قسمت اول #نارینه
داستان عاشورایی
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398
لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ ربِـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_هشتم من عـــــا
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌
🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻
{چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود...
#پارت_نهم
قلب، مهمانخانه نيست که
آدم ها بيايند
دو سه ساعت يا دو سه روز
توی آن بمانند و بعد بروند
قلب، لانهی گنجشک نيست که
در بهار ساخته بشود
و در پاييز باد آن را با خودش ببرد
قلب؟ راستش نمےدانم چيست،
اما اين را مےدانم که
فقط جای آدمهای خيلے خوب است!*
از یه جایی رنگ دنیا برام تغییر کرد...
یه انگیزه عجیب داشتم برای ادامه راه...
دوست داشتن مثل طعم نارنگی تو دل پاییز با روان آدم عشق بازی میکنه!
من با تموم وجودم دوست داشتن رو زندگی کردم!
من به فرمان دلم دلبر نوازی میکنم
دلبرم شاید نداند عشق بازی می کنم**
با اینکه معنی نگاه ها و رفتارهای علی رو فهمیده بودم و داشتم دل میدادم؛ بازهم میجنگیدم...میجنگیدم و می گفتم فقط یه حسِ! یه چیز الکی که خودت برای خودت ساختی! هیچ عشقی وجود نداره...
تناقض احساس؛جنگ نابرابر و نفس گیریِ...اینکه ببینی و خودتو بزنی به ندیدن...بشنوی و خودتو بزنی به نشنیدن...اینکه عاشق بشی و عقل رو قاضی کنی و دل بشه متهم دادگاه ذهنت!
سخت بود...دوسال تمام فهمیدم و نادیده گرفتم.. با یه نگاه، با یه حرف، دلم تا آسمون پرواز میکرد و عقل باعث سقوط مرغ خوش خیال من می شد...
سال یازدهم با همه این درگیری ها تموم شد و باید برای کنکور آماده میشدم...
سال کنکوری که قرار بود آینده من رو بسازه...خیال خوشی از کنکور داشتم و تو ذهنم فقط روز کنکور ترسناک به نظر می اومد...اما بی خبر از اینکه کل اون یک سال، لحظه به لحظه اش کابوس زندگی من میشه!...
سالی که روح من رو تا مرز دیوانگی پیش برد... سال کنکور، یه سال عجیب بود...
یه سال عجیب تکرارنشدنی!
لحظههای قشنگ کم نداشتم...یعنی اگه اون لحظهها نبود، حتما کم میآوردم...
کم نیاوردم چون خدا حواسش هست...
کم نیاوردم چون انگیزه داشتم برای جنگیدن...
یه اتفاق قشنگ برام افتاد که با اون تونستم بجنگم با سختیای زندگی...
اتفاقی که هیچوقت فکر نمیکردم اینهمه عجیب شکل بگیره!
با اینکه سخت بود...با اینکه روز و شبای عجیبی رو پشت سر گذاشتم ولی الان خوشحالم...
حداقل افسوس نمیخورم...من همه تلاشم رو کردم...من همه جوره پای همهچیز ایستادم و خواستم مسئلههای زندگیم رو حل کنم...
مشکلاتم داشت حل میشد...
داشتم به زندگی، امید میبستم که عجیب ترین ضربه روحی رو خوردم...
فرشته نجاتی که بلای جونم شده بود...
فکرش روهم نمیکردم چنین لحظاتی در انتظارم باشه...
|به قلم: ز_الف|
💌🔗💌
#کپی مورد رضایت نیست!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
*نادر_ابراهیمی
**سیمین_دانشور
عطر
کاش می شد عطر نفس هایت را در اسمانپخش کرد، تا قلب گرفته لاله های باغچه شکوفه کند کاش می توانستم خاک زیر پایت جمع کنم و روی سجاده امبریزم تا وقت نماز، یاد تو از جانماز خیس خورده جوانه بزند کاش می دانستم کدام نسیم، چمدانی از رائحه ت را دارد تا آینه های غبار گرفته را ستاره باران کنم کاش می دانستم وقتی تو هستی و باران هم هست ... بوی باران، عطر کدامین نرگس گلدان های ترک خورده را دارد؟ متن ارسالی مخاطبین(کوثر اسدپور)
ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
#فاضل_نظری🍃
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
پاییز
پاییزی که نباشی هر روز، دلم مثل برگ ها میریزد! برای یک لحظه دیدنت! هر روز... له میشود زیر پای عابران وقتی روز تمام می شود و تو هنوز، نیامدی...
#محدثه_کاشانیمهر
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
در خیل تو
گشتیم، بسی از همه بابی
کــــردیم ســوال و نشنیدیم جوابی
در شرح فــراقت
چه نویسم که نگنجد
شــرح غم هجران تـو در هیچ کتابی
#سلمان_ساوجی
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_نهم قلب، مه
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌
🌻بِسمِـ رَبِـ العُشاقـ🌻
{چشمـ هایشـ شروعِ یک واقعه بود...
#پارت_دهم
داشتن یه رفیق خوب
چیزی بیشتر از خوب بودن یا عالی بودنه!
وقتی یکی باشه که
بتونی خیلی باهاش راحت باشی و
وقتی به چشماش نگاه میکنی
بدون ترس و دلهره حرفاتو بزنی؛
یا وقتی داری از بین نه و آره
یکی رو انتخاب میکنی و
ازش بخوای که بهت دلگرمی بده..
چی میتونه بهتر از این باشه؟
رفاقت جدای از دوست داشتن
و نگران بودن برای کسی،
دلسوزی و پشتیبانی میخواد
که همین فرق،
بین دوست و رفیق یه فاصله میذاره و
میتونه بهت بگه کی تو چه شرایطی
باهات هست و برات کم نمیذاره!*
همون سال یازدهم با یه دختری هم اسم خودم آشنا شدم
خیلی باهاش صمیمی نبودم ولی زنگ تفریح ها، از کلاسِ خودش میومد پیش من!
سال دهم که من فرهنگ نبودم، زهرا تو این کلاس بود و برای سال بعد با اضافه شدن و رفتن چند نفر، لیست دانش آموز ها تغییر کرد و زهرا به یه کلاس دیگه منتقل شد.
زهرا توی کلاس خودش با کسی نبود اونم تقریبا شبیه من بود...بعداز یه مدت، زمزمه های عجیبی دربارش شنیده بودم! حرفاهایی که بعدها فهمیدم تهمت هایی بوده برای پوشوندن کارای اشتباه دونفر دیگه...
از اونجایی که معاون مدرسه ما آدم عجیب و غریبی بود،وقتی فهمید دزدی پول و کتاب بچه ها کار زهرا نبوده و اون دونفر خودشون اعتراف کرده بودن به کارشون ولی بازم نگاه های آزاردهنده اش نسبت به زهرا وجود داشت...
خود منم تحت تاثیر این حرفا بودم که بقیه می گفتن ولی بعد از یه مدت رفت وآمد با زهرا فهمیدم همش حرفه و واقعیت نداره...
از مردادماه شروع کردم به خوندن برای کنکور...توی مدرسه یه گروه آموزشی کنکور بود(همون مافیای کنکور که پدر ملت رو درآوردن)
مدرسه اعلام کرد که قصد داره کلاس آموزشی برگزار کنه،منم اسم نوشتم و روزی که قرار بود کلاس برگزار بشه فهمیدیم اصلا کلاسی درکار نیست و باید بریم آموزشگاه ثبت نام کنیم...
منم فقط درس اقتصاد رو میخواستم کلاس برم...
یه چند روزی گذشت و با مامان بابام رفتم مدرسه برای اینکه وضعیت کلاس مشخص بشه و چک برای کلاس اقتصاد بدیم...ولی با چرب زبونی مدیر اونجا، خانواده پک تخصصی درس های انسانی با مشاوره مدیر آموزشگاه رو برام گرفتن...
مشاوری که تجربی خونده بود و تنها هدفش پول درآوردن بود و کم ترین کمکی برای بهتر شدن اوضاع درسی نداشت، بدون هیچ سررشته ای برام برنامه ریزی میکرد...تا قبل از شروع سال تحصیلی طبق برنامه ریزی پیش میرفتم اما از یه جایی به بعد نتونستم...
همچنان بی خبر از روزهای پیش رو بع درس خوندن ادامه دادم...
بی اعتمادی...کنجکاوی بیش از حد دیگران...ناشی بودن مشاور...استرس کلاسهای کنکور...و جدال همیشگی عقل و دل!...همه اینا باعث شد کنکور برام بشه غول شکست ناپذیری که توان مقابله باهاش رو ندارم...
|به قلم: ز_الف|
💌🔗💌
#کپی مورد رضایت نیست!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
*محسن_صفری
#حدیث
#عکس_نوشته
شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت باد
•┈┈••✾••✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾••✾••┈┈•