هدایت شده از مبیّنات
اگر خجالت میکشی تو جمع حرف بزنی
اگر اعتماد به نفست پایینه😢
اگر دلت میخواد حرفای قشنگ بزنی و همه رو مجذوب خودت کنی
روزي ١٠ دقيقه فقط وقت بزار👇
https://eitaa.com/joinchat/4148756596C515af4fbdf
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
سرش را به گوشم میچسباند:
_چیه؟
الآن دیگه چه بهونهای داری خاتونم؟
ولی یه چیز بگم؟ حالا میفهمم این شیرینی وصال درعینِ اینکه دستو پات بستهستو سیبت ممنوعه، چه حسی داره!
لبخندی به رویش میپاشم. آراد از پشتسر آرامودرگوشی میگوید:
_چیه؟ کبکتون خروس میخونه.
مرتضیجان حالا عجله نکن، اول آخر این تحفه مال خودتِ.
میگویدو قاهقاه میخندد.
**
صدای آرام موسیقی پخش میشود. جوبآب باریکی کنار میزچوبیو قدیمی که نشستهایم رد میشود. مرتضی را از پشت فوارهی آب حوض میبینم. با لبخند نزدیکم میشود. جلو میآید و کنارم مینشیند.
وای بر من که میخواستم این آرامش را از خودم سلب کنم!
دست دور گردنم میاندازد و سلفی میگیرد. شاخهی گلی از کنارش بر میداردو به دستم میدهد:
_بفرما خوشگلخانومم!
_ممنون عزیزم.
_البته درست میفرمائید خودم گلم.
به اعتماد بهنفسش میخندم:
_طنزپرداز رکگوی کی بودی؟
دست روی قلبش میگذارد:
_آه بانو، اینکار را نکنید با من، قلبم طاقت ندارد.
ادای خودش را در میآورم:
_آه سرورم؛ تصدق خاطرتان گردم، پوزش میطلبم!
بلند و مردانه میخندد.
اینکار را با من نکن، تو چه میدانی وقتی میخندی ساختمان دلم فرو میریزدو قلبم از جا کنده میشود. کاش میتوانستم سینهات را بشکافم و خودم را درآن مخفی کنم. طوری که هیچگاه و توسط هیچکس از هم جدا نشویم. کاش...
دستم را میگیرد:
_به چی فکر میکنی؟
_به خودمون.
یهتای ابرویش را بالا میاندازد:
_خاتونم، درسته لبخند رو لبته، اما دلت پر از دردِ!
نگو نه که باور نمیکنم. من تورو امروزو دیروز نیست که نمیشناسم. تو تمام لحظات دورو نزدیکی که داشتیم باهات زندگی کردم!
از صداقتو عشقش قلبم شاد میشود. مراسم پایکوبی برگزار میکند و میرقصد. پاهایش را به قفسهی سینهام میزند و خونها را با تمام سرعت در بدنم پمپاژ میکند، میخندم:
_دیوونه!
چشمکی میزند:
_ما بیشتر!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هدایت شده از مبیّنات
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
خودم را کنترل میکنم، صدای قهقهام بلند نشود اما او بیواهمه قاهقاه میخندد:
_خب حالا من یه هدیه دارم برات!
اینو میخواستم دیرتر بهت بدم اما دلم طاقت نیوُرد. داستان قشنگی داره که میخوام بهت بگم!
حالا همینجا بنشینیم تا ناهار و من تعریف کنم یا بریم پیادهروی؟
به ساعت مچیام نگاه میکنم:
_زوده تا ناهار هنوز.
از تخت پایین میرود. کفشهایش را میپوشد و دستش را به طرفم دراز میکند. دستش را میگیرم. چه تکیهگاه امنی!
چه امیدوارم میکند.
چقدر به این دستها نیاز داشتم.
میایستمو شاخهگل را از روی میز برمیدارم. کیفم را مرتضی دست میگیرد:
_نوکرتم هستم، کیفتو بده من بانو!
_زشته مرتضی تو مَردی.
_مرد نوکر دربست زنشه. وظیفمه بالامجان!
چشمکی به رویش میزنم:
_بالامجان!!
اوه مای گاد. خیلیوقت بود یادم رفته بود تو شیدایِ شهید بابایی هستی.
سرش را پایین میاندازد. چشمهایش با جوشش اشک گیراتر میشوند. اینبار من دستشو میگیرم. پشت انگشتهایش را نوازش میکنم.
_هرکی ندونه تو خوب خبر داری من زندگیمو مدیون شهید باباییام!
راه میافتیم. بوی عطر گل را به مشامم میکشم. پر میشوم از طراوتو صفا:
_آره یادمه. روزای اول نامزدی همهچیرو تعریف کردی واسم.
دوباره بگو مرتضی، واسم تعریف کن. میخوام بشنومش .. میخوام دوباره به گذشته برگردم!
**
با هیجان دستمرا گرفت به سرعت قدمهایش اضافه کرد. دلم میخواست خودم را در آغوشش حل کنم. چون حبه قندی در سیل محبت آبهایش، آبقندی شوم و به خورد خودم دهم. آنقدر شیرین که حلاوتش دلم را بزند. مرتضی به شوخی صدایش را صاف میکند و بعداز تک سرفهای میگوید:
_اومممم. اول داستان شهید باباییرو میگم بعدش هدیهت!
طاقت بیار خانومم.
در این باغ سبز قدم میزنیم:
_ادبیاترو که تموم کردم در کنارش رفتم سردبیری یه روزنامه. خیلی اذیت شدم! کارش رونق نداشت اینارو که میدونی.
با صدای جیغ کودکی رو بر میگردانیم. پسربچهای تقریبا دو سهساله روی زمین افتاده بود، صورتش سیاه شده بود. مرتضی دوید و اورا بلند کرد. متوجه شدیم از روی تخت افتاده. از شدت گریه میشد فهمید جایی از بدنش شکسته یا دستکم دررفته. پدرش نزدیک مرتضی شد و بچهرا گرفت، آنقدر ترسیده بودند که رنگ بهرو نداشتند. به چشم دنبالشان کردم. صدایی از بچه نمیآمد. و هقهقش در گلو خفه شده بود.
مرتضی دستم را فشار داد:
_چته آوا؟
به خود آمدم. سورتم خیس بود. مرتضی با شوکو حیرت نگاهم میکرد:
_چیزیش نیست فکر کنم کتفش دررفته. توچرا گریه میکنی عزیزم؟
با دست اشکم را میگیرم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
حال روحیم چقدر با این بیت از حافظ هماهنگی داره:
«چند پُوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یَسَّرَ اللّهُ طَریقاً بِکَ یا مُلتمسی»
- یَسَّرَ اللّهُ طَریقاً بِکَ یا مُلتمسی:
ای آرزوی من! خدای آسان کناد مرا به سوی تو راهی..
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
از چه میترسی؟
تا خدا همه کاره است ...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
یوســف میدانست ...
که تمـــامِ درها بســـته است ، اما به امید خــــدآ به سمـت درها دوید ؛
و تمــآم درهآ به رویـــش باز شُد
اگر تمآم درهــآ به روت بســـته شُد..
بدو بــدو ..
چون خُدآ تو و یوسف یکی ست 🍃
[خُدایا بی نیـــآز کُن کسی را که به درگآهت نیازمند است ]
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودم را کنترل میکنم، صدای قهق
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
_چیزی نیست عزیزم.
_چه عجب! مارو عزیزم صدا کرد خانوم.
میخندیم. ادامه میدهد:
_با بچهها قرار گذاشتیم بریم راهیاننور. هرکاروانی به نیابت از یه شهید میرفت. کاروان ما، شهید بابایی!
رسیدیم به طلاییه، دلم گرفته بود. مادر اصرار داشت زن بگیر، زن بگیر .. رو یه سکو نشستم دل دادم به شهید بابایی گفتم در حقم پدری کن بالامجان!
یه زن خوب، یه شغل خوب، دستمو بند کنه. تحصیلاتم هدر نره.
برگشتیم، سر هفته نشد سردبیری یه مقالهو روزنامه دادند دستم؛ کتابم چاپ شد. خالههم تورو به مامان معرفی کرد.
چشمکی میزند:
_عشقم جور شد.
قلبم ترک بر میدارد. صدای شکستنش در گوشم میپیچد:
_بعدشم خراب شد!!
_خب هر اتفاقی صلاحو خاصیت خودشو داره. حکمت وصال ما، جدایی بود. عشقمون باید قربونی میشد فداتبشم.
دست راستم را میگیرد. شاخه گلرا بالا میآوردو میبوید. به اطراف نگاهی میاندازد:
_کسی نیست. منم طاقتم طاق شده!
دست چپش را محاصره میکنم:
_تحمل کن مرد! زشته تو جمع .. طاقت بیـــار!
بوسهای روی گونهام میکارد. دستو دلم میلرزد.
نکن مرتضی، با منِ غمدیده بازی نکن. هر حرکت تو مرا میمیراندو زنده میکند.
آه عقلم آخر دامن گیر قلبم میشود.
دستم را رها میکند. صاف میایستد و گلویی صاف میکند:
_زشته خانوم! تو جمع. یکی ببینه چی میگه!
نمیگه این زنه چقدر شوهر ندیدهست؟
بهسختی جلوی خودم را میگیرم صدای خندهام بالا نرود:
_مرتضی واقعا دیوونهای!
نمکین میخندد:
_ما بیشتر.
راه میافتیم.
_خب چی میگفتم! آهان .. اسمو رسم کارمون رو دیگه بنابر شهید بابایی گذاشتیم .. البته اینم بگم بهت، شهید خیلی کمکمون کرد .. چندباری تخلف کردند یا خواستند جلوی بعضی اخبار رو بگیرند به یاری شهید و توسل ایشون موفق نشدند.
نفس عمیقی میکشم:
_پس اونطور هم که فکر میکردم کارتون بیخطر نیست!
انگار که متوجه اضطرابم شده میگوید:
_جای نگرانی نیست به هرحال امنیت کشورما تحسین برانگیزه!
چند قدم آنطرفتر کافهای قدیمی به حالت کلبهای چوبی فضا را زیبا کرده، دورتادورش توریستو مسافرها نشستهاند. سایهی دختران، پرتوی انوار نور را به حالت زیبایی روی کلبه نشانده. مرتضی میگوید:
_آهای بانو، نظرت چیه بریم کافه یچیزی بخوریم؟
_عالیه بریم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _چیزی نیست عزیزم. _چه عجب! مار
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
جلو میرویمو پشت میز کوچکی مینشینیم. کافه کوچک اما پراز آدم است. مردی جلو میآید، تعظیم زیبایی به نشانهی احترام میکند و "چی میل دارید؟" را میپرسد. هردو اسموتی توتفرنگی سفارش میدهیم. در مدت کوتاهی سفارشمان را میآورند. مرتضی تشکر میکند و مرد بعد از گفتن "چیز دیگهای لازم ندارید؟" میرود.
اسموتی را با برگ نعنا و توت فرنگی تزئین کردهاند. نیرا به دهان میگذارم و چند قلپ میخورم. طعم خنکو مرسی دارد. مرتضی میگوید:
_خیلی اینجا خوشگلهها خانومم
_آره واقعا. اینقدر همهی شهر پر شده از کافههای مدرنو چیدمان برگرفته از غرب دیگه رغبت نمیکنیم بریم.
سری تکان میدهد. زوج جوانی میز کناری مینشینند. زن موهای مشکیو صورتیاش را بیرون ریخته، آرایش غلیظی داردو مانتوی کوتاهو ساپورت تنگی پوشیده. من به عنوان یکزن حالم بههم میخورد!
به غیرت بعضی مردها آفرین باید گفت!
البته اگر مردی که همراهش هست، همسرش باشد.!
مرتضی متوجه نگاهم میشود و به پشت سرش نگاه میکند. زن را که میبیند بر میگردد و "استغفرللهی" میگوید. متوجه نگاه مردجوان، همراه آن زن میشوم. با دهانی باز به مرتضی نگاه میکند. انگار که آشنایی دیده باشد، چشمش به من میافتد و متوجه تعجبم میشود. هول میشود. سریع سر پایین میاندازدو روی صندلی مینشیند.
بیخیال میشومو برای هدایتشان دعایی میکنم.
ترکیب چوبو پارچهی چارخونهی روی میز، آنرا مثل خونههای مادربزرگها کرده.
لیوان را خالی میکنم. مرتضی با لبخند و شیرین نگاهم میکند. میخندم:
_چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟!
_به این فکر میکردم چقدر عاشقتم آوا!
واقعا نمیدونم چهکار خوبی کردم خدا تورو بهم هدیه داد.
شرمگین و نمکین میخندم. گاه باید برای همسر ناز کرد!
_آره واقعا، برو خداروشکر کن!
با لذتِ عشق میخندد. دخترکی حدودا 20 ساله یا شاید کمتر رویِ سکویی نشسته، انگشتهای شستش مدام تکان میخورد، معلوم است دارد تایپ میکند، آنهم به که سرعتی. از دور میبینم اشکش را پاک میکند. خدا به داد دلش برسد!
مرتضی ساکت، دستهایش را روی میز قلاب کرده:
_چرا ساکتی عزیزم؟!
_همینجوری.
_همینجوری که نمیشه اینقدر بری تو فکر!
لبخندی مینشاند روی لبهایش:
_دلم برای حمید تنگ شد، رفیق قدیمیم، اونم سهسال پیش برای همیشه رفت خارج.
_واسه چی یهویی یاد اون کردی؟
_همیشه با نامزدش میومد همین رستوران کناری و یه عالمه ازش تعریف میکرد .. که مرتضی کی بشه دامادیتو ببینم با هم خانوادگی بیایم اینجا.
_چرا رفت خارج؟
_نامزدش فوت کرد .. خودشم افسردگی شدید گرفت .. ایران نموند اصلا نفهمیدم چی شد اونم طاقت نیوورد رفت!
خیلی ساکتو افسرده شده بود.
_آدمای ساکت از پرحرف بودن خفه شدن!
_آره .. بعضیام پراز حرفنو خفه ...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه
🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جلو میرویمو پشت میز کوچکی می
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
پسرک شیطونی با جیغو خنده از دست پدرش فرار میکند. مردی با دو فنجان قهوه بهسمت میزشان میرود، پسرک جلویش سبز میشود، مرد هل میکند، خود را عقب میکشد و پسرک لیر میخورد و در آغوش مرتضی میافتد. میخواهد بلند شود که دستش به لیوان اسموتی برخورد میکند و روی شلوار مرتضی خالی میشود. همه چیز آنقدر باسرعت اتفاق میافتد که همه هل میکنند. پسرک با شدت گریه میکند. خیلی ترسیده. دستش را میگیرم:
_چیزی نیست عزیزم.
مادرش جلو میآید و با خشم کتف بچه را میگیرد، از مرتضیو آن مرد هم تشکر میکند و بچه را میبیند، صدای هقهق پسر بلند شده. مادرش نباید انقدر خشن با او رفتار میکرد. مرتضی سعی دارد با دستمال کاغذی شلوارش را پاک کند و زیرلب غر میزند.
_اینجوری فایده نداره عزیزم. پاشو برو دستشویی یکم دستت و خیس کن بکش روش.
"لا اله الا الله"ی میگوید و میایستد. موبایلم را بیرون میآورم. صفحهاش را باز میکنم، از مادر تماس بیپاسخ دارم. زنگش میزنم:
_جانم مامان. سلام.
_سلام عزیزم. خوبی؟
_ممنون شما خوبی؟
_آواجان برگشتید بامرتضی بیا داخل، شام خانوادهشون رو دعوت کردم.
_باشه چشم. زحمت کشیدی.
_خوش میگذره پدرصلواتی؟ کی برمیگردید؟
میخندم:
_آره مامانی. دیگه ایشالا بعد از ناهار میایم ..
_پس یادت نره. خداحافظ.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پسرک شیطونی با جیغو خنده از د
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
فصل آخر
رسیده ایم به فصل آخر این قصه. همان جا که وعده گاه من و مرتضی بود.
شانهام درد میگیرد. کولهام را جابهجا میکنم. مرتضی مبلی پاره و پلاسیده کنار جاده پیدا میکند. دستم را میگیردو به سمتش میکشد. روی مبل مینشینم. کولهام را میگیرد و شانهام را ماساژ میدهد. لبخندی برای مهربانیاش میزنم. دخترکی نزدیکم میشود. ظرفی مقابلم میگیرد. داخلش خرماو اردهست، مقداری هم پودر نارگیل رویش ریختهاند. خرمایی برمیدارمو در دهانم میگذارم. به چشمهای مشکیاش خیره میشومو میگویم"شکراً"خرمن موهای خرمایاش دور شانهاش ریخته. مرتضی هم دو خرما برمیداردو میخورد. دست دخترک را میگیرم. لباس بلندی پوشیده با دمپاییهای پارهو خاکی. از کوله، چند شکلاتو بيسکوئيت بیرون میآورم به دستش میدهم. تشکری میکند و بهسمت بچهها میدود. در شلوغی گم میشود. مردم هرچند خستهاند اما عشق حسین آنها را به سمتخود میکشاند!
مرتضی مقابلم روی زانو مینشیندو میگوید:
_عزیزم بریم؟
به مقابلم نگاه میکنم. چیزی نمانده نزدیک است برسم.
چقدر عطش دارم برای وصال به مولایم!
دستش را که مقابلم گرفته، میگیرمو میایستم.
**
جلوتر میروم.
باورم نمیشود!
نمیتوانم باور کنم این حرم آقایم عباس است! نمیتوانم باور کنم مقابل حرم مولایم حسین ایستادهام!
پاهایم هرچند مرا تا اینجا راهی کردهاند اما دیگر جان ندارند. انگار به زمین قفل شدهام! یا چشمهایم را به گنبد طلاییاش خیرهدر افقِ سرخِغروبِ عراق دوختهاند.
دستم را روی سینه میگذارم. صدای حسین حسین و مداحیها ایرانیو عربی به گوشم میخورد. مرتضی پشت سرم ایستاده برای اینکه به نامحرم برخورد نکنم. سلانهسلانه جلو میروم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912