مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_بیستوچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پیاده راه میافتم. تشنگی مجا
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_بیستوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
جیغ میزنم. فریاد میکشم. خدا جز تو کیو دارم. به کی پناه ببرم؟ اصلا کی میتونه کمکم کنه؟ خدااااااااااااااااااا. هقهقم بالا میرود. منو از این منجلاب نجات بده!
ناگهان صدا دورتر میشود. فضای نورانی، تاریک. به اطراف نگاه میکنم؛ زجه میزنم:
_توروخدا نرو.. توروخدا بمون.. من میترسم! تو کی بودی؟ برگرد.. توروخدا
فضا تاریکتر میشود. هیچ صدایی نمیآید. صدای قرآن محو میشود. دیگر الرحمن نمیشنوم. بجای آن صدای زوزه میآید؛ زوزه گرگ. صداهای وحشتناکی در هم تنیده در دلو جانم رخنه میکند. نعره میزنم:خدایااااااااا نجاتم بده! اصوات گنگ میشوند. همهجا تاریک است. صداها کموکمتر میشوند اما با همان هیبت پابرجااند. از آن فضای نورانیو صدای قاری زنی که برایم الرحمن میخوند. فقط تاریکیست و وحشت!!
آب سردی به صورتم پاشیده میشود. جیغ ممتدی میزنمو با هیجان مینشینم. کل صورتم؛ روی کمرم همه جا عرق نشسته. با عطش شدید به دنبال آب چشم میچرخانم. ناگهان چشمم به لیوان آبِ دست خانمی میافتد که گفت در حرم بمانم. لیوان را میگیرم و سر میکشم؛ قطرهای از اقیانوس تشنگیام را رفع میکند.
عَلَّمَهُ الْبَیَان در سرم وول میخورد. بطری آبم را از کیفم بیرون میآورم و یکجا سر میکشم. خانم میگوید:
_دخترم چی شده مادر کابوس میدیدی!
بمیرم چقدر تشنهای. الآن آب میارم.
او میرود و من با دهانی باز خوابم را مرور میکنم. با کسی حرف میزدم. نمیفهمیدم مرد است یا زن. الرحمن خوانده میشد اما آن با نوایِ غمگینی از یك زن!
آن که با من حرف میزد که بود؟
متوجه نمیشدم.. گیج بودم.. اصلا نمیتوانم تشخیص دهم مذکر بود یا مؤنث.
زن با پارچ پلاستیکی رنگو رو رفتهای کنارم مینشیند. بدون حرف پارچ را میگیرم و بدون لیوان میخورم. همچون بچهای که تازه به مادر رسیده و ولع شیر نمیتواند آرامش کند. تشنگیام رفع میشود؛اما عجیب آن است که نه کاملاً!
_چیه مادر؟
انقدر تو خواب داد زدی که جون از پام رفت. شانس داشتی نمازشب بودم وگرنه اونقدر خوابم سنگینِ که خواب بودم نمیفهمیدم. حالا چه خوابی بود مادر؟
زن حرف میزند و من به گلِقالی خیرهام. حکمت این کابوس چه بود؟ کابوس یا رؤیا؟
زن مستأصل میگوید:
_حرف بزن دختر جون به لبم کردی!
_ن..نمیدونم..خواب دی...
با جرقهای ادامه حرفم را میخورم. شاید درست نباشد پیش کسی بازگو شود. کیفم را بر میدارم. میخواهم به خانه بروم. موبایلم خاموش است. زن متوجه میشود:
_شارژر بدم بهت؟
"ممنونی" میگویم، میرود شارژر را بیاورد.
هالهای از نور؛ هیبتی نورانی کنارم بود. حرف میزد و من هیچ نمیفهمیدم. سخت میگیری! خودش درست میکنه!
چی را سخت میگیریم؟
که درستش میکند؟
چی را درست میکند؟
اشكهایم پیدرپی میریزد. این غلیان احساسات دست خودم نیست، هست؟!
زن میآید. شارژر را به پریز میزنم. به گوشیام میخورد. میزنم به شارژ و به الهه پیام میدهم. جوابی نمیدهد. ناچار زنگ میزنم! صدای خوابآلودش بلند میشود:
_جانم..آبجی؟
_الهه کلید ندارم، دارم میام خونه درو باز کن نمیخوام کسی بیدار شه. شارژ نداره موبایلم.
_چقدر دیگه میرسی؟
_نیمساعت.
_باشه بیا.
قطع میکنم. از زن عذرخواهی میکنم و از مقابل چشمان حیرانو متعجبش دور میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_بیستوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جیغ میزنم. فریاد میکشم. خدا
پارت تو راهه
منتظر بمونید 😍😍
چمدان بستهام از
"خواستنت"
کوچ کنم
تا "نبودت" بروم
گور خودم را بکنم
شرح دلتنگی من بی تو
فقط یک جملهست
"تا جنون فاصلهای نیست
از اینجا که منم"...
👤 #مهدی_اخوان_ثالث
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_بیستوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جیغ میزنم. فریاد میکشم. خدا
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_بیستوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
با هزار فکرو خیال دربست میگیرم و به خانه میرسم. با سنگ کوچکی آرام به در میکوبم. الهه سریع در را باز میکند:
_چیه آبجی، گفتی میمونی چرا برگشتی؟
همانجا روی تخت حیاط میخوابد. کنارش مینشینم. با شتاب میپرسم:
_ساعت چنده؟
_یک.
_الهه کسیرو میشناسی که تعبیر خواب بگه؟
چشمهایش را گشاد میکند؟
_خیر باشه آوا. چقدر مشکوکی؟
_میشناسی؟
مینشیند:
_والا غیر حضرت یوسف، نه!
_بگیر بخواب خوشمزه.
میخندد:
_مامان خیلی نگران شد گفتم نمیای امّا با اصرار بابا آروم گرفت! گفت بچه که نیستی میخوای حرم بمونی.
دلم آشوب است. میخواهم صبح شود. استرس دارم. دلم مالش میرود. دوباره تشنه میشوم. خدای من!
_الهه برام آب میاری؟
لیوان آبی از کنار بالشتش بر میدارد:
_بیا.
_اینجا خوابیدی؟
_آره هوا خوب بود خواستم تو حیاط بخوابم.
_پشه میگزدت!
دوباره مزه میریزد:
_گوشت که شیرین باشه چه تو حیاط چه اتاق!
پشه کار خودشو میکنه.
آنقدر گیجو مبهمم که نمیدانم چه کنم. اصلا به کسی خوابم را تعریف کنم؟
چه کسی میتواند این جراحتو خدشهی وارده به مغزم را التیام دهد! الرحمن باصدای آن زن در سرم میپیچدو سوهان روحم میشود!
یعنی که بود؟
ناگهان دلم برای باران تنگ میشود. از خودش کمك میخوام. من بیمعرفتم. اونکه رفیق نیمهراه نبود!
قلبم به شدت درد میکند. میخواهم خدارا فریاد بزنم. من دیگر تحمل ندارم. چه میشد اگر خودکشی حرام نبود؟ چه میشد اگر جایز بود و هرزمان که فهمیدی دیگر نمیتوانی؛ جانت را بگیری و راحت شوی. چه میشد میدانستی اگر جانت را بگیری راحت خواهی شد یا نه؟!
آنقدر قلبم داغون است که فکر میکنم هر لحظه صدای انفجارش فلك را کر کند!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
آهستهتر آهستهتر
طوفان بپا کردی دلم
هم عقل را سیلی زدی
هم، چند کردی مشکلم!
محجوبتر محجوبتر
این بیحیایی خوب نیست
جمعی نگاهت میکنند،
باکت ز سنگ و چوب نیست؟
جامی بنوش، آهی بکِش،
فکری دگر کن بیخِرد
چیزی نمانده عشقِ او،
جانِ تو را یغما بَرد
دل خسته شد از همهمه،
اما ندارد واهمه
چون خود قضاوت میکند
مجرم ندارد محکمه...
👤#زهرا_میرزایی_صحرا
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
گاهی که دلتنگ میشوم
به ماهی کوچک تُنگ نگاهی میکنم
نه دریا دیده و نه فکر دریا در سر دارد
دنیای کوچک و آرزوهای کوچک...
اما...
من چه کنم که چشمانت را دیدم؟
که دریا دریا عشقی و ساحلت نیستم!!
چه کنم که دنیای کوچکم را بزرگ کردی!
بزرگ؛ میان بازوانت..!
#زهرا_میرزایی_صحرا
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_بیستوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• با هزار فکرو خیال دربست میگیر
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_بیستوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تاکسی میگیرم به سمت جایی که نمیدانم کجاست! نمیخواهم به مزار باران بروم. و نمیفهمم کجا بروم!
راننده میپرسد خانوم کجا برم؟ و من میگویم فعلا تو خیابون دور بزنید!
چشمی میگوید و ادامه میدهد. قطرهی اشکی از چشمم بیرون میآید. دستمالی از کیفم بیرون میآورم و نم چشمم را میگیرم. احساس میکنم جگرم خون است. و این اشكها خونِ جگرم که از چشمم بیرون میریزد!
باید به کجا رسیده باشی که چنین حسی در تو رخنه کند؟ به کجا؟.
در آخر با خودم کنار میایم و میگویم برویم بهشتزهرا. از ماشین پیاده میشوم و بطری آبی را پر میکنم. به سمت قبر باران میروم. قبر خیس است. حدس میزنم طاها اینجا بوده. به تصادف آنروز لعنت میفرستم:
_سلام بارانی، سلام خوشگلم، میبینی من اینجام! منو میبینی؟ باران میدونی دیگه دارم میمیرم؟ بخدا دیگه طاقت ندارم باران.
موبایلم را روشن میکنم. آرام و با صدای کم آهنگم را پلی میکنم:
سر به دیوار زدم، دل دیوار شکست!
این همه دربدری این همه غصه بس است!
دل پر از داغ شده .. طاقتم طاق شده ..
این همه غصه بس است! ...
امان امان .. امان امان .. امان امان!
فقط خدا میداند در دلم چه خبر است؛ خدا و خودم!
این دنیا که گذشت و زود میگذره؛ اون دنیا میبینمت.
جای من پیشِ تو خالی .....!
یادته چه روزایی داشتیم! یادته باهم میرفتیم برای هدیه سیسمونی بگیریم؟
من میگفتم یاسی سرمهای تو میگفتی، سفید کالباسی ؛ آخرم حرفتو شدو محشر!
اشكهایم راه باز کرده به پهنای صورت میبارند. از گلدان گلیخ بالای قبر باران یكشاخه کوچک با تكگلی بین چند برگ میچینمو روی اسم باران پرپر میکنم.
گریه امانم را بریده اما نمیدانم چرا اشك چشمم خشك نمیشود!
میبینی باران؟
وقتی تورو از دست دادم خودم رو مقصر میدونستم؛ الان هم روزی هزار بار به خودم لعنت میفرستم که باعثو بانی اون مسافرت و تلخیش من شدم!
اما کم زجرم ندادن، ملکا، همسایهها، آشناها. باران منو تو صمیمیتر از این حرفها بودیم. من که میدونم جات خوبه! کمکم کن؛ دست منم بگیرم.
هقهقم بالا میرود:
من بعد تو مرتضیرو هم از دست دادم!
تمام سعی خودم رو کردم، اما بهتره واقعیت را بپذیرم نمیتونم فراموشش کنم.
تو که میدونی منو اون چقدر عاشق و وابسته شده بودیم. بارااان بخدا کمکم کن.
با گوشهی چادر عرق پشتلبو بالای پیشانیام را میگیرم. نفسم کند است.
دستهایم میلرزد و تشنهام. بطری آب را بر میدارم و میخورم. تشنگیام تمام شدنی نیست!
میخواهم آب تگری باشد؛ آنقدر یخ که از سرمایش سردرد بگیرم اما دیگر تشنه نباشم. ولی فایده ندارد.
قرآن را باز میکنم الرحمن جلوی چشمم قد علم میکند؛ تعجب میکنم. این سوره با من چهکار دارد؟ بعد از الرحمن، سوره ملك را میخوانم.
قرآن را در کیفم میگذارم. میخواهم بایستم که دو جفت ورنی مشکی پیش چشمانم قرار میگیرد.. گوشهی چادرم را میگیرم. از کفشها بالا میآیم، شلوار طوسی، بالاتر؛ لباس مشکی و بالاتر؛ باور نمیکنم!
نمیتوانم باور کنم. این چهره همان چهرهست؟ این، همان آن؛ است؟
_سلام.
نمیتوانم جوابش را بدهم، جواب سلام واجب نیست؟ پس چرا قفل به دهنم زدهاند؟ این علمالقرآن به کمکم نمیآید؟
_میدونی چقدر منتظر این لحظه بودم؟
که ببینمت! تو چی؟ تو منتظر من بودی؟ موندی؟
تن صدا که همان است؛ چهرههم فرقی نکرده. موهای کوتاهِ بالازده، چشمهای مشکیو گیرا و ته ریشی که جذابترش کرده! دندانهای مرتبو ردیف و مهمتر از همه لبخندی که تنم را میلرزاند.
_آوا حرف بزن. آواخاتون!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912