مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پسرک شیطونی با جیغو خنده از د
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
فصل آخر
رسیده ایم به فصل آخر این قصه. همان جا که وعده گاه من و مرتضی بود.
شانهام درد میگیرد. کولهام را جابهجا میکنم. مرتضی مبلی پاره و پلاسیده کنار جاده پیدا میکند. دستم را میگیردو به سمتش میکشد. روی مبل مینشینم. کولهام را میگیرد و شانهام را ماساژ میدهد. لبخندی برای مهربانیاش میزنم. دخترکی نزدیکم میشود. ظرفی مقابلم میگیرد. داخلش خرماو اردهست، مقداری هم پودر نارگیل رویش ریختهاند. خرمایی برمیدارمو در دهانم میگذارم. به چشمهای مشکیاش خیره میشومو میگویم"شکراً"خرمن موهای خرمایاش دور شانهاش ریخته. مرتضی هم دو خرما برمیداردو میخورد. دست دخترک را میگیرم. لباس بلندی پوشیده با دمپاییهای پارهو خاکی. از کوله، چند شکلاتو بيسکوئيت بیرون میآورم به دستش میدهم. تشکری میکند و بهسمت بچهها میدود. در شلوغی گم میشود. مردم هرچند خستهاند اما عشق حسین آنها را به سمتخود میکشاند!
مرتضی مقابلم روی زانو مینشیندو میگوید:
_عزیزم بریم؟
به مقابلم نگاه میکنم. چیزی نمانده نزدیک است برسم.
چقدر عطش دارم برای وصال به مولایم!
دستش را که مقابلم گرفته، میگیرمو میایستم.
**
جلوتر میروم.
باورم نمیشود!
نمیتوانم باور کنم این حرم آقایم عباس است! نمیتوانم باور کنم مقابل حرم مولایم حسین ایستادهام!
پاهایم هرچند مرا تا اینجا راهی کردهاند اما دیگر جان ندارند. انگار به زمین قفل شدهام! یا چشمهایم را به گنبد طلاییاش خیرهدر افقِ سرخِغروبِ عراق دوختهاند.
دستم را روی سینه میگذارم. صدای حسین حسین و مداحیها ایرانیو عربی به گوشم میخورد. مرتضی پشت سرم ایستاده برای اینکه به نامحرم برخورد نکنم. سلانهسلانه جلو میروم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• فصل آخر رسیده ایم به فصل آخر ا
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هشتاد
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
صدای نجوا و گریهی مرتضی را میشنوم. اما خودم گیجم!
نه میخندم نه گریه میکنم نه حرف میزنم!
اصلا نمیفهمم چه بگویم. در این جلالو جبروت گم شدهام. فقط قدم برمیدارم و باجمعیت جلو میروم. نفهمیدم کی اشکم جاری شد! به زبان آمدهام.
حرف میزنم.
بیشتر از دلتنگیام میگویم!
از باران!
از طاها.. نه نه طاها برایم یادآور خاطرات تلخ است!
از مرتضی میگویم.. از اینکه چند صباحی است مهمان قلبو دلو جانم شده!!
مرتضی آرام میگوید:
_دیدی دعوتمون کرد خانومم؟!
رو برمیگردانم به چشمهای خیسش خیره میشوم:
_آره نفس من.. آره زندگیم!
نماز مغرب را میخوانیم. مرتضی را پیدا میکنمو با او همراه میشوم. گوشهای مینشیند. کنارش مینشینم.
زیرلب ذکر میگوید:
_چرا نشستی؟ بر نمیگردیم؟
_آوا دقت کردی از پنجروز پیش که از نجف راه افتادیم..
دختری سکندری میخورد و پیش پایم زمین میخورد. دستش را میگیرم. گریه نمیکند!
میخنددو میگوید ببخشید!
به فارسی.. تا میخواهم بپرسم ایرانی هستی؟ به سرعت لابهلای جمعیت گم میشود.
چهرهاش شبیه عربها بود. حتی لباسهایش. با پارچهای موهایش را پوشانده بود!
مرتضی دستش را از پشت روی کمرم میگذارد:
_حواست کجاست گلمن؟
_مرتضی دیدی فارسی حرف زد؟
لبهایش را به پایین کش میدهد:
_کی؟
_همیندختره دیگه.. جلوم خورد زمین!
_چی؟ چیزی نشد که؟
اصلا حرفامو شنیدی؟
داشتم میگفتم از وقتی راه افتادیم اصلا مثل قبل آب نمیخوری! عطش نداری!!
راست میگوید!!چرا خودم متوجه نشده بودم؟
نه مثل قبل آب میخورم!
نه عرق میکنم!
نه کابوس میبینم!
مرتضی دستم را میگیرد به طرف زائرسرا میرویم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هشتاد •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدای نجوا و گریهی مرتضی را میشنو
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هشتادویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
چشمهایم را باز میکنم. به موبایلم نگاه میکنم. ساعت 2نیمه شب است. وضو میگیرمو آماده میشوم. به مرتضی زنگ میزنم با اولین بوق جواب میدهد. آهسته حرف میزنم کسی بیدار نشود:
_سلام. مرتضی جان آمادهام من.
_بیا پایین عزیزم.
پایین میروم. جلوی در ایستادهو بامردی عربی صحبت میکند. چیزی سردر نمیآورم. مرا که میبیند خداحافظی میکندو به سمتم میآید. چشمهایش در میان تاریکی شب عجب مهتابی دارد!
_سلام خانومخانوما!
خوب خوابیدی؟
فردا میبرمت خونه رفیقم باهم یهجا بخوابیم. اصلا من خانومم بغلم نباشه خوابم نمیبره!
میخندم:
_نفس بکش مرتضی!
بریم؟
_بریم عزیزم.
آهسته زیرلب مداحی میخواندو من گوش میدهم. هرچهقدر خستهو درمانده شوی انرژیات ازبین نمیرود! به بینالحرمین میرسیم. سلام میدهم. نیمهشب استو همچنان شلوغ!
البته از سرشب خیلی خلوتتر شده.
رعدوبرقی میزند و باران میگیرد!
آوای باران درمیان نجوای حسینحسین گرما میبخشد به روحو جانم!
مرتضی التماسدعا میگویدو جدا میشود. من هم با زنان راهی زیارت میشوم.
بهسختیو با فاصله روبهروی ضریح آقا میایستم. آنقدر اشک ریختهام که جز سرخی گنبد چیزی عایدم نمیشود. دیدهی تار کجا تواند بیند رخ معشوق؟!
سلام فداتبشم. سلام مولای من!
سلام دنیای من! سلام عقبای من!
سلام میدهم. حتی نمیتوانم دعا کنم. فقط قربانصدقهاش میروم. قربانصدقهی حسینم!
قربانصدقهی علیاصغرش ، اکبر رعنایش!
دختر سهسالهای که سوخت در هجر پدر...
آه رقیهجان.. من بهفدای رخ گلگونت!
**
با مرتضی تماس میگیرم. جواب نمیدهد. حدود یکساعت است اینجا منتظرش ایستادهام. نگران شدهام! زیر باران خیس میشوم.
لعنت به من! کاش مسیر زائرسرا را حفظ میکردم. او که بدقول نبود. نکند من اشتباه ایستادهام؟!
قلبم به تپش افتاده. دستهایم میلرزد. خورشید کمکم هویدا میشود اما مرتضی هنوز نیامده. آبم را از کیف بیرون میآورم و چند قلپ میخورم.
دوباره تماس میگیرم. اینبار حتی بوق نمیخورد!
همانجا که وعده کردهایم مینشینمو گریه میکنم. چارهی دیگهای ندارم. سرم را بین دستهایم میگیرم.
خوبیاش این است که هیچکس نمیگوید چرا گریه میکنی!
حتی صدای هقهقم بین جمعیت گم میشود.
به ساعت نگاه میکنم. یکساعتونیم است اینجا نشستهام. ازطرفی میترسم برومو مرتضی بیاید!
یا باز گمراهتر شوم!
دیگر طاق نمیآورم.
آقاجان تورو به دختر سهسالهات قسم نجاتم بده!!
نجاتم بده از خودم..
از نفسم!
آقا من تو حصار این بدن گیر کردهام..
مولای من...
جانِ دلم...
قلبم میلرزد. اشکهایم بیآنکه بخواهم جاریاند!
ناگهان... ناگهان.. صدای جمعیت محو میشود، بجای آن صدای خندهی دختری را میشنوم!!
سر بالا میآورم. همان است که دیشب مقابلم زمین افتاد. بین جمعیت ایستادهو میخندد.. به گنبد نگاه میکندو میخندد! نه صدایی میشنوم. نه کسی را میبینم!
حتی دیگر گریه نمیکنم، فقط محو این دخترک زیبا شدهام! چه حجابی دارد.. چقدر ماهرخ است!
جلو میرومو دستش را میگیرم. به چشمهایم نگاه میکند. لبخند معصومی روی لب دارد.
زیرباران کمی خیس شده.
_سلام عزیزم.
چیزی نمیگوید. دستش را از دستم بیرون میآورد و به سمتی میدود. به هیچچیز فکر نمیکنم. پشتسرش راه میافتمو میدوم! رویش را به عقب برمیگرداند دوباره نگاهم میکند. صدای خندهاش انگار در بینالحرمین میپیچد!
بهش میرسم. دستش را میگیرم:
_چرا حرف نمیزنی؟
اسمت چیه؟
تو کی هستی؟
لبخند زیبایی میزند. به لباسهای پارهو پلاسیدهاش نگاه میکنم.
لبخند شیرینی میزند.
_اسمم بارانِ!
صدای مرتضی را از پشت میشنوم. به سمتش برمیگردم:
_آوا کجایی تو؟
چرا انقدر طول کشید بیای؟
مرتضی را رها میکنم.
رویم را برمیگردانم! نیست.... مگر میشود!
انگار آب شدهو رفته تو زمین. حیران گیج به اطراف نگاه میکنم. بلند داد میزنم:
_باران!!! باران جان کجا رفتی..؟!
مرتضی دستم را میگیرد:
_هیس.. چرا داد میزنی؟ باران کیه؟
_دخترهرو ندیدی؟
_چی میگی آوا! دختری اینجا نیست!
اشکهایم سر میخورد:
_بابا همون دخترکوچولویی که داشت میدویید!
همون که داشتم باهاش حرف میزدم.. گفت اسمش بارانِ!!
مرتضی متعجب نگاهم میکند.
به جایی که ایستاده نگاه میکنم.
من یادم رفته بود کجا وعده کردیم، اشتباه ایستاده بودم!
گیج میشوم..
آنچه دیدهام را برای مرتضی تعریف میکنم. روی زمین سرد بینالحرمین ، مقابل حسینبنعلی(ع) به سجده میافتد. دهانم از تحیر باز مانده!
خدای من!
اسمش باران بود!
پایان...
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
یوســف میدانست ...
که تمـــامِ درها بســـته است ، اما به امید خــــدآ به سمـت درها دوید ؛
و تمــآم درهآ به رویـــش باز شُد
اگر تمآم درهــآ به روت بســـته شُد..
بدو بــدو ..
چون خُدآ تو و یوسف یکی ست 🍃
[خُدایا بی نیـــآز کُن کسی را که به درگآهت نیازمند است ]
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
قوی باش خوبِ من
از این دوره ی کلافگی و بحران هم به سلامت عبور خواهیم کرد،
روح خسته ات را بعد از این فشار های پیاپی در آغوش بگیر
و آرامَش کن.بگو چیز مهمی نیست،تو سخت تر از این ها را
هم پشت سر گذاشتی و مقاومت کردی ، محکم بمان روح
بلند پرواز من! قرار نیست همیشه میزبان درد باشی ،روزها
و اتفاقات خوب هم میرسند.
این طاعون راهم پشت سر خواهیم گذاشت،تاریکی ها کنار
خواهند رفت،خورشید خواهد تابید و "با سیلِ" این تباهی و
درد،در آغوش آفتاب داغِ امید خواهد سوخت.
مراقب روحت باش و قوی بمان،
" امید" تنها روزنه گریز از این تاریکی ست...
قوی بمان...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
▪️اینکه راه جمکران از قم میگذرد برای آن است که همه، معلم مکتب انتظار را بشناسند؛
باید پای درس حضرت معصومه سلام الله علیها نشسته باشی تا بتوانی جمکرانی شوی.
گرچه پایان قصّه انتظار او وصال نبود،
اما تا دنیا دنیاست او آموزگار منتظران است.✋
🏴 سالروز شهادت حضرت معصومه سلام الله علیها تسلیت باد.
#حضرت_معصومه_سلام_الله_علیها
•━━━━•|•♡•|•━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ ⊰ • ⃟♥️྅
از من عبور میکنی و دم نمیزنی
تنها دلم خوش است که شاید ندیدهای...
#قیصر_امین_پور 🌾
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
و چقدر زیبا بیدل نیشابوری حال و هوای این روزهایِ زندگی هممونو توصیف کرد، اونجا که گفت♥️🌿:
دل تنگ و دست تنگ و جهان تنگ و کار تنگ
از چهارسو گرفته مرا روزگارِ تنگ...
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•