مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتاد •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بالأخره مرجان خانم کنار میرود. به
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
آنقدر عرق کردهام که فکر میکنم تمام آرایشم بهم ریخته. تشنگی امانم را بریده. مرتضیهم مدام سربه سرم میگذارد و حرف میزند:
_آهای خانوم خانوما
حرف بزن تورو خدا!
_مرتضی...
_بــــله؟
_استرس دارم. میترسم ملکا بیاد، میترسم دوباره نشه!
_اصلا نترس آوا. این چه حرفیه میزنی مگه الکیه بخواد مراسممون بهم بریزه؟
چرا اینقدر صدات گرفته؟ گریه میکنی؟
_تشنهمه.
_ای جان! چرا چیزی نمیگی.
سریع ماشین را نگه میدارد.
_ آب یا آبمیوه؟
_آبمیوه عطشمو از بین نمیبره. آب لطفا!
پیاده میشود. طوری که پیدا نباشم گوشهی چادرم را کنار میزنم. با چشمهایم رفتنش را دنبال میکنم، تند میدود آنطرف خیابان. بطری آبی میخرد و به سمت ماشین میآید. کنار جدول وسط خیابان میایستد تا ماشین رد شود. وانتی عبور میکند و مرتضی با قدمهای بلند میآید. ناگهان صدای لاستیك ماشینی میآید. مرتضی را میبینم که فریادی میزند. ماشین به طرف مرتضی میرود. جیغ میزنم. صدای ویراژ موتوری سوهان روحم میشود. چشمهایم را میبندم. وحشتناك است! میترسم باز کنم. گریهام میگیرد. در ماشین باز میشود و با ترس پلكهایم را از روی هم بر میدارم. مرتضی است!
خدای من!
خدایا شکرت.
گریه میکنم. بدون توجه به هرآنچه که روی صورتم پیش بیاید!
_چی.. چی شد مرتضی؟
اوهم دستهایش میلرزد. فکش انگار منقبض شده:
_نفهمیدم چی شد! روانی بود طرف!
_از عمد داشت میومد مرتضی!
گریه میکنم. با صدای بلند:
_میخوان دوباره.. دوباره مارو از هم جدا کنن مرتضی.
_گریه نکن عزیزم. بطری آب را به دستم میدهد. تا نصفه مینوشمو به دستش میدهم. اوهم نا آخر میخورد. ماشین را روشن میکند:
_اتفاقی بود! نترس..
خدایا.. تاکی بگویم همه چیز اتفاقیست.. تا کی با روی خوش به اطراف و قضایا نگاه کنم. تا کی!...
ماشین را روبهروی محضر نگه میدارد. مادر و الهام و آراد روبهروی محضر ایستادهاند و با دیدن ما بقیه را صدا میکنند. مرتضی لبخندی میزند و نگاهم میکند.
_آواخانوم.. دلنگران نباشیا یه اتفاق بود. ممکنه واسه هرکسی پیش بیاد. حالت بیا بریم که دیگه طاقت ندارم!
نفس عمیقی میکشمو با او همراه میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• آنقدر عرق کردهام که فکر میکنم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
قرآن را باز میکنم. شروع میکنم به خواندن سوره نور؛ با مرتضی!
کنارم نشستهو شاد است. آنقدر هردو شادیم که نمیخواهم به هیچچیز فکر کنم. هیچاتفاقی.
خدایا شکرت.
آقا مهدی با پدر حرف میزند و الهامو خدیجهخانم باهمدیگر. مادر در کنار شوقی که دارد میتوانم نگرانی را از چشمهایش بخوانم.
دلم پر میکشد به اطراف. آنقدر دلتنگ باران میشوم که اشک بیواهمه سرازیر شود. مدام با دستهایم زیرچشمهایم را پاک میکنم اما مرتضی میفهمد.
_جانِ من، جانانِ من؛ اشك میریزی چرا؟
_مرتضی دلم برای باران تنگ شده.
_آخ قربون دلت برم!
_مرتضی یکمخوددار باش بههرحال هنوز نامحرمیم!!
_بخدا دست خودم نیست آوا.
چشم. چرا نمیخونه عاقد؟ تا منو دق ندن که ول نمیکنن!
میخندم.
خاصو با نگاه ویژهاش خیرهام میشود:
_آخ قربون خنده...
چشمغره میروم:
_چند دِقه صبرکن دیگه آقا!!
_باشه باشهههه
عاقد برای بار سوم میخواند.
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم آوای امامی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای مرتضی ارغوان به صِداق و مهرهی یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه ۱۴ سکه تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذِمهی زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت. و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم.
آیا بنده وکیلم؟
خوندر رگهایم میجوشد. دستهایم یخبسته. کاش میگفتند عروس رفته باران بیاره!
صدایم میلرزد. میخوام با تمام وجود این لحظه برایم ثبتو ضبط شود. در گوشهای از ذهنم:
_بااجازه مولا صاحبالزمان، پدرو مادرم؛ بله!...
صدای جیغو صوتو هلهله بلند میشود. بله را گفتم؟!
صلواتی میفرستند و عاقد اینبار خطاب به داماد تکرار میکند. مرتضی نگاهی به من میاندازد. سرش را رو به آسمان میکند. زیرلب طوری که فقط من بشنوم میگوید:
_وَ مَن یَتَوَکَل عَلی اللهِ فَهُوَ حَسبُه!
"بلهی" مرتضی که میشنوم،طافت نمیآورم. نگاهش میکنم. آنقدر عمیق که مردمكهایمان درهم گم میشود.
با تمام لرز شیرینی که به جانم افتاده، حلقههای یکدیگر را دست میکنیم و شیرینی به دهان هم میگذاریم. انگشتم را در ظرف بلورین عسل میکنم. از لمسش به دهان مرتضی هم میترسم هم میخندم.
گاز ریزی از دستم میگیرد. "اوفِ" کوتاهی میگویم.
_جبران میکنم آقای ارغوان!
_جبران کنید خانم امامی!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• قرآن را باز میکنم. شروع میکنم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوسوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
هردو میخندیمو میایستیم. مادر را در آغوش میکشم. چقدر به این آغوش نیاز داشتم؟
بغل مادر، در هیچجای دنیا یافت نمیشود. حتی لذتی که آن دارد، متفاوت است حتی از آغوش همسر . آغوش همسر، کوه است و مادر دریا!
_خوشبخت بشی نفسِ مادر!
_قربونت برم مامانی.
خم میشوم و دستش را میبوسم. تلاشش بیفایده میشود و بوسهای پشتدستش میکارم. به چشمهای خستهاش مینگرم:
_حلالم میکنی انقدر اذیتت کردم؟!
چشمهایش میجوشد، اشکی از گوشهی چشمش چکه میکند:
_این چه حرفیه آوا!
مادر کنار میرود. بابارا میبینم که با نگاه نگرانو غمناک نزدیکم میشود. سرم را روی شانهاش میگذارم. روی موهایم بوسهای میکارد. از آغوشش لیز میخورم و به مردمکهای تیرهاش نگاه میکنم. پنجهکلاغی چشمهایش غم دلم را دوبرابر میکند:
_چیه بابا؟ صورتم اگه پیر شده، دلم جَوونهها!
از اینکه ذهنم را خوانده شرمنده میشوم:
_صدالبته حاجآقا.
دستش را میبوسم و به نکتههایی که میگوید گوش میدهم. دست آخر با بغض به سمت مرتضی میرود. با خدیجهخانمو آقامهدی هم روبوسی میکنم و از خجالتو شرم آب میشوم.
مرتضی درحرکتی ناگهانی دستم را میگیرد. سردو گرم میشومو سرخو سفید!
این چه کاریست مرد!
خداراشکر میکنم که آراد با مجلسگرم کنیهایش دیدها را بهسوی خود جلب کرده.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هدایت شده از مبیّنات
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی
اگر اعتماد به نفست پایینه😢
اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی
روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سرش را به گوشم میچسباند:
_چیه؟
الآن دیگه چه بهونهای داری خاتونم؟
ولی یه چیز بگم؟ حالا میفهمم این شیرینی وصال درعینِ اینکه دستو پات بستهستو سیبت ممنوعه، چه حسی داره!
لبخندی به رویش میپاشم. آراد از پشتسر آرامودرگوشی میگوید:
_چیه؟ کبکتون خروس میخونه.
مرتضیجان حالا عجله نکن، اول آخر این تحفه مال خودتِ.
میگویدو قاهقاه میخندد.
**
صدای آرام موسیقی پخش میشود. جوبآب باریکی کنار میزچوبیو قدیمی که نشستهایم رد میشود. مرتضی را از پشت فوارهی آب حوض میبینم. با لبخند نزدیکم میشود. جلو میآید و کنارم مینشیند.
وای بر من که میخواستم این آرامش را از خودم سلب کنم!
دست دور گردنم میاندازد و سلفی میگیرد. شاخهی گلی از کنارش بر میداردو به دستم میدهد:
_بفرما خوشگلخانومم!
_ممنون عزیزم.
_البته درست میفرمائید خودم گلم.
به اعتماد بهنفسش میخندم:
_طنزپرداز رکگوی کی بودی؟
دست روی قلبش میگذارد:
_آه بانو، اینکار را نکنید با من، قلبم طاقت ندارد.
ادای خودش را در میآورم:
_آه سرورم؛ تصدق خاطرتان گردم، پوزش میطلبم!
بلند و مردانه میخندد.
اینکار را با من نکن، تو چه میدانی وقتی میخندی ساختمان دلم فرو میریزدو قلبم از جا کنده میشود. کاش میتوانستم سینهات را بشکافم و خودم را درآن مخفی کنم. طوری که هیچگاه و توسط هیچکس از هم جدا نشویم. کاش...
دستم را میگیرد:
_به چی فکر میکنی؟
_به خودمون.
یهتای ابرویش را بالا میاندازد:
_خاتونم، درسته لبخند رو لبته، اما دلت پر از دردِ!
نگو نه که باور نمیکنم. من تورو امروزو دیروز نیست که نمیشناسم. تو تمام لحظات دورو نزدیکی که داشتیم باهات زندگی کردم!
از صداقتو عشقش قلبم شاد میشود. مراسم پایکوبی برگزار میکند و میرقصد. پاهایش را به قفسهی سینهام میزند و خونها را با تمام سرعت در بدنم پمپاژ میکند، میخندم:
_دیوونه!
چشمکی میزند:
_ما بیشتر!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هدایت شده از مبیّنات
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
خودم را کنترل میکنم، صدای قهقهام بلند نشود اما او بیواهمه قاهقاه میخندد:
_خب حالا من یه هدیه دارم برات!
اینو میخواستم دیرتر بهت بدم اما دلم طاقت نیوُرد. داستان قشنگی داره که میخوام بهت بگم!
حالا همینجا بنشینیم تا ناهار و من تعریف کنم یا بریم پیادهروی؟
به ساعت مچیام نگاه میکنم:
_زوده تا ناهار هنوز.
از تخت پایین میرود. کفشهایش را میپوشد و دستش را به طرفم دراز میکند. دستش را میگیرم. چه تکیهگاه امنی!
چه امیدوارم میکند.
چقدر به این دستها نیاز داشتم.
میایستمو شاخهگل را از روی میز برمیدارم. کیفم را مرتضی دست میگیرد:
_نوکرتم هستم، کیفتو بده من بانو!
_زشته مرتضی تو مَردی.
_مرد نوکر دربست زنشه. وظیفمه بالامجان!
چشمکی به رویش میزنم:
_بالامجان!!
اوه مای گاد. خیلیوقت بود یادم رفته بود تو شیدایِ شهید بابایی هستی.
سرش را پایین میاندازد. چشمهایش با جوشش اشک گیراتر میشوند. اینبار من دستشو میگیرم. پشت انگشتهایش را نوازش میکنم.
_هرکی ندونه تو خوب خبر داری من زندگیمو مدیون شهید باباییام!
راه میافتیم. بوی عطر گل را به مشامم میکشم. پر میشوم از طراوتو صفا:
_آره یادمه. روزای اول نامزدی همهچیرو تعریف کردی واسم.
دوباره بگو مرتضی، واسم تعریف کن. میخوام بشنومش .. میخوام دوباره به گذشته برگردم!
**
با هیجان دستمرا گرفت به سرعت قدمهایش اضافه کرد. دلم میخواست خودم را در آغوشش حل کنم. چون حبه قندی در سیل محبت آبهایش، آبقندی شوم و به خورد خودم دهم. آنقدر شیرین که حلاوتش دلم را بزند. مرتضی به شوخی صدایش را صاف میکند و بعداز تک سرفهای میگوید:
_اومممم. اول داستان شهید باباییرو میگم بعدش هدیهت!
طاقت بیار خانومم.
در این باغ سبز قدم میزنیم:
_ادبیاترو که تموم کردم در کنارش رفتم سردبیری یه روزنامه. خیلی اذیت شدم! کارش رونق نداشت اینارو که میدونی.
با صدای جیغ کودکی رو بر میگردانیم. پسربچهای تقریبا دو سهساله روی زمین افتاده بود، صورتش سیاه شده بود. مرتضی دوید و اورا بلند کرد. متوجه شدیم از روی تخت افتاده. از شدت گریه میشد فهمید جایی از بدنش شکسته یا دستکم دررفته. پدرش نزدیک مرتضی شد و بچهرا گرفت، آنقدر ترسیده بودند که رنگ بهرو نداشتند. به چشم دنبالشان کردم. صدایی از بچه نمیآمد. و هقهقش در گلو خفه شده بود.
مرتضی دستم را فشار داد:
_چته آوا؟
به خود آمدم. سورتم خیس بود. مرتضی با شوکو حیرت نگاهم میکرد:
_چیزیش نیست فکر کنم کتفش دررفته. توچرا گریه میکنی عزیزم؟
با دست اشکم را میگیرم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
حال روحیم چقدر با این بیت از حافظ هماهنگی داره:
«چند پُوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یَسَّرَ اللّهُ طَریقاً بِکَ یا مُلتمسی»
- یَسَّرَ اللّهُ طَریقاً بِکَ یا مُلتمسی:
ای آرزوی من! خدای آسان کناد مرا به سوی تو راهی..
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
از چه میترسی؟
تا خدا همه کاره است ...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
یوســف میدانست ...
که تمـــامِ درها بســـته است ، اما به امید خــــدآ به سمـت درها دوید ؛
و تمــآم درهآ به رویـــش باز شُد
اگر تمآم درهــآ به روت بســـته شُد..
بدو بــدو ..
چون خُدآ تو و یوسف یکی ست 🍃
[خُدایا بی نیـــآز کُن کسی را که به درگآهت نیازمند است ]
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودم را کنترل میکنم، صدای قهق
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
_چیزی نیست عزیزم.
_چه عجب! مارو عزیزم صدا کرد خانوم.
میخندیم. ادامه میدهد:
_با بچهها قرار گذاشتیم بریم راهیاننور. هرکاروانی به نیابت از یه شهید میرفت. کاروان ما، شهید بابایی!
رسیدیم به طلاییه، دلم گرفته بود. مادر اصرار داشت زن بگیر، زن بگیر .. رو یه سکو نشستم دل دادم به شهید بابایی گفتم در حقم پدری کن بالامجان!
یه زن خوب، یه شغل خوب، دستمو بند کنه. تحصیلاتم هدر نره.
برگشتیم، سر هفته نشد سردبیری یه مقالهو روزنامه دادند دستم؛ کتابم چاپ شد. خالههم تورو به مامان معرفی کرد.
چشمکی میزند:
_عشقم جور شد.
قلبم ترک بر میدارد. صدای شکستنش در گوشم میپیچد:
_بعدشم خراب شد!!
_خب هر اتفاقی صلاحو خاصیت خودشو داره. حکمت وصال ما، جدایی بود. عشقمون باید قربونی میشد فداتبشم.
دست راستم را میگیرد. شاخه گلرا بالا میآوردو میبوید. به اطراف نگاهی میاندازد:
_کسی نیست. منم طاقتم طاق شده!
دست چپش را محاصره میکنم:
_تحمل کن مرد! زشته تو جمع .. طاقت بیـــار!
بوسهای روی گونهام میکارد. دستو دلم میلرزد.
نکن مرتضی، با منِ غمدیده بازی نکن. هر حرکت تو مرا میمیراندو زنده میکند.
آه عقلم آخر دامن گیر قلبم میشود.
دستم را رها میکند. صاف میایستد و گلویی صاف میکند:
_زشته خانوم! تو جمع. یکی ببینه چی میگه!
نمیگه این زنه چقدر شوهر ندیدهست؟
بهسختی جلوی خودم را میگیرم صدای خندهام بالا نرود:
_مرتضی واقعا دیوونهای!
نمکین میخندد:
_ما بیشتر.
راه میافتیم.
_خب چی میگفتم! آهان .. اسمو رسم کارمون رو دیگه بنابر شهید بابایی گذاشتیم .. البته اینم بگم بهت، شهید خیلی کمکمون کرد .. چندباری تخلف کردند یا خواستند جلوی بعضی اخبار رو بگیرند به یاری شهید و توسل ایشون موفق نشدند.
نفس عمیقی میکشم:
_پس اونطور هم که فکر میکردم کارتون بیخطر نیست!
انگار که متوجه اضطرابم شده میگوید:
_جای نگرانی نیست به هرحال امنیت کشورما تحسین برانگیزه!
چند قدم آنطرفتر کافهای قدیمی به حالت کلبهای چوبی فضا را زیبا کرده، دورتادورش توریستو مسافرها نشستهاند. سایهی دختران، پرتوی انوار نور را به حالت زیبایی روی کلبه نشانده. مرتضی میگوید:
_آهای بانو، نظرت چیه بریم کافه یچیزی بخوریم؟
_عالیه بریم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _چیزی نیست عزیزم. _چه عجب! مار
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
جلو میرویمو پشت میز کوچکی مینشینیم. کافه کوچک اما پراز آدم است. مردی جلو میآید، تعظیم زیبایی به نشانهی احترام میکند و "چی میل دارید؟" را میپرسد. هردو اسموتی توتفرنگی سفارش میدهیم. در مدت کوتاهی سفارشمان را میآورند. مرتضی تشکر میکند و مرد بعد از گفتن "چیز دیگهای لازم ندارید؟" میرود.
اسموتی را با برگ نعنا و توت فرنگی تزئین کردهاند. نیرا به دهان میگذارم و چند قلپ میخورم. طعم خنکو مرسی دارد. مرتضی میگوید:
_خیلی اینجا خوشگلهها خانومم
_آره واقعا. اینقدر همهی شهر پر شده از کافههای مدرنو چیدمان برگرفته از غرب دیگه رغبت نمیکنیم بریم.
سری تکان میدهد. زوج جوانی میز کناری مینشینند. زن موهای مشکیو صورتیاش را بیرون ریخته، آرایش غلیظی داردو مانتوی کوتاهو ساپورت تنگی پوشیده. من به عنوان یکزن حالم بههم میخورد!
به غیرت بعضی مردها آفرین باید گفت!
البته اگر مردی که همراهش هست، همسرش باشد.!
مرتضی متوجه نگاهم میشود و به پشت سرش نگاه میکند. زن را که میبیند بر میگردد و "استغفرللهی" میگوید. متوجه نگاه مردجوان، همراه آن زن میشوم. با دهانی باز به مرتضی نگاه میکند. انگار که آشنایی دیده باشد، چشمش به من میافتد و متوجه تعجبم میشود. هول میشود. سریع سر پایین میاندازدو روی صندلی مینشیند.
بیخیال میشومو برای هدایتشان دعایی میکنم.
ترکیب چوبو پارچهی چارخونهی روی میز، آنرا مثل خونههای مادربزرگها کرده.
لیوان را خالی میکنم. مرتضی با لبخند و شیرین نگاهم میکند. میخندم:
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_به این فکر میکردم چقدر عاشقتم آوا!
واقعا نمیدونم چهکار خوبی کردم خدا تورو بهم هدیه داد.
شرمگین و نمکین میخندم. گاه باید برای همسر ناز کرد!
_آره واقعا، برو خداروشکر کن!
با لذتِ عشق میخندد. دخترکی حدودا 20 ساله یا شاید کمتر رویِ سکویی نشسته، انگشتهای شستش مدام تکان میخورد، معلوم است دارد تایپ میکند، آنهم به که سرعتی. از دور میبینم اشکش را پاک میکند. خدا به داد دلش برسد!
مرتضی ساکت، دستهایش را روی میز قلاب کرده:
_چرا ساکتی عزیزم؟!
_همینجوری.
_همینجوری که نمیشه اینقدر بری تو فکر!
لبخندی مینشاند روی لبهایش:
_دلم برای حمید تنگ شد، رفیق قدیمیم، اونم سهسال پیش برای همیشه رفت خارج.
_واسه چی یهویی یاد اون کردی؟
_همیشه با نامزدش میومد همین رستوران کناری و یه عالمه ازش تعریف میکرد .. که مرتضی کی بشه دامادیتو ببینم با هم خانوادگی بیایم اینجا.
_چرا رفت خارج؟
_نامزدش فوت کرد .. خودشم افسردگی شدید گرفت .. ایران نموند اصلا نفهمیدم چی شد اونم طاقت نیوورد رفت!
خیلی ساکتو افسرده شده بود.
_آدمای ساکت از پرحرف بودن خفه شدن!
_آره .. بعضیام پراز حرفنو خفه ...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.