرورت دارد؟ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
هرگز از حرفهايي كه مردم درباره تو مي گويند نگران نشو. هيچگاه كوچكترين توجهي به آن نشان نده. هميشه فقط به يك چيز فكر كن: « داور خداست. آيا من در برابر او روسفيدم؟ » بگذار اين معيار قضاوت زندگي تو باشد تا بي راهه نروي ... تو بايد روي پاي خودت بايستي و تنها ملاحظه ات اين باشد كه :‌ 🌺🌿«‌هر كاري انجام مي دهم بايد مطابق آگاهی و شعور خودم باشد.و خداوند از من راضی باشد. آنگاه خواهی دید که خداوند چگونه حامی و سرپرست تو خواهد شد.🦋 🦋وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا 🌺🌿ﻭ ﺑﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﻮﻛﻞ ﻛﻦ ; ﻭ ﻛﺎﻓﻲ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﻭ ﻛﺎﺭﺳﺎﺯ [ ﻫﻤﻪ ﺍﻣﻮﺭ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ] ﺑﺎﺷﺪ .(٣) سوره احزاب 🌿 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5789578776425791678.mp3
9.34M
🔸 🔸 اول 🔸 شانزدهم 🔸 : ۲۰۵ تا ۲۲۱ 💠 محمد رضا رنجبر زیبا و دلنشین ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯ فهرست اصوات مثنوی
نیازی نیست از برنامه خدا سر،دربیاری زیرا برنامه خدا پر از،برکت و فراوانیه❤️❤️ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
بنده ی من گاهی آنقدر سرت گرمِ بازی دنیا می‌شود که یادت می‌رود بُرد با “تو”ست تنها اگر؛ برایِ “من”بازی کنی..! ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5778544532995965256.mp3
3.25M
💠 داستان مذهبی زیبا💠 موضوع:طبیب (دردمندی سبب گشایش است) ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
✍آیت الله مجتهدی(ره): داش مشتی ها و مقدس ها.. توی کربلا تمام داش مشتی ها رفتند کمک امام حسین علیه السلام و شهید شدند... مقدس ها استخاره کردند استخاره هاشون بد اومد. ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
ترجمه‌زیارت‌آل‌یاسین۩یاسردعاگو.mp3
3.84M
🕌 ترجمه فارسی زیارت آل یاسین 🎙 با صدای یاسر دعاگو ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
ک لیوان هم دستش بود. آن ها را گذاشت وسط اتاق و گفت: «می روم دنبال شام. زود برمی گردم.» روزهای اول صمد برای ناهار پیشمان می آمد. چند روز بعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان با خانمش زندگی می کرد که اتفاقاً آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقِّ او از خواب بیدار می شدیم. شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد. یک روز صمد گفت: «من هم از امروز ناهار نمی آیم. تو هم برو پیش آن خانم با هم ناهار بخورید تا آن بنده خدا هم احساس تنهایی نکند.» ✫⇠قسمت : 6⃣8⃣1⃣ زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجاری از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطراف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد، با ترس و لرز به پناهگاه می دویدیم، حالا در اینجا این صداها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدم. صدا آن قدر بلند و وحشتناک بود که سمیه از خواب بیدار شد و به گریه افتاد. از صدای گریه او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار می زدیم. یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس تمام وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه اتاق و گفتم: «صمد! بچه ها را بگیر. بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می کند.» صمد پشت پنجره رفت و به خنده گفت: «کو هواپیما! چرا شلوغش می کنی هیچ خبری نیست.» هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را می شد به راحتی شنید. صمد افتاده بود به دنده شوخی و سربه سرم می گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم و از ترس می لرزیدم. ✫⇠قسمت : 7⃣8⃣1⃣ فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.» گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.» گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.» کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر. ✫⇠قسمت :8⃣8⃣1⃣ یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!» دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.» بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.» ✫⇠قسمت :9⃣8⃣1⃣ پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!» گفت: «خط.» گفتم: «خطرناک نیست؟!» گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.» همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را
هدایت شده از مسیر مؤمنانه
AUD-20210210-WA0031.mp3
9.26M
برایِ‌خواسٺن‌ظھورتۆ بہ‌درگاه‌خدامےآیم باهمۀداشتہ‌هایم بادلےپراُمید باچشمانےپراشك وَبازبانےدُعاخوانِ‌فرج^_^🦋 🦋اِلهى‏ عَظُمَ الْبَلاءُ، وَ بَرِحَ الْخَفآءُ... اَللّهُمَّ‌عَجِّـلْ‌لِوَلیِّکَ‌الفـَرَج ╔═.🍃.════╗ @mobarz2 ╚════.🍃.═╝
❤️ ✨ ای بلندترین واژه هستی شما در اوج حضور ایستاده ای ⚡️ و را می نگری و بر غفلت ما می گریی ✨ از خدا میخواهیم پرده های جهل و از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 😍 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
❇️ امروز ⬇️ ⚜ چهار‌شنبه ⚜ 🌞 ۱۳ خرداد ۱۴۰۰ خورشيدی 🌙 ۲۱ شوال ۱۴۴۲ قمری 🎄 ۲ ژوئن ۲۰۲۱ میلادی 💯 : 📿 یـا حــیُّ و یـا قیــوم 📿 🏮 ⚠️ { + }= ↯ یه عده با غیرتم هستند که میگن اگه ما کربلا بودیم نمیزاشتیم بعدِ حضرت عباس به ناموس ائمه نگاه چپ بکنند . . .😔 اما الان در زمان غیبت حضرت قائم به ناموس مردم نگاه میکنند و... بعضی وقت ها یک تلنگر برای یک عمر زندگی کافیست! 🦋 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 🦋 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5787553463122537927.mp3
1.08M
⁉ چرا اکثر سختی ها ومشکلات در آخرالزمان برای شیعیان میباشد ؟ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
✍وقتی خدا خواست یوسف را از زندان نجــات دهــد صاعـقه‌ای نــفرستـاد تـا درِ زنـــدان را از جـای بــکند بلکه در آرامش شـب درحالیکه پـادشــاه خـواب بــود رؤیایی بسوے او روانه کرد پس بـه خدایت اطمینان داشـــته باش 🌺🍃فَسَتَذْكُرُونَ مَا أَقُولُ لَكُمْ وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ ﭘﺲ ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻢ ﻣﺘﻮﺟّﻪ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﺷﺪ ، ﻭ ﻣﻦ ﻛﺎﺭم ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭﺍﻣﻰ ﮔﺬﺍﺭم ; ﺯﻳﺮﺍ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻴﻨﺎﺳﺖ . سوره غافر آیه 44🍃 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5877540879173946047.mp3
3.51M
‍ ‍ ‍ با سرعت✨نور✨هم که بیایم... دو میلیون و پانصد هزار سال را از کجا بیاورم تا به نزدیکترین کهکشان برسم؟! اما تو فرمودی می توانم بر تمــــام آسمانها مسلط شوم و از آنها نیز بگذرم!!!!😲 چگــــونه خـــــــدا؟!👇 ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯ پرواز تا خدا
🦋💙 ____ داشتیم میرفتیم ماموریت هواپیما🛩 تاخیر داشت هرکدوم یه گوشه ای روی صندلیای فرودگاه ولو شدیم😣 بعد از مدتی که بلندگو اعلام کرد🔊 و شماره پرواز رو گفت. یه دفعه دیدم حاج مهدی نیست😳 همه جا رو گشتم آخر سر ، یه سری به نمازخونه فرودگاه زدم دیدم تمام اون مدتی که ما ولو بودیم اون عاشقانه مشغول رازو نیاز با پروردگارش بوده و داره نماز میخونه…😍🤗 《به‌روایت‌همرزم‌شهید》 シ︎ ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯
4_5929539223592896261.mp3
5.21M
🎧 🎼 یه نفس راحت کشیدم اون ساعت ╭┅═ঊঈ🌿🦋🌿ঊঈ═┅╮ 🆔 @mobarz2 ╰┅═ঊঈ✨🕊✨ঊঈ═┅╯