مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• قرآن را باز میکنم. شروع میکنم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادوسوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
هردو میخندیمو میایستیم. مادر را در آغوش میکشم. چقدر به این آغوش نیاز داشتم؟
بغل مادر، در هیچجای دنیا یافت نمیشود. حتی لذتی که آن دارد، متفاوت است حتی از آغوش همسر . آغوش همسر، کوه است و مادر دریا!
_خوشبخت بشی نفسِ مادر!
_قربونت برم مامانی.
خم میشوم و دستش را میبوسم. تلاشش بیفایده میشود و بوسهای پشتدستش میکارم. به چشمهای خستهاش مینگرم:
_حلالم میکنی انقدر اذیتت کردم؟!
چشمهایش میجوشد، اشکی از گوشهی چشمش چکه میکند:
_این چه حرفیه آوا!
مادر کنار میرود. بابارا میبینم که با نگاه نگرانو غمناک نزدیکم میشود. سرم را روی شانهاش میگذارم. روی موهایم بوسهای میکارد. از آغوشش لیز میخورم و به مردمکهای تیرهاش نگاه میکنم. پنجهکلاغی چشمهایش غم دلم را دوبرابر میکند:
_چیه بابا؟ صورتم اگه پیر شده، دلم جَوونهها!
از اینکه ذهنم را خوانده شرمنده میشوم:
_صدالبته حاجآقا.
دستش را میبوسم و به نکتههایی که میگوید گوش میدهم. دست آخر با بغض به سمت مرتضی میرود. با خدیجهخانمو آقامهدی هم روبوسی میکنم و از خجالتو شرم آب میشوم.
مرتضی درحرکتی ناگهانی دستم را میگیرد. سردو گرم میشومو سرخو سفید!
این چه کاریست مرد!
خداراشکر میکنم که آراد با مجلسگرم کنیهایش دیدها را بهسوی خود جلب کرده.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912