eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
یوســف میدانست ... که تمـــامِ درها بســـته است ، اما به امید خــــدآ به سمـت درها دوید ؛ و تمــآم درهآ به رویـــش باز شُد اگر تمآم درهــآ به روت بســـته شُد.. بدو بــدو .. چون خُدآ تو و یوسف یکی ست 🍃 [خُدایا بی نیـــآز کُن کسی را که به درگآهت نیازمند است ] •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودم را کنترل می‌کنم، صدای قهق
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _چیزی نیست عزیزم. _چه عجب! مارو عزیزم صدا کرد خانوم. میخندیم. ادامه می‌دهد: _با بچه‌ها قرار گذاشتیم بریم راهیان‌نور. هرکاروانی به نیابت از یه شهید می‌رفت. کاروان ما، شهید بابایی! رسیدیم به طلاییه، دلم گرفته بود. مادر اصرار داشت زن بگیر، زن بگیر .. رو یه سکو نشستم دل دادم به شهید بابایی گفتم در حقم پدری کن بالام‌جان! یه زن خوب، یه شغل خوب، دست‌مو بند کنه. تحصیلاتم هدر نره. برگشتیم، سر هفته نشد سردبیری یه مقاله‌و روزنامه دادند دستم؛ کتابم چاپ شد. خاله‌هم تورو به مامان معرفی کرد. چشمکی می‌زند: _عشقم جور شد. قلبم ترک بر می‌دارد. صدای شکستنش در گوشم می‌پیچد: _بعدشم خراب شد!! _خب هر اتفاقی صلاح‌و خاصیت خودش‌و داره. حکمت وصال ما، جدایی بود. عشقمون باید قربونی می‌شد فدات‌بشم. دست راستم را می‌گیرد. شاخه گل‌را بالا می‌آوردو می‌بوید. به اطراف نگاهی می‌اندازد: _کسی نیست. منم طاقتم طاق شده! دست چپش را محاصره می‌کنم: _تحمل کن مرد! زشته تو جمع .. طاقت بیـــار! بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد. دست‌و دلم می‌لرزد. نکن مرتضی، با منِ غم‌دیده بازی نکن. هر حرکت تو مرا می‌میراندو زنده می‌کند. آه عقلم آخر دامن گیر قلبم می‌شود. دستم را رها می‌کند. صاف می‌ایستد و گلویی صاف می‌کند: _زشته خانوم! تو جمع. یکی ببینه چی می‌گه! نمی‌گه این زنه چقدر شوهر ندیده‌ست؟ به‌سختی جلوی خودم را می‌گیرم صدای خنده‌ام بالا نرود: _مرتضی واقعا دیوونه‌ای! نمکین می‌خندد: _ما بیشتر. راه می‌افتیم. _خب چی میگفتم! آهان .. اسم‌و رسم کارمون رو دیگه بنابر شهید بابایی گذاشتیم .. البته اینم بگم بهت، شهید خیلی کمکمون کرد .. چندباری تخلف کردند یا خواستند جلوی بعضی اخبار رو بگیرند به یاری شهید و توسل ایشون موفق نشدند. نفس عمیقی می‌کشم: _پس اونطور هم که فکر می‌کردم کارتون بی‌خطر نیست! انگار که متوجه اضطرابم شده می‌گوید: _جای نگرانی نیست به هرحال امنیت کشورما تحسین برانگیزه! چند قدم آن‌طرف‌تر کافه‌ای قدیمی به حالت کلبه‌ای چوبی فضا را زیبا کرده، دورتادورش توریست‌و مسافرها نشسته‌اند. سایه‌ی دختران، پرتوی انوار نور را به حالت زیبایی روی کلبه نشانده. مرتضی می‌گوید: _آهای بانو، نظرت چیه بریم کافه یچیزی بخوریم؟ _عالیه بریم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _چیزی نیست عزیزم. _چه عجب! مار
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جلو می‌رویم‌و پشت میز کوچکی می‌نشینیم. کافه کوچک اما پراز آدم است. مردی جلو می‌آید، تعظیم زیبایی به نشانه‌ی احترام می‌کند و "چی میل دارید؟" را می‌پرسد. هردو اسموتی توت‌فرنگی سفارش می‌دهیم. در مدت کوتاهی سفارش‌مان را می‌آورند. مرتضی تشکر می‌کند و مرد بعد از گفتن "چیز دیگه‌ای لازم ندارید؟" می‌رود. اسموتی را با برگ نعنا و توت فرنگی تزئین کرده‌اند. نی‌را به دهان می‌گذارم و چند قلپ می‌خورم. طعم خنک‌و مرسی دارد. مرتضی می‌گوید: _خیلی اینجا خوشگله‌ها خانومم _آره واقعا. اینقدر همه‌ی شهر پر شده از کافه‌های مدرن‌و چیدمان برگرفته از غرب دیگه رغبت نمی‌کنیم بریم. سری تکان می‌دهد. زوج جوانی میز کناری می‌نشینند. زن موهای مشکی‌و صورتی‌اش را بیرون ریخته، آرایش غلیظی داردو مانتوی کوتاه‌و ساپورت تنگی پوشیده. من به عنوان یک‌زن حالم به‌هم می‌خورد! به غیرت بعضی مردها آفرین باید گفت! البته اگر مردی که همراهش هست، همسرش باشد.! مرتضی متوجه نگاهم می‌شود و به پشت سرش نگاه می‌کند. زن را که می‌بیند بر می‌گردد و "استغفرلله‌ی" می‌گوید. متوجه نگاه مردجوان، همراه آن زن می‌شوم. با دهانی باز به مرتضی نگاه می‌کند. انگار که آشنایی دیده باشد، چشمش به من می‌افتد و متوجه تعجبم می‌شود. هول می‌شود. سریع سر پایین می‌اندازدو روی صندلی می‌نشیند. بی‌خیال میشوم‌و برای هدایتشان دعایی می‌کنم. ترکیب چوب‌و پارچه‌ی چارخونه‌ی روی میز، آنرا مثل خونه‌های مادربزرگ‌ها کرده. لیوان را خالی می‌کنم. مرتضی با لبخند و شیرین نگاهم می‌کند. می‌خندم: _چیه چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟! _به این فکر می‌کردم چقدر عاشقتم آوا! واقعا نمی‌دونم چه‌کار خوبی کردم خدا تورو بهم هدیه داد. شرمگین و نمکین می‌خندم. گاه باید برای همسر ناز کرد! _آره واقعا، برو خداروشکر کن! با لذتِ عشق می‌خندد. دخترکی حدودا 20 ساله یا شاید کمتر رویِ سکویی نشسته، انگشت‌های شستش مدام تکان می‌خورد، معلوم است دارد تایپ می‌کند، آن‌هم به که سرعتی. از دور می‌بینم اشکش را پاک می‌کند. خدا به داد دلش برسد! مرتضی ساکت، دست‌هایش را روی میز قلاب کرده: _چرا ساکتی عزیزم؟! _همینجوری. _همینجوری که نمیشه اینقدر بری تو فکر! لبخندی می‌نشاند روی لب‌هایش: _دلم برای حمید تنگ شد، رفیق قدیمی‌م، اونم سه‌سال پیش برای همیشه رفت خارج. _واسه چی یهویی یاد اون کردی؟ _همیشه با نامزدش میومد همین رستوران کناری و یه عالمه ازش تعریف می‌کرد .. که مرتضی کی بشه دامادی‌تو ببینم با هم خانوادگی بیایم اینجا. _چرا رفت خارج؟ _نامزدش فوت کرد .. خودشم افسردگی شدید گرفت .. ایران نموند اصلا نفهمیدم چی شد اونم طاقت نیوورد رفت! خیلی ساکت‌و افسرده شده بود. _آدمای ساکت از پرحرف بودن خفه شدن! _آره .. بعضیام پراز حرفن‌و خفه ... ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
🔴 زیارت امام زمان (عج) در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جلو می‌رویم‌و پشت میز کوچکی می
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پسرک شیطونی با جیغ‌و خنده از دست پدرش فرار می‌کند. مردی با دو فنجان قهوه به‌سمت میزشان می‌رود، پسرک جلویش سبز می‌شود، مرد هل می‌کند، خود را عقب می‌کشد و پسرک لیر می‌خورد و در آغوش مرتضی می‌افتد. می‌خواهد بلند شود که دستش به لیوان اسموتی برخورد می‌کند و روی شلوار مرتضی خالی می‌شود. همه چیز آن‌قدر باسرعت‌ اتفاق می‌افتد که همه هل می‌کنند. پسرک با شدت گریه می‌کند. خیلی ترسیده. دستش را می‌گیرم: _چیزی نیست عزیزم. مادرش جلو می‌آید و با خشم کتف بچه را می‌گیرد، از مرتضی‌و آن مرد هم تشکر می‌کند و بچه را می‌بیند، صدای هق‌هق پسر بلند شده. مادرش نباید ان‌قدر خشن با او رفتار می‌کرد. مرتضی سعی دارد با دستمال کاغذی شلوارش را پاک کند و زیرلب غر می‌زند. _اینجوری فایده نداره عزیزم. پاشو برو دستشویی یکم دست‌ت و خیس کن بکش روش. "لا‌ اله الا الله"ی می‌گوید و می‌ایستد. موبایلم را بیرون می‌آورم. صفحه‌اش را باز می‌کنم، از مادر تماس بی‌پاسخ دارم. زنگش می‌زنم: _جانم مامان. سلام. _سلام عزیزم. خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ _آواجان برگشتید بامرتضی بیا داخل، شام خانواده‌شون رو دعوت کردم. _باشه چشم. زحمت کشیدی. _خوش میگذره پدرصلواتی؟ کی برمی‌گردید؟ می‌خندم: _آره مامانی. دیگه ایشالا بعد از ناهار میایم .. _پس یادت نره. خداحافظ. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
آدم یا باید عاشق باشد یا یک رفیقِ ناب داشته باشد . پاییز و حال و هوای جانانه اش به کنار ، اما صدای خش خشِ برگ ها ، زیر پای دونفر که باشد ؛ معجزه می کند !💞💞 🍁 شبتــون پاییـــزی 🍁
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پسرک شیطونی با جیغ‌و خنده از د
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• فصل آخر رسیده ایم به فصل آخر این قصه. همان جا که وعده گاه من و مرتضی بود. شانه‌ام درد می‌گیرد. کوله‌ام را جابه‌جا می‌کنم. مرتضی مبلی پاره‌ و پلاسیده کنار جاده پیدا می‌کند. دستم را می‌گیردو به سمتش می‌کشد. روی مبل می‌نشینم. کوله‌ام را می‌گیرد و شانه‌ام را ماساژ می‌دهد. لبخندی برای مهربانی‌اش می‌زنم. دخترکی نزدیکم می‌شود. ظرفی مقابلم می‌گیرد. داخلش خرماو ارده‌ست، مقداری هم پودر نارگیل رویش ریخته‌اند. خرمایی برمی‌دارم‌و در دهانم می‌گذارم. به چشم‌های مشکی‌اش خیره می‌شوم‌و میگویم"شکراً"خرمن‌ موهای خرمای‌اش دور شانه‌اش ریخته. مرتضی هم دو خرما برمی‌داردو می‌خورد. دست دخترک را می‌گیرم. لباس بلندی پوشیده با دم‌پایی‌های پاره‌و خاکی. از کوله‌‌، چند شکلات‌و بيسکوئيت بیرون می‌آورم به دستش می‌دهم. تشکری می‌کند و به‌سمت بچه‌ها می‌دود. در شلوغی گم می‌شود. مردم هرچند خسته‌اند اما عشق حسین آنها را به‌ سمت‌خود می‌کشاند! مرتضی مقابلم روی زانو می‌نشیندو می‌گوید: _عزیزم بریم؟ به مقابلم نگاه می‌کنم. چیزی نمانده نزدیک است برسم. چقدر عطش دارم برای وصال به مولایم! دستش را که مقابلم گرفته، می‌گیرم‌و می‌ایستم. ** جلوتر می‌روم. باورم نمی‌شود! نمی‌توانم باور کنم این حرم آقایم عباس است! نمی‌توانم باور کنم مقابل حرم مولایم حسین ایستاده‌ام! پاهایم هرچند مرا تا اینجا راهی کرده‌اند اما دیگر جان ندارند. انگار به زمین قفل شده‌ام! یا چشم‌هایم را به گنبد طلایی‌اش خیره‌در افقِ سرخ‌ِغروبِ عراق دوخته‌اند. دستم را روی سینه می‌گذارم. صدای حسین‌ حسین و مداحی‌ها ایرانی‌و عربی به گوشم می‌خورد. مرتضی پشت سرم ایستاده برای این‌که به نامحرم برخورد نکنم. سلانه‌سلانه جلو می‌روم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• فصل آخر رسیده ایم به فصل آخر ا
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدای نجوا‌ و گریه‌ی مرتضی را می‌شنوم. اما خودم گیجم! نه می‌خندم نه گریه می‌کنم نه حرف می‌زنم! اصلا نمی‌فهمم چه بگویم. در این جلال‌و جبروت گم شده‌ام. فقط قدم برمی‌دارم و باجمعیت جلو می‌روم. نفهمیدم کی اشکم جاری شد! به زبان‌ آمده‌ام. حرف می‌زنم. بیشتر از دلتنگی‌ام می‌گویم! از باران! از طاها.. نه نه طاها برایم یادآور خاطرات تلخ است! از مرتضی می‌گویم.. از اینکه چند صباحی است مهمان قلب‌و دل‌و جانم شده!! مرتضی آرام می‌گوید: _دیدی دعوتمون کرد خانومم؟! رو برمی‌گردانم به چشم‌های خیسش خیره می‌شوم: _آره نفس من.. آره زندگیم! نماز مغرب را می‌خوانیم. مرتضی را پیدا می‌کنم‌و با او همراه می‌شوم. گوشه‌ای می‌نشیند. کنارش می‌نشینم. زیرلب ذکر می‌گوید: _چرا نشستی؟ بر نمی‌گردیم؟ _آوا دقت کردی از پنج‌روز پیش که از نجف راه افتادیم.. دختری سکندری می‌خورد و پیش پایم زمین میخورد. دست‌ش را می‌گیرم. گریه نمی‌کند! می‌خنددو می‌گوید ببخشید! به فارسی.. تا می‌خواهم بپرسم ایرانی هستی؟ به سرعت لابه‌لای جمعیت گم می‌شود. چهره‌اش شبیه عرب‌ها بود. حتی لباس‌هایش. با پارچه‌ای موهایش را پوشانده بود! مرتضی دستش را از پشت روی کمرم می‌گذارد: _حواست کجاست گل‌من؟ _مرتضی دیدی فارسی حرف زد؟ لب‌هایش را به پایین کش می‌دهد: _کی؟ _همین‌دختره دیگه.. جلوم خورد زمین! _چی؟ چیزی نشد که؟ اصلا حرفامو شنیدی؟ داشتم می‌گفتم از وقتی راه افتادیم اصلا مثل قبل آب نمی‌خوری! عطش نداری!! راست می‌گوید!!چرا خودم متوجه نشده بودم؟ نه مثل قبل آب می‌خورم! نه عرق می‌کنم! نه کابوس می‌بینم! مرتضی دستم را می‌گیرد به طرف زائرسرا می‌رویم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هشتاد •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدای نجوا‌ و گریه‌ی مرتضی را می‌شنو
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• چشم‌هایم را باز می‌کنم. به موبایلم نگاه می‌کنم. ساعت 2نیمه شب است. وضو می‌گیرم‌و آماده می‌شوم. به مرتضی زنگ می‌زنم با اولین بوق جواب می‌دهد. آهسته حرف می‌زنم کسی بیدار نشود: _سلام. مرتضی جان آماده‌ام من. _بیا پایین عزیزم. پایین می‌روم. جلوی در ایستاده‌و بامردی عربی صحبت می‌کند. چیزی سردر نمی‌آورم. مرا که می‌بیند خداحافظی می‌کندو به سمتم می‌آید. چشم‌هایش در میان تاریکی شب عجب مهتابی دارد! _سلام خانوم‌خانوما! خوب خوابیدی؟ فردا می‌برمت خونه رفیقم باهم یه‌جا بخوابیم. اصلا من خانومم بغلم نباشه خوابم نمی‌بره! می‌خندم: _نفس بکش مرتضی! بریم؟ _بریم عزیزم. آهسته زیرلب مداحی می‌خواند‌و من گوش می‌دهم. هرچه‌قدر خسته‌و درمانده شوی انرژی‌ات ازبین نمی‌رود! به بین‌الحرمین می‌رسیم. سلام می‌دهم. نیمه‌شب است‌و همچنان شلوغ! البته از سرشب خیلی خلوت‌تر شده. رعدوبرقی می‌زند و باران می‌گیرد! آوای باران درمیان نجوای حسین‌حسین گرما می‌بخشد به روح‌و جانم! مرتضی التماس‌دعا می‌گوید‌و جدا می‌شود. من هم با زنان راهی زیارت می‌شوم. به‌سختی‌و با فاصله روبه‌روی ضریح آقا می‌ایستم. آنقدر اشک ریخته‌ام که جز سرخی گنبد چیزی عایدم نمی‌شود. دیده‌ی تار کجا تواند بیند رخ معشوق؟! سلام فدات‌بشم. سلام مولای من! سلام دنیای من! سلام عقبای من! سلام می‌دهم. حتی نمی‌توانم دعا کنم. فقط قربان‌صدقه‌اش می‌روم. قربان‌صدقه‌ی حسینم! قربان‌صدقه‌ی علی‌اصغرش ، اکبر رعنایش! دختر سه‌ساله‌ای که سوخت در هجر پدر... آه رقیه‌جان.. من به‌فدای رخ گلگونت! ** با مرتضی تماس می‌گیرم. جواب نمی‌دهد. حدود یک‌ساعت است اینجا منتظرش ایستاده‌ام. نگران شده‌ام! زیر باران خیس می‌شوم. لعنت به من! کاش مسیر زائرسرا را حفظ می‌کردم. او که بدقول نبود. نکند من اشتباه ایستاده‌ام؟! قلبم به تپش افتاده. دست‌هایم می‌لرزد. خورشید کم‌کم هویدا می‌شود اما مرتضی هنوز نیامده. آبم را از کیف بیرون می‌آورم و چند قلپ می‌خورم. دوباره تماس می‌گیرم. اینبار حتی بوق نمی‌خورد! همان‌جا که وعده کرده‌ایم می‌نشینم‌و گریه می‌کنم. چاره‌ی دیگه‌ای ندارم. سرم را بین دست‌هایم می‌گیرم. خوبی‌اش این است که هیچ‌کس نمی‌گوید چرا گریه می‌کنی! حتی صدای هق‌هقم بین جمعیت گم می‌شود. به ساعت نگاه می‌کنم. یک‌ساعت‌ونیم است اینجا نشسته‌ام. ازطرفی می‌ترسم بروم‌و مرتضی بیاید! یا باز گمراه‌تر شوم! دیگر طاق نمی‌آورم. آقاجان تورو به دختر سه‌ساله‌ات قسم نجاتم بده!! نجاتم بده از خودم.. از نفسم! آقا من تو حصار این بدن گیر کرده‌ام.. مولای من... جانِ دلم... قلبم می‌لرزد. اشک‌هایم بی‌آنکه بخواهم جاری‌اند! ناگهان... ناگهان.. صدای جمعیت محو می‌شود، بجای آن صدای خنده‌ی دختری را می‌شنوم!! سر بالا می‌آورم. همان است که دیشب مقابلم زمین افتاد. بین جمعیت ایستاده‌و می‌خندد.. به گنبد نگاه می‌کندو می‌خندد! نه صدایی می‌شنوم. نه کسی را می‌بینم! حتی دیگر گریه نمی‌کنم، فقط محو این دخترک زیبا شده‌ام! چه حجابی دارد.. چقدر ماه‌رخ است! جلو می‌روم‌و دستش را می‌گیرم. به چشم‌هایم نگاه می‌کند. لبخند معصومی روی لب دارد. زیرباران کمی خیس شده. _سلام عزیزم. چیزی نمی‌گوید. دست‌ش را از دستم بیرون می‌آورد و به ‌سمتی می‌دود. به هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم. پشت‌سرش راه می‌افتم‌و می‌دوم! رویش را به عقب برمی‌گرداند دوباره نگاهم می‌کند. صدای خنده‌اش انگار در بین‌الحرمین می‌پیچد! بهش می‌رسم. دستش را می‌گیرم: _چرا حرف نمی‌زنی؟ اسمت چیه؟ تو کی هستی؟ لبخند زیبایی می‌زند. به لباس‌های پاره‌و پلاسیده‌اش نگاه می‌کنم. لبخند شیرینی می‌زند. _اسمم بارانِ! صدای مرتضی را از پشت می‌شنوم. به سمتش برمی‌گردم: _آوا کجایی تو؟ چرا انقدر طول کشید بیای؟ مرتضی را رها می‌کنم. رویم را برمی‌گردانم! نیست.... مگر می‌شود! انگار آب شده‌و رفته تو زمین. حیران گیج به اطراف نگاه می‌کنم. بلند داد می‌زنم: _باران!!! باران جان کجا رفتی..؟! مرتضی دستم را می‌گیرد: _هیس.. چرا داد می‌زنی؟ باران کیه؟ _دختره‌رو ندیدی؟ _چی می‌گی آوا! دختری اینجا نیست! اشک‌هایم سر می‌خورد: _بابا همون دخترکوچولویی که داشت می‌دویید! همون که داشتم باهاش حرف می‌زدم.. گفت اسمش بارانِ!! مرتضی متعجب نگاهم می‌کند. به جایی که ایستاده نگاه می‌کنم. من یادم رفته بود کجا وعده کردیم، اشتباه ایستاده بودم! گیج می‌شوم.. آنچه دیده‌ام را برای مرتضی تعریف می‌کنم. روی زمین سرد بین‌الحرمین ، مقابل حسین‌بن‌علی(ع) به سجده می‌افتد. دهانم از تحیر باز مانده! خدای من! اسمش باران بود‌! پایان... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
Ali Fani - Hossein.mp3
4.89M
پیشنهادی پارت هشتادو یکم🌷
یوســف میدانست ... که تمـــامِ درها بســـته است ، اما به امید خــــدآ به سمـت درها دوید ؛ و تمــآم درهآ به رویـــش باز شُد اگر تمآم درهــآ به روت بســـته شُد.. بدو بــدو .. چون خُدآ تو و یوسف یکی ست 🍃 [خُدایا بی نیـــآز کُن کسی را که به درگآهت نیازمند است ] •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
قوی باش خوبِ من از این دوره ی کلافگی و بحران هم به سلامت عبور خواهیم کرد، روح خسته ات را بعد از این فشار های پیاپی در آغوش بگیر و آرامَش کن.بگو چیز مهمی نیست،تو سخت تر از این ها را هم پشت سر گذاشتی و مقاومت کردی ، محکم بمان روح بلند پرواز من! قرار نیست همیشه میزبان درد باشی ،روزها و اتفاقات خوب هم میرسند. این طاعون راهم پشت سر خواهیم گذاشت،تاریکی ها کنار خواهند رفت،خورشید خواهد تابید و "با سیلِ" این تباهی و درد،در آغوش آفتاب داغِ امید خواهد سوخت. مراقب روحت باش و قوی بمان، " امید" تنها روزنه گریز از این تاریکی ست... قوی بمان... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•