eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودم را کنترل می‌کنم، صدای قهقه‌ام بلند نشود اما او بی‌واهمه قاه‌قاه می‌خندد: _خب حالا من یه هدیه دارم برات! اینو می‌خواستم دیرتر بهت بدم اما دلم طاقت نیوُرد. داستان قشنگی داره که می‌خوام بهت بگم! حالا همین‌جا بنشینیم تا ناهار و من تعریف کنم یا بریم پیاده‌روی؟ به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم: _زوده‌ تا ناهار هنوز. از تخت پایین می‌رود. کفش‌هایش را می‌پوشد و دستش را به طرفم دراز می‌کند. دستش را می‌گیرم. چه تکیه‌گاه امنی! چه امیدوارم می‌کند. چقدر به این دست‌ها نیاز داشتم. می‌ایستم‌و شاخه‌گل را از روی میز برمی‌دارم. کیفم را مرتضی دست می‌گیرد: _نوکرتم هستم، کیف‌تو بده من بانو! _زشته مرتضی تو مَردی. _مرد نوکر دربست زنشه. وظیفمه بالام‌جان! چشمکی به رویش می‌زنم: _بالام‌جان!! اوه مای گاد. خیلی‌وقت بود یادم رفته بود تو شیدایِ شهید بابایی هستی. سرش را پایین می‌اندازد. چشم‌هایش با جوشش اشک گیراتر می‌شوند. این‌بار من دست‌شو می‌گیرم. پشت‌ انگشت‌هایش را نوازش می‌کنم. _هرکی ندونه تو خوب خبر داری من زندگی‌مو مدیون شهید بابایی‌ام! راه می‌افتیم. بوی عطر گل را به مشامم می‌کشم. پر می‌شوم از طراوت‌و صفا: _آره یادمه. روزای اول نامزدی همه‌چی‌رو تعریف کردی واسم. دوباره بگو مرتضی، واسم تعریف کن. می‌خوام بشنومش .. می‌خوام دوباره به گذشته برگردم! ** با هیجان دستم‌را گرفت به سرعت قدم‌هایش اضافه کرد. دلم می‌خواست خودم را در آغوشش حل کنم. چون حبه قندی در سیل محبت آب‌هایش، آب‌قندی شوم و به خورد خودم دهم. آن‌قدر شیرین که حلاوتش دلم را بزند. مرتضی به شوخی صدایش را صاف می‌کند و بعداز تک سرفه‌ای می‌گوید: _اومممم. اول داستان شهید بابایی‌رو میگم بعدش هدیه‌ت! طاقت بیار خانومم. در این باغ سبز قدم می‌زنیم: _ادبیات‌رو که تموم کردم در کنارش رفتم سردبیری یه روزنامه. خیلی اذیت شدم! کارش رونق نداشت اینارو که می‌دونی. با صدای جیغ کودکی رو بر می‌گردانیم. پسربچه‌ای تقریبا دو سه‌ساله روی زمین افتاده بود، صورتش سیاه شده بود. مرتضی دوید و اورا بلند کرد. متوجه شدیم از روی تخت افتاده. از شدت گریه می‌شد فهمید جایی از بدنش شکسته یا دست‌کم دررفته. پدرش نزدیک مرتضی شد و بچه‌را گرفت، آن‌قدر ترسیده بودند که رنگ به‌رو نداشتند. به چشم‌ دنبالشان کردم. صدایی از بچه نمی‌آمد. و هق‌هقش در گلو خفه شده بود. مرتضی دستم را فشار داد: _چته آوا؟ به خود آمدم. سورتم خیس بود. مرتضی با شوک‌و حیرت نگاهم می‌کرد: _چیزیش نیست فکر کنم کتفش دررفته. توچرا گریه میکنی عزیزم؟ با دست اشکم را می‌گیرم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912