مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• چشمهایم را میبندم. نمیدانم از
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتاد
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
بالأخره مرجان خانم کنار میرود. به صورت غرق آرایشم در آینه نگاه میکنم. هرچه گفتم زیاد نیاز به آرایش نیست راضی نشد. دستِ آخر هم کار خودش را کرد. البته حق بگویم کارش حرف ندارد. ترکیب شیرینِ موهایم با آرایشو لباس شیری رنگم محشر است!
شهلا از دور جلو میآید. عروسمان زیباتر شده:
_واااای خدا خیرت بده مرجانجون اگر به خودش بود یهچادر سر میکرد، مینشست سر سفره عقد.
میخندم:
_الهام کو؟
_جلو درِ؛
ببین آواجان آقا مرتضیرو کشتن ندیاا، بذار امروز به خیرو خوشی تموم شه.
_اینجوری میگی یکی ندونه میگه چه آش دهنسوزیام من!!
_هستی، خیلی هم دهنسوزی.
دورت بگردم شیوا گریه میکنه، من دیگه میرم محضر، آراد هم پایین منتظره.
_برو عزیزم.
چشمکی میزند و بعد از خداحافظی میرود. اضطرابی شیرین در وجودم رخنه میکند. بعد از سهسال به رؤیایم میرسم. آنقدر شورو شعف دارم که بر آشوب دلم غلبه کند. اما... اگر دوباره نشود چه؟
خدای من!
یك امروز را نه..کمك کن بتوانم به چیزهای خوب فکر کنم. زیرلب ذکر میگویم بلکه آرام شوم. روی صندلی مینشینم. دلم ضعف میرود. شکلاتی از روی میزِ مرجان خانم بر میدارمو میخورم.
الهام در را باز میکند و با هولو ولا میگوید:
_اومد.. پاشو آوا ،آقامرتضی اومد.
جلو میروم:
_الهام میترسم.
نکنه.. نکنه طاها یا ملکا، نمیدونم یکی بیاد مجلسو بهم بریزه!
بازویم را فشار میدهد:
_دختر این فکرارو نکن. هیچکی هیچکاری نمیکنه. ناسلامتی عقدتهها، یکم شاد باش، بخند!
مقداری انرژی در رگهایم تزریق میکند. چادرعقدی را که قبلا خریده بودیم با هزار آهو خاطره سر میکنم. به سمت در روانه میشوم. پاهایم کرخت است و دستهایم سرد!
مرتضی را میبینم، جلوی ماشین به کاپوت تکیه داده. کتو شلوار مشکیو پیراهن کرمرنگ، رنگش ستِ لباس خودم است. دستهگل زیبای از گلهای سرخو سفیدِ رز به دست دارد. مرا که میبیند جلو میآید. لبخند گشادی به لب دارد:
_سلام بر بانویِ فرهیخته!
امروز چه روزی شدهها خوشگلترین دامادبا زیباترین عروس دارن بهم میرسن. وای کی بشه من صورت زیر چادرتو ببینم!!
کُشتی مارو خانوم با ناز کردنت!
زلیخا نشدی قدر یوسفتو ببینی..
_آقامرتضی امون بده به آدم. زشته تو کوچه اجازه هست بشینم داخل ماشین؟
گردنم خشك شد!
قاهقاه میخنددو در ماشین را باز میکند، کنارم مینشیند و حرکت میکنیم. آهنگ شادو ملایمی در ماشین پخش میشود، تا مینشیند قطع میکند و نوای قرآن میپیچد! قبلا هم عاشق همین ظرافتکاریو ایمانش بودهام!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتاد •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بالأخره مرجان خانم کنار میرود. به
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
آنقدر عرق کردهام که فکر میکنم تمام آرایشم بهم ریخته. تشنگی امانم را بریده. مرتضیهم مدام سربه سرم میگذارد و حرف میزند:
_آهای خانوم خانوما
حرف بزن تورو خدا!
_مرتضی...
_بــــله؟
_استرس دارم. میترسم ملکا بیاد، میترسم دوباره نشه!
_اصلا نترس آوا. این چه حرفیه میزنی مگه الکیه بخواد مراسممون بهم بریزه؟
چرا اینقدر صدات گرفته؟ گریه میکنی؟
_تشنهمه.
_ای جان! چرا چیزی نمیگی.
سریع ماشین را نگه میدارد.
_ آب یا آبمیوه؟
_آبمیوه عطشمو از بین نمیبره. آب لطفا!
پیاده میشود. طوری که پیدا نباشم گوشهی چادرم را کنار میزنم. با چشمهایم رفتنش را دنبال میکنم، تند میدود آنطرف خیابان. بطری آبی میخرد و به سمت ماشین میآید. کنار جدول وسط خیابان میایستد تا ماشین رد شود. وانتی عبور میکند و مرتضی با قدمهای بلند میآید. ناگهان صدای لاستیك ماشینی میآید. مرتضی را میبینم که فریادی میزند. ماشین به طرف مرتضی میرود. جیغ میزنم. صدای ویراژ موتوری سوهان روحم میشود. چشمهایم را میبندم. وحشتناك است! میترسم باز کنم. گریهام میگیرد. در ماشین باز میشود و با ترس پلكهایم را از روی هم بر میدارم. مرتضی است!
خدای من!
خدایا شکرت.
گریه میکنم. بدون توجه به هرآنچه که روی صورتم پیش بیاید!
_چی.. چی شد مرتضی؟
اوهم دستهایش میلرزد. فکش انگار منقبض شده:
_نفهمیدم چی شد! روانی بود طرف!
_از عمد داشت میومد مرتضی!
گریه میکنم. با صدای بلند:
_میخوان دوباره.. دوباره مارو از هم جدا کنن مرتضی.
_گریه نکن عزیزم. بطری آب را به دستم میدهد. تا نصفه مینوشمو به دستش میدهم. اوهم نا آخر میخورد. ماشین را روشن میکند:
_اتفاقی بود! نترس..
خدایا.. تاکی بگویم همه چیز اتفاقیست.. تا کی با روی خوش به اطراف و قضایا نگاه کنم. تا کی!...
ماشین را روبهروی محضر نگه میدارد. مادر و الهام و آراد روبهروی محضر ایستادهاند و با دیدن ما بقیه را صدا میکنند. مرتضی لبخندی میزند و نگاهم میکند.
_آواخانوم.. دلنگران نباشیا یه اتفاق بود. ممکنه واسه هرکسی پیش بیاد. حالت بیا بریم که دیگه طاقت ندارم!
نفس عمیقی میکشمو با او همراه میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• آنقدر عرق کردهام که فکر میکنم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
قرآن را باز میکنم. شروع میکنم به خواندن سوره نور؛ با مرتضی!
کنارم نشستهو شاد است. آنقدر هردو شادیم که نمیخواهم به هیچچیز فکر کنم. هیچاتفاقی.
خدایا شکرت.
آقا مهدی با پدر حرف میزند و الهامو خدیجهخانم باهمدیگر. مادر در کنار شوقی که دارد میتوانم نگرانی را از چشمهایش بخوانم.
دلم پر میکشد به اطراف. آنقدر دلتنگ باران میشوم که اشک بیواهمه سرازیر شود. مدام با دستهایم زیرچشمهایم را پاک میکنم اما مرتضی میفهمد.
_جانِ من، جانانِ من؛ اشك میریزی چرا؟
_مرتضی دلم برای باران تنگ شده.
_آخ قربون دلت برم!
_مرتضی یکمخوددار باش بههرحال هنوز نامحرمیم!!
_بخدا دست خودم نیست آوا.
چشم. چرا نمیخونه عاقد؟ تا منو دق ندن که ول نمیکنن!
میخندم.
خاصو با نگاه ویژهاش خیرهام میشود:
_آخ قربون خنده...
چشمغره میروم:
_چند دِقه صبرکن دیگه آقا!!
_باشه باشهههه
عاقد برای بار سوم میخواند.
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم آوای امامی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای مرتضی ارغوان به صِداق و مهرهی یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه ۱۴ سکه تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذِمهی زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت. و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم.
آیا بنده وکیلم؟
خوندر رگهایم میجوشد. دستهایم یخبسته. کاش میگفتند عروس رفته باران بیاره!
صدایم میلرزد. میخوام با تمام وجود این لحظه برایم ثبتو ضبط شود. در گوشهای از ذهنم:
_بااجازه مولا صاحبالزمان، پدرو مادرم؛ بله!...
صدای جیغو صوتو هلهله بلند میشود. بله را گفتم؟!
صلواتی میفرستند و عاقد اینبار خطاب به داماد تکرار میکند. مرتضی نگاهی به من میاندازد. سرش را رو به آسمان میکند. زیرلب طوری که فقط من بشنوم میگوید:
_وَ مَن یَتَوَکَل عَلی اللهِ فَهُوَ حَسبُه!
"بلهی" مرتضی که میشنوم،طافت نمیآورم. نگاهش میکنم. آنقدر عمیق که مردمكهایمان درهم گم میشود.
با تمام لرز شیرینی که به جانم افتاده، حلقههای یکدیگر را دست میکنیم و شیرینی به دهان هم میگذاریم. انگشتم را در ظرف بلورین عسل میکنم. از لمسش به دهان مرتضی هم میترسم هم میخندم.
گاز ریزی از دستم میگیرد. "اوفِ" کوتاهی میگویم.
_جبران میکنم آقای ارغوان!
_جبران کنید خانم امامی!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• قرآن را باز میکنم. شروع میکنم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوسوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
هردو میخندیمو میایستیم. مادر را در آغوش میکشم. چقدر به این آغوش نیاز داشتم؟
بغل مادر، در هیچجای دنیا یافت نمیشود. حتی لذتی که آن دارد، متفاوت است حتی از آغوش همسر . آغوش همسر، کوه است و مادر دریا!
_خوشبخت بشی نفسِ مادر!
_قربونت برم مامانی.
خم میشوم و دستش را میبوسم. تلاشش بیفایده میشود و بوسهای پشتدستش میکارم. به چشمهای خستهاش مینگرم:
_حلالم میکنی انقدر اذیتت کردم؟!
چشمهایش میجوشد، اشکی از گوشهی چشمش چکه میکند:
_این چه حرفیه آوا!
مادر کنار میرود. بابارا میبینم که با نگاه نگرانو غمناک نزدیکم میشود. سرم را روی شانهاش میگذارم. روی موهایم بوسهای میکارد. از آغوشش لیز میخورم و به مردمکهای تیرهاش نگاه میکنم. پنجهکلاغی چشمهایش غم دلم را دوبرابر میکند:
_چیه بابا؟ صورتم اگه پیر شده، دلم جَوونهها!
از اینکه ذهنم را خوانده شرمنده میشوم:
_صدالبته حاجآقا.
دستش را میبوسم و به نکتههایی که میگوید گوش میدهم. دست آخر با بغض به سمت مرتضی میرود. با خدیجهخانمو آقامهدی هم روبوسی میکنم و از خجالتو شرم آب میشوم.
مرتضی درحرکتی ناگهانی دستم را میگیرد. سردو گرم میشومو سرخو سفید!
این چه کاریست مرد!
خداراشکر میکنم که آراد با مجلسگرم کنیهایش دیدها را بهسوی خود جلب کرده.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سرش را به گوشم میچسباند:
_چیه؟
الآن دیگه چه بهونهای داری خاتونم؟
ولی یه چیز بگم؟ حالا میفهمم این شیرینی وصال درعینِ اینکه دستو پات بستهستو سیبت ممنوعه، چه حسی داره!
لبخندی به رویش میپاشم. آراد از پشتسر آرامودرگوشی میگوید:
_چیه؟ کبکتون خروس میخونه.
مرتضیجان حالا عجله نکن، اول آخر این تحفه مال خودتِ.
میگویدو قاهقاه میخندد.
**
صدای آرام موسیقی پخش میشود. جوبآب باریکی کنار میزچوبیو قدیمی که نشستهایم رد میشود. مرتضی را از پشت فوارهی آب حوض میبینم. با لبخند نزدیکم میشود. جلو میآید و کنارم مینشیند.
وای بر من که میخواستم این آرامش را از خودم سلب کنم!
دست دور گردنم میاندازد و سلفی میگیرد. شاخهی گلی از کنارش بر میداردو به دستم میدهد:
_بفرما خوشگلخانومم!
_ممنون عزیزم.
_البته درست میفرمائید خودم گلم.
به اعتماد بهنفسش میخندم:
_طنزپرداز رکگوی کی بودی؟
دست روی قلبش میگذارد:
_آه بانو، اینکار را نکنید با من، قلبم طاقت ندارد.
ادای خودش را در میآورم:
_آه سرورم؛ تصدق خاطرتان گردم، پوزش میطلبم!
بلند و مردانه میخندد.
اینکار را با من نکن، تو چه میدانی وقتی میخندی ساختمان دلم فرو میریزدو قلبم از جا کنده میشود. کاش میتوانستم سینهات را بشکافم و خودم را درآن مخفی کنم. طوری که هیچگاه و توسط هیچکس از هم جدا نشویم. کاش...
دستم را میگیرد:
_به چی فکر میکنی؟
_به خودمون.
یهتای ابرویش را بالا میاندازد:
_خاتونم، درسته لبخند رو لبته، اما دلت پر از دردِ!
نگو نه که باور نمیکنم. من تورو امروزو دیروز نیست که نمیشناسم. تو تمام لحظات دورو نزدیکی که داشتیم باهات زندگی کردم!
از صداقتو عشقش قلبم شاد میشود. مراسم پایکوبی برگزار میکند و میرقصد. پاهایش را به قفسهی سینهام میزند و خونها را با تمام سرعت در بدنم پمپاژ میکند، میخندم:
_دیوونه!
چشمکی میزند:
_ما بیشتر!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هدایت شده از مبیّنات
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
خودم را کنترل میکنم، صدای قهقهام بلند نشود اما او بیواهمه قاهقاه میخندد:
_خب حالا من یه هدیه دارم برات!
اینو میخواستم دیرتر بهت بدم اما دلم طاقت نیوُرد. داستان قشنگی داره که میخوام بهت بگم!
حالا همینجا بنشینیم تا ناهار و من تعریف کنم یا بریم پیادهروی؟
به ساعت مچیام نگاه میکنم:
_زوده تا ناهار هنوز.
از تخت پایین میرود. کفشهایش را میپوشد و دستش را به طرفم دراز میکند. دستش را میگیرم. چه تکیهگاه امنی!
چه امیدوارم میکند.
چقدر به این دستها نیاز داشتم.
میایستمو شاخهگل را از روی میز برمیدارم. کیفم را مرتضی دست میگیرد:
_نوکرتم هستم، کیفتو بده من بانو!
_زشته مرتضی تو مَردی.
_مرد نوکر دربست زنشه. وظیفمه بالامجان!
چشمکی به رویش میزنم:
_بالامجان!!
اوه مای گاد. خیلیوقت بود یادم رفته بود تو شیدایِ شهید بابایی هستی.
سرش را پایین میاندازد. چشمهایش با جوشش اشک گیراتر میشوند. اینبار من دستشو میگیرم. پشت انگشتهایش را نوازش میکنم.
_هرکی ندونه تو خوب خبر داری من زندگیمو مدیون شهید باباییام!
راه میافتیم. بوی عطر گل را به مشامم میکشم. پر میشوم از طراوتو صفا:
_آره یادمه. روزای اول نامزدی همهچیرو تعریف کردی واسم.
دوباره بگو مرتضی، واسم تعریف کن. میخوام بشنومش .. میخوام دوباره به گذشته برگردم!
**
با هیجان دستمرا گرفت به سرعت قدمهایش اضافه کرد. دلم میخواست خودم را در آغوشش حل کنم. چون حبه قندی در سیل محبت آبهایش، آبقندی شوم و به خورد خودم دهم. آنقدر شیرین که حلاوتش دلم را بزند. مرتضی به شوخی صدایش را صاف میکند و بعداز تک سرفهای میگوید:
_اومممم. اول داستان شهید باباییرو میگم بعدش هدیهت!
طاقت بیار خانومم.
در این باغ سبز قدم میزنیم:
_ادبیاترو که تموم کردم در کنارش رفتم سردبیری یه روزنامه. خیلی اذیت شدم! کارش رونق نداشت اینارو که میدونی.
با صدای جیغ کودکی رو بر میگردانیم. پسربچهای تقریبا دو سهساله روی زمین افتاده بود، صورتش سیاه شده بود. مرتضی دوید و اورا بلند کرد. متوجه شدیم از روی تخت افتاده. از شدت گریه میشد فهمید جایی از بدنش شکسته یا دستکم دررفته. پدرش نزدیک مرتضی شد و بچهرا گرفت، آنقدر ترسیده بودند که رنگ بهرو نداشتند. به چشم دنبالشان کردم. صدایی از بچه نمیآمد. و هقهقش در گلو خفه شده بود.
مرتضی دستم را فشار داد:
_چته آوا؟
به خود آمدم. سورتم خیس بود. مرتضی با شوکو حیرت نگاهم میکرد:
_چیزیش نیست فکر کنم کتفش دررفته. توچرا گریه میکنی عزیزم؟
با دست اشکم را میگیرم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودم را کنترل میکنم، صدای قهق
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
_چیزی نیست عزیزم.
_چه عجب! مارو عزیزم صدا کرد خانوم.
میخندیم. ادامه میدهد:
_با بچهها قرار گذاشتیم بریم راهیاننور. هرکاروانی به نیابت از یه شهید میرفت. کاروان ما، شهید بابایی!
رسیدیم به طلاییه، دلم گرفته بود. مادر اصرار داشت زن بگیر، زن بگیر .. رو یه سکو نشستم دل دادم به شهید بابایی گفتم در حقم پدری کن بالامجان!
یه زن خوب، یه شغل خوب، دستمو بند کنه. تحصیلاتم هدر نره.
برگشتیم، سر هفته نشد سردبیری یه مقالهو روزنامه دادند دستم؛ کتابم چاپ شد. خالههم تورو به مامان معرفی کرد.
چشمکی میزند:
_عشقم جور شد.
قلبم ترک بر میدارد. صدای شکستنش در گوشم میپیچد:
_بعدشم خراب شد!!
_خب هر اتفاقی صلاحو خاصیت خودشو داره. حکمت وصال ما، جدایی بود. عشقمون باید قربونی میشد فداتبشم.
دست راستم را میگیرد. شاخه گلرا بالا میآوردو میبوید. به اطراف نگاهی میاندازد:
_کسی نیست. منم طاقتم طاق شده!
دست چپش را محاصره میکنم:
_تحمل کن مرد! زشته تو جمع .. طاقت بیـــار!
بوسهای روی گونهام میکارد. دستو دلم میلرزد.
نکن مرتضی، با منِ غمدیده بازی نکن. هر حرکت تو مرا میمیراندو زنده میکند.
آه عقلم آخر دامن گیر قلبم میشود.
دستم را رها میکند. صاف میایستد و گلویی صاف میکند:
_زشته خانوم! تو جمع. یکی ببینه چی میگه!
نمیگه این زنه چقدر شوهر ندیدهست؟
بهسختی جلوی خودم را میگیرم صدای خندهام بالا نرود:
_مرتضی واقعا دیوونهای!
نمکین میخندد:
_ما بیشتر.
راه میافتیم.
_خب چی میگفتم! آهان .. اسمو رسم کارمون رو دیگه بنابر شهید بابایی گذاشتیم .. البته اینم بگم بهت، شهید خیلی کمکمون کرد .. چندباری تخلف کردند یا خواستند جلوی بعضی اخبار رو بگیرند به یاری شهید و توسل ایشون موفق نشدند.
نفس عمیقی میکشم:
_پس اونطور هم که فکر میکردم کارتون بیخطر نیست!
انگار که متوجه اضطرابم شده میگوید:
_جای نگرانی نیست به هرحال امنیت کشورما تحسین برانگیزه!
چند قدم آنطرفتر کافهای قدیمی به حالت کلبهای چوبی فضا را زیبا کرده، دورتادورش توریستو مسافرها نشستهاند. سایهی دختران، پرتوی انوار نور را به حالت زیبایی روی کلبه نشانده. مرتضی میگوید:
_آهای بانو، نظرت چیه بریم کافه یچیزی بخوریم؟
_عالیه بریم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _چیزی نیست عزیزم. _چه عجب! مار
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
جلو میرویمو پشت میز کوچکی مینشینیم. کافه کوچک اما پراز آدم است. مردی جلو میآید، تعظیم زیبایی به نشانهی احترام میکند و "چی میل دارید؟" را میپرسد. هردو اسموتی توتفرنگی سفارش میدهیم. در مدت کوتاهی سفارشمان را میآورند. مرتضی تشکر میکند و مرد بعد از گفتن "چیز دیگهای لازم ندارید؟" میرود.
اسموتی را با برگ نعنا و توت فرنگی تزئین کردهاند. نیرا به دهان میگذارم و چند قلپ میخورم. طعم خنکو مرسی دارد. مرتضی میگوید:
_خیلی اینجا خوشگلهها خانومم
_آره واقعا. اینقدر همهی شهر پر شده از کافههای مدرنو چیدمان برگرفته از غرب دیگه رغبت نمیکنیم بریم.
سری تکان میدهد. زوج جوانی میز کناری مینشینند. زن موهای مشکیو صورتیاش را بیرون ریخته، آرایش غلیظی داردو مانتوی کوتاهو ساپورت تنگی پوشیده. من به عنوان یکزن حالم بههم میخورد!
به غیرت بعضی مردها آفرین باید گفت!
البته اگر مردی که همراهش هست، همسرش باشد.!
مرتضی متوجه نگاهم میشود و به پشت سرش نگاه میکند. زن را که میبیند بر میگردد و "استغفرللهی" میگوید. متوجه نگاه مردجوان، همراه آن زن میشوم. با دهانی باز به مرتضی نگاه میکند. انگار که آشنایی دیده باشد، چشمش به من میافتد و متوجه تعجبم میشود. هول میشود. سریع سر پایین میاندازدو روی صندلی مینشیند.
بیخیال میشومو برای هدایتشان دعایی میکنم.
ترکیب چوبو پارچهی چارخونهی روی میز، آنرا مثل خونههای مادربزرگها کرده.
لیوان را خالی میکنم. مرتضی با لبخند و شیرین نگاهم میکند. میخندم:
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_به این فکر میکردم چقدر عاشقتم آوا!
واقعا نمیدونم چهکار خوبی کردم خدا تورو بهم هدیه داد.
شرمگین و نمکین میخندم. گاه باید برای همسر ناز کرد!
_آره واقعا، برو خداروشکر کن!
با لذتِ عشق میخندد. دخترکی حدودا 20 ساله یا شاید کمتر رویِ سکویی نشسته، انگشتهای شستش مدام تکان میخورد، معلوم است دارد تایپ میکند، آنهم به که سرعتی. از دور میبینم اشکش را پاک میکند. خدا به داد دلش برسد!
مرتضی ساکت، دستهایش را روی میز قلاب کرده:
_چرا ساکتی عزیزم؟!
_همینجوری.
_همینجوری که نمیشه اینقدر بری تو فکر!
لبخندی مینشاند روی لبهایش:
_دلم برای حمید تنگ شد، رفیق قدیمیم، اونم سهسال پیش برای همیشه رفت خارج.
_واسه چی یهویی یاد اون کردی؟
_همیشه با نامزدش میومد همین رستوران کناری و یه عالمه ازش تعریف میکرد .. که مرتضی کی بشه دامادیتو ببینم با هم خانوادگی بیایم اینجا.
_چرا رفت خارج؟
_نامزدش فوت کرد .. خودشم افسردگی شدید گرفت .. ایران نموند اصلا نفهمیدم چی شد اونم طاقت نیوورد رفت!
خیلی ساکتو افسرده شده بود.
_آدمای ساکت از پرحرف بودن خفه شدن!
_آره .. بعضیام پراز حرفنو خفه ...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جلو میرویمو پشت میز کوچکی می
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
پسرک شیطونی با جیغو خنده از دست پدرش فرار میکند. مردی با دو فنجان قهوه بهسمت میزشان میرود، پسرک جلویش سبز میشود، مرد هل میکند، خود را عقب میکشد و پسرک لیر میخورد و در آغوش مرتضی میافتد. میخواهد بلند شود که دستش به لیوان اسموتی برخورد میکند و روی شلوار مرتضی خالی میشود. همه چیز آنقدر باسرعت اتفاق میافتد که همه هل میکنند. پسرک با شدت گریه میکند. خیلی ترسیده. دستش را میگیرم:
_چیزی نیست عزیزم.
مادرش جلو میآید و با خشم کتف بچه را میگیرد، از مرتضیو آن مرد هم تشکر میکند و بچه را میبیند، صدای هقهق پسر بلند شده. مادرش نباید انقدر خشن با او رفتار میکرد. مرتضی سعی دارد با دستمال کاغذی شلوارش را پاک کند و زیرلب غر میزند.
_اینجوری فایده نداره عزیزم. پاشو برو دستشویی یکم دستت و خیس کن بکش روش.
"لا اله الا الله"ی میگوید و میایستد. موبایلم را بیرون میآورم. صفحهاش را باز میکنم، از مادر تماس بیپاسخ دارم. زنگش میزنم:
_جانم مامان. سلام.
_سلام عزیزم. خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟
_آواجان برگشتید بامرتضی بیا داخل، شام خانوادهشون رو دعوت کردم.
_باشه چشم. زحمت کشیدی.
_خوش میگذره پدرصلواتی؟ کی برمیگردید؟
میخندم:
_آره مامانی. دیگه ایشالا بعد از ناهار میایم ..
_پس یادت نره. خداحافظ.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پسرک شیطونی با جیغو خنده از د
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
فصل آخر
رسیده ایم به فصل آخر این قصه. همان جا که وعده گاه من و مرتضی بود.
شانهام درد میگیرد. کولهام را جابهجا میکنم. مرتضی مبلی پاره و پلاسیده کنار جاده پیدا میکند. دستم را میگیردو به سمتش میکشد. روی مبل مینشینم. کولهام را میگیرد و شانهام را ماساژ میدهد. لبخندی برای مهربانیاش میزنم. دخترکی نزدیکم میشود. ظرفی مقابلم میگیرد. داخلش خرماو اردهست، مقداری هم پودر نارگیل رویش ریختهاند. خرمایی برمیدارمو در دهانم میگذارم. به چشمهای مشکیاش خیره میشومو میگویم"شکراً"خرمن موهای خرمایاش دور شانهاش ریخته. مرتضی هم دو خرما برمیداردو میخورد. دست دخترک را میگیرم. لباس بلندی پوشیده با دمپاییهای پارهو خاکی. از کوله، چند شکلاتو بيسکوئيت بیرون میآورم به دستش میدهم. تشکری میکند و بهسمت بچهها میدود. در شلوغی گم میشود. مردم هرچند خستهاند اما عشق حسین آنها را به سمتخود میکشاند!
مرتضی مقابلم روی زانو مینشیندو میگوید:
_عزیزم بریم؟
به مقابلم نگاه میکنم. چیزی نمانده نزدیک است برسم.
چقدر عطش دارم برای وصال به مولایم!
دستش را که مقابلم گرفته، میگیرمو میایستم.
**
جلوتر میروم.
باورم نمیشود!
نمیتوانم باور کنم این حرم آقایم عباس است! نمیتوانم باور کنم مقابل حرم مولایم حسین ایستادهام!
پاهایم هرچند مرا تا اینجا راهی کردهاند اما دیگر جان ندارند. انگار به زمین قفل شدهام! یا چشمهایم را به گنبد طلاییاش خیرهدر افقِ سرخِغروبِ عراق دوختهاند.
دستم را روی سینه میگذارم. صدای حسین حسین و مداحیها ایرانیو عربی به گوشم میخورد. مرتضی پشت سرم ایستاده برای اینکه به نامحرم برخورد نکنم. سلانهسلانه جلو میروم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• فصل آخر رسیده ایم به فصل آخر ا
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هشتاد
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
صدای نجوا و گریهی مرتضی را میشنوم. اما خودم گیجم!
نه میخندم نه گریه میکنم نه حرف میزنم!
اصلا نمیفهمم چه بگویم. در این جلالو جبروت گم شدهام. فقط قدم برمیدارم و باجمعیت جلو میروم. نفهمیدم کی اشکم جاری شد! به زبان آمدهام.
حرف میزنم.
بیشتر از دلتنگیام میگویم!
از باران!
از طاها.. نه نه طاها برایم یادآور خاطرات تلخ است!
از مرتضی میگویم.. از اینکه چند صباحی است مهمان قلبو دلو جانم شده!!
مرتضی آرام میگوید:
_دیدی دعوتمون کرد خانومم؟!
رو برمیگردانم به چشمهای خیسش خیره میشوم:
_آره نفس من.. آره زندگیم!
نماز مغرب را میخوانیم. مرتضی را پیدا میکنمو با او همراه میشوم. گوشهای مینشیند. کنارش مینشینم.
زیرلب ذکر میگوید:
_چرا نشستی؟ بر نمیگردیم؟
_آوا دقت کردی از پنجروز پیش که از نجف راه افتادیم..
دختری سکندری میخورد و پیش پایم زمین میخورد. دستش را میگیرم. گریه نمیکند!
میخنددو میگوید ببخشید!
به فارسی.. تا میخواهم بپرسم ایرانی هستی؟ به سرعت لابهلای جمعیت گم میشود.
چهرهاش شبیه عربها بود. حتی لباسهایش. با پارچهای موهایش را پوشانده بود!
مرتضی دستش را از پشت روی کمرم میگذارد:
_حواست کجاست گلمن؟
_مرتضی دیدی فارسی حرف زد؟
لبهایش را به پایین کش میدهد:
_کی؟
_همیندختره دیگه.. جلوم خورد زمین!
_چی؟ چیزی نشد که؟
اصلا حرفامو شنیدی؟
داشتم میگفتم از وقتی راه افتادیم اصلا مثل قبل آب نمیخوری! عطش نداری!!
راست میگوید!!چرا خودم متوجه نشده بودم؟
نه مثل قبل آب میخورم!
نه عرق میکنم!
نه کابوس میبینم!
مرتضی دستم را میگیرد به طرف زائرسرا میرویم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هشتاد •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدای نجوا و گریهی مرتضی را میشنو
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هشتادویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
چشمهایم را باز میکنم. به موبایلم نگاه میکنم. ساعت 2نیمه شب است. وضو میگیرمو آماده میشوم. به مرتضی زنگ میزنم با اولین بوق جواب میدهد. آهسته حرف میزنم کسی بیدار نشود:
_سلام. مرتضی جان آمادهام من.
_بیا پایین عزیزم.
پایین میروم. جلوی در ایستادهو بامردی عربی صحبت میکند. چیزی سردر نمیآورم. مرا که میبیند خداحافظی میکندو به سمتم میآید. چشمهایش در میان تاریکی شب عجب مهتابی دارد!
_سلام خانومخانوما!
خوب خوابیدی؟
فردا میبرمت خونه رفیقم باهم یهجا بخوابیم. اصلا من خانومم بغلم نباشه خوابم نمیبره!
میخندم:
_نفس بکش مرتضی!
بریم؟
_بریم عزیزم.
آهسته زیرلب مداحی میخواندو من گوش میدهم. هرچهقدر خستهو درمانده شوی انرژیات ازبین نمیرود! به بینالحرمین میرسیم. سلام میدهم. نیمهشب استو همچنان شلوغ!
البته از سرشب خیلی خلوتتر شده.
رعدوبرقی میزند و باران میگیرد!
آوای باران درمیان نجوای حسینحسین گرما میبخشد به روحو جانم!
مرتضی التماسدعا میگویدو جدا میشود. من هم با زنان راهی زیارت میشوم.
بهسختیو با فاصله روبهروی ضریح آقا میایستم. آنقدر اشک ریختهام که جز سرخی گنبد چیزی عایدم نمیشود. دیدهی تار کجا تواند بیند رخ معشوق؟!
سلام فداتبشم. سلام مولای من!
سلام دنیای من! سلام عقبای من!
سلام میدهم. حتی نمیتوانم دعا کنم. فقط قربانصدقهاش میروم. قربانصدقهی حسینم!
قربانصدقهی علیاصغرش ، اکبر رعنایش!
دختر سهسالهای که سوخت در هجر پدر...
آه رقیهجان.. من بهفدای رخ گلگونت!
**
با مرتضی تماس میگیرم. جواب نمیدهد. حدود یکساعت است اینجا منتظرش ایستادهام. نگران شدهام! زیر باران خیس میشوم.
لعنت به من! کاش مسیر زائرسرا را حفظ میکردم. او که بدقول نبود. نکند من اشتباه ایستادهام؟!
قلبم به تپش افتاده. دستهایم میلرزد. خورشید کمکم هویدا میشود اما مرتضی هنوز نیامده. آبم را از کیف بیرون میآورم و چند قلپ میخورم.
دوباره تماس میگیرم. اینبار حتی بوق نمیخورد!
همانجا که وعده کردهایم مینشینمو گریه میکنم. چارهی دیگهای ندارم. سرم را بین دستهایم میگیرم.
خوبیاش این است که هیچکس نمیگوید چرا گریه میکنی!
حتی صدای هقهقم بین جمعیت گم میشود.
به ساعت نگاه میکنم. یکساعتونیم است اینجا نشستهام. ازطرفی میترسم برومو مرتضی بیاید!
یا باز گمراهتر شوم!
دیگر طاق نمیآورم.
آقاجان تورو به دختر سهسالهات قسم نجاتم بده!!
نجاتم بده از خودم..
از نفسم!
آقا من تو حصار این بدن گیر کردهام..
مولای من...
جانِ دلم...
قلبم میلرزد. اشکهایم بیآنکه بخواهم جاریاند!
ناگهان... ناگهان.. صدای جمعیت محو میشود، بجای آن صدای خندهی دختری را میشنوم!!
سر بالا میآورم. همان است که دیشب مقابلم زمین افتاد. بین جمعیت ایستادهو میخندد.. به گنبد نگاه میکندو میخندد! نه صدایی میشنوم. نه کسی را میبینم!
حتی دیگر گریه نمیکنم، فقط محو این دخترک زیبا شدهام! چه حجابی دارد.. چقدر ماهرخ است!
جلو میرومو دستش را میگیرم. به چشمهایم نگاه میکند. لبخند معصومی روی لب دارد.
زیرباران کمی خیس شده.
_سلام عزیزم.
چیزی نمیگوید. دستش را از دستم بیرون میآورد و به سمتی میدود. به هیچچیز فکر نمیکنم. پشتسرش راه میافتمو میدوم! رویش را به عقب برمیگرداند دوباره نگاهم میکند. صدای خندهاش انگار در بینالحرمین میپیچد!
بهش میرسم. دستش را میگیرم:
_چرا حرف نمیزنی؟
اسمت چیه؟
تو کی هستی؟
لبخند زیبایی میزند. به لباسهای پارهو پلاسیدهاش نگاه میکنم.
لبخند شیرینی میزند.
_اسمم بارانِ!
صدای مرتضی را از پشت میشنوم. به سمتش برمیگردم:
_آوا کجایی تو؟
چرا انقدر طول کشید بیای؟
مرتضی را رها میکنم.
رویم را برمیگردانم! نیست.... مگر میشود!
انگار آب شدهو رفته تو زمین. حیران گیج به اطراف نگاه میکنم. بلند داد میزنم:
_باران!!! باران جان کجا رفتی..؟!
مرتضی دستم را میگیرد:
_هیس.. چرا داد میزنی؟ باران کیه؟
_دخترهرو ندیدی؟
_چی میگی آوا! دختری اینجا نیست!
اشکهایم سر میخورد:
_بابا همون دخترکوچولویی که داشت میدویید!
همون که داشتم باهاش حرف میزدم.. گفت اسمش بارانِ!!
مرتضی متعجب نگاهم میکند.
به جایی که ایستاده نگاه میکنم.
من یادم رفته بود کجا وعده کردیم، اشتباه ایستاده بودم!
گیج میشوم..
آنچه دیدهام را برای مرتضی تعریف میکنم. روی زمین سرد بینالحرمین ، مقابل حسینبنعلی(ع) به سجده میافتد. دهانم از تحیر باز مانده!
خدای من!
اسمش باران بود!
پایان...
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912