از کوتهی ماست
که
دیوار بلند است.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جوان سرگشتهای از پیرمرد پرسید:
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوچهارم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
مادر سریع از اتاق خارج میشود. با خودم مرور میکنم:
آدم دوست دارد .. چون دوست دارد!
همین .. هیچدلیلی برای دوستداشتن وجود ندارد .. وقتی انسان دوست میدارد؛ میتواند جزئی از آفرینش باشد!.
کتاب ذهنم را ورق میزنم:
-اینو بگیر بخور.
-میگم نمیخوام. من از جگر بدم میاد. الآن هم تابستونه اصلا نمیچسبه.
مرتضی اما ول کن نبود:
_آواخانوم ماهرمضونی کمخونو بیجون شدی. اذیت نکن.
_آقا مرتضی نمیتونم چرا نمیفهمی؟
لقمهی حیرانو چشمانِ مرتضی را که میبینم، دلم نمیخواهد ناراحت شود، لقمهی جگر را میگیرم:
-ممنون. آخرین لقمهست دیگه!
مرتضی لبخند دلنشینی میزند:
-آخریشه! نوش جان.
آنروز چقدر اصرار کرد. آخرش به زور چندتا لقمه گنده بهم داد. بهزور نوشابه پایین دادم.
_____________
با شنیدن صدای پیامك موبایلم عصبانی میشوم. سرخورده به سمتش میروم. شماره آشنا نیست:
"سلام گوهرِ نایاب!
اجازه مزاحمتو گرفتیم،
یادتون نره چقدر منتظرم!
خیلی سخته یکی رو داشته باشی، از دستش بدی؛ دوباره به زور بخوای به دست بیاری!
با اینحال...
باورهای آخرم را به خاکستر عشق، دمیدم؛ یا خاموش میشود یا شعله میگیرد."
این نویسنده و خبرنگار چه عاشقانه دلربایی میکند!
موبایلم را گوشهای میگذارم. فکر میکنم. به مردی که آخر هفته پیشم میآید. کسی که مرا آوایِ سهسال پیش میداند؛ درحالی که آوایِ حاضر، بسیار متفاوت است. باید به او بگویم.
از کابوسهای هرشبم.
از این که پساز رفتنش توسط نزدیكترین افرادِ من قضاوت شد.
از این که من یک دخترم با هزاران مشکل!
باید بگویم من خوابهایِ یكساعتهام با زورِ قرصهای خوابآور است.
از کجا معلوم. شاید این بیتابیها با آمدن مرتضی تمام شود!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مادر سریع از اتاق خارج میشود.
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوپنجم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
_آواجان، حواست باشه مادر،نمیخوام به خاطر ندونمکاری طاها، بشیم شهرهعام و خاص.
همین که به آقا مرتضی گفتی کافیه؛ نیازی نیست خانوادهش بدونن!
اگر خودش گفته که گفته اگرم نه دیگه حرفی نمیزنیم
درضمن اینو بدون تو دختری! بیوه نیستی که عرصه واست تنگ بشه یا بخوای نیشو کنایه تحمل کنی!.
پس افکار منفیرو بریز دور. میدونی که بازم خاطرخواه داری با عجلهو اشتباه تصمیم نگیر.. دیگه نذار خودتو ما آسیب ببینیم مادر...
_چشم مامان.
من... من حتی درباره طاها حواسم بود.. خداروشکر میکنم که رعایت کردم، نذاشتم.. مامان..
لبخندی به چهرهی نگرانم میزند.
لبخند مادر دلگرمیست!
**
چادرم را سر میکنم. نه دستانم میلرزد. نه استرس دارم. نه تشنهام نه خسته!
یک احساس نابو تازه در وجودم رسوخ کرده!
چشمانمرا تنگ میکنم و از روی تراس اطراف را میکاوم. الانهاست که برسند. مرتضی دوباره بیاید، من.. من با تمام وجود مرتضی را دوست داشتم!
انسان گاه یکدنده خواهد شد، آنقدر غدو مغرور که هیچگاه نمیفهمد؛ کلهشقیاش بیمورد است. اما این لجبازی من فقط بهخاطر مرتضی بود!
وقتی کسی را ترک میکنی یعنی فرد جدیدی در راه است.
من با ترکِ مرتضی به مرتضی رسیدم!
یعقوب هم یوسفش را قربانی کرد؛
قربانیِ عشق؛ به یقین سختتر از عاشق شدن است. ماشین مرتضی را از دور میبینم. از تراس فاصله میگیرم. با یک دستهگل از ماشین پیاده میشود. به همراه پدرش، آقامهدی و مادرش، خدیجه خانم.
دلم هری میریزد.
ذکر میگویم و به سمت پذیرایی روانه میشوم.
پدرها از هر دری روی صحبت را باز میکنند. از شلوغیو ترافیك تا خاطرات گذشتهو حوادث آینده. از انرژی آراد متوجه میشوم خیلی خوشحال است. هرچه نباشد، رفیق گرمابهو گلستان هم هستند!
یكطرفم محبوبه و طرف دیگرم خدیجهخانم هستند. بین مادرشوهر و خواهر شوهر نشستن هم عالمی دارد!
چه گفتم!!؟
خواهر شوهر؟! مادر شوهر!!
هنوز هیچی نشده چه راحت، خودم را مالکش میدانم. از حرفهای خدیجه خانم میفهمم خیلی اصرار به داماد کردن مرتضی داشته. دلخور نمیشوم، حق دارد.حتی خودش میگوید:
_دخترم اینارو بهت گفتم، که بدونی مرتضی چقدر خاطرخواهته!
چندسال پیش که داشتی میشدی عروسمو پارهی تنِ بچم خوشحال بودم اما الان خوشحالترم.
چشمك ریزی میزند و میگوید:
_بچم دق کرد دیگه!
داغ میشوم اما میخندم. مهربانیاش توصیف ناپذیر است. میگوید:
_گذشته که گذشته اما اونموقع که مرتضی گفت، مامان پشیمون شدم فهمیدم راستشو نمیگه. تو خونه چپ میرفت، راست میرفت.. آوا گفتنش تموم نمیشد!
مجتبی، هرجا براش رفتیم خاستگاری قبول نکرد، گفت من پنجسال از داداش مرتضی کوچیکترم! تا اون داماد نشه حرفی از دامادی من نزنید.
وقتی دیدم داغونه و یهکلام میگه نه؛ دیدم سکوت بهتر کارِ!
زن پختهو فهمیدهایست. اما نمیدانستم مرتضی اینگونه خودش را مقصر جلوه داده! بیشتر از پیش شرمندهاش میشوم. میخواهم نگاهش کنم. سرم را بالا میآورم و متوجه میشوم از بالای چشمش نگاهم میکند. برعکس من هیچ اِبایی ندارد و لبخند شیرینی چاشنیِ نگاهش میکند.
با پیشنهاد خدیجهخانوم با مرتضی به اتاق میرویم. جلو میرود و درست همانند خاستگاری قبلیاش اول پرده را کنار میزند و پنجره اتاق را باز میکند. گوشهی تختم مینشینم. استرس ندارم اما حس غریبی در قلبم جوانه زده.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _آواجان، حواست باشه مادر،نمیخو
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
روی صندلی مینشیند. از اینکه چشمهایش روی صورتم کنار نمیرود معذب میشوم. نفس عمیقی میکشد. سیبک گولیش بالاپایین میرود:
_خب آواخانوم. خوبین لیلیِ مجنون؟
شیرینِ فرهاد؟
کاش کمی خوددار باشد، نامحرم است!
_الآن منو شما باید دهتا بچه داشته باشیم!
داغ میشوم. این حداز رکگویی برای جلسه اول؟!
_من مدتهاست تو ذهنم شمارو دارم!
جواب سؤالم را داد! سهسال قبل هم همینجور تیز بود.
_آقا مرتضی!
_خب، جانمو جانِ مرتضیو جانِ دلم برای بعد از محرمیت.
بفرمایید!
لبخند ملیحی میزنم. طنزپردازِ رکگو!
_شما تا یهزمانی از منو دلم خبر داشتی. از اینکه چهکارها که کردمو نکردم!
میخوام بگم اگر این ازدواج سر بگیره قراره با کسی برین زیرسقف که، شبهاشو با کابوس سر میکنه. با کسیکه قرص میخوره. با کسیکه .. سابقه خودکشی داره. با کسیکه .. حرفِ پشتسرش لقلقهی زبونِ مردمه!
_عجالتاً نفس بکش خانوم!
میخندد:
_میدونم. همهچیو میدونم. همهچیم سنجیدم!
اگه اینارو میگی که دُممو بذارم رو کولم برم، کور خوندی!
نه مثلاینکه مسممتر از اینحرفهاست.
میخندم:
فعلهایش هم مثل دفعه قبل زود مفرد شد!
****
با لبخند دلنشینی که انگار جزء لاینفک صورتش شده، میایستد.
تازه به سرووضعش نگاه میکنم. کتو شلوار سرمهای با پیراهن کرم.
برمیگردد به سمتم.
_از اونوقتی که از مشهد برام سوغاتی این عطر رو آوردی تا با خودت بودم استفاده کردم. زمانی که جدایی بینمون رقم خورد گذاشتم کنار.
امیدی بهم میگفت، قسمت میشه دوباره برا خودش میزنی!
جلوتر راه میافتدو میرود.
تازهعطرش به مشامم میرسد.
شیرینو خنک!
عطر ژکساف گلادیاتور!
قند توی دلم آب میشود. انگار کارخانه قنادیِ قلبم را سیل زده باشد، شیرینو شاد میشوم.
**
به صندلی تکیه میکنم. آنقدر شادم که در پوست خود نمیگنجم. اما میترسم. خوفی به جانم افتاده. میترسم از خودم .. از باران ... از خوشی اندکی که درجانم ریشه دوانده!
میترسم از دلِ طاها، از کینهی ملکا .. از عشقِ مرتضی!
نکند نشود تقاص خوبیاش را پس دهم؟!
دوباره بدنم گر میگیرد. به اندک فکری تشنگی به وجودم غالب میشود.
آب میخورم. موبایلم را روشن میکنم. تقریبا یکروز کامل خاموش بوده! پیامو تماسی ندارم.
شکلات کاکائوییام را بر میدارم. به تراس میروم و روی صندلی مینشینم. طعمِ لذیذ کاکائو به ذهنم قوت میدهد.
این شکلات لذیذ با کاراملو تکههای فندق میانش به همراه روکش کاکائو، از چیزهاییست که میخواهد با ذهنو فکرم، مرا یاری کند.
من به تعد مرتضی ایمان دارم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• روی صندلی مینشیند. از اینکه چشم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تنها شبی بود که خواب داشتم. تصمیم خودم را گرفتهام میخواهم بعد از دو هفته به باران سر بزنم. میخواهم بگویم چه شد و چه کردهام!
چادرم را سر میکنم. به ذهنم خطور میکند خودم پشت ماشین بنشینم. اما قلبم فرو میریزد. دوباره بیتاب میشود. آژانس میگیرم. از اینکه میتوانم آب بخورم و برعکس ماه رمضان عطش را تا افطار تحمل نمیکنم، خوشحالم. شیشهی گلابی درراه میخرم و با چند شاخهگل گلایول به مزارش میروم. از دور میبینم کسی نیست امید میگیرم و جلو میروم. مجبورم کوتاه بمانم از ترس اینکه نکند طاها بیاید!
کنار باران مینشینم.
سلام رفیق همیشگی!
خوبی؟
دیدی مرتضی برگشته؟
ببخش منو... طاها کم آزارم نداد!
آقای علوی رؤیامرو که تعبیر میکرد گفت صبر کن خودش درست میشه! فکر کنم داره درست میشه، یعنی آقام حسین داره درستش میکنه.
به اطراف نگاه میکنم. کسی نیست. گلاب را روی قبرش میریزمو گلایولها را هم رویش میگذارم!
قرآن میخوانم. ملك و الرحمن، یس و هرچه که میتوانم. اما باز هم استرس دارم و سعی میکنم از او جدا شوم. بر میخیزم. کسی نیست!
امان از عدم آرامش که وجودت را به سخره میکشد!
موبایلم زنگ میخورد. شماره آقا مرتضیست.
جواب میدهم:
_سلام!
_سلام علیکم خانووم. راستش مامان زنگ زدن گفتن انشالله هفته دیگه عقدمون، گفتم امروز بیام دنبالتون بریم خرید.
جا میخورم. پس چرا من خبر ندارم!؟
_ببخشید. کی قرار عقد گذاشتن؟
خندهی بلندی سر میدهد.
_بندهخداها دیدن داماد چه مرد برازندهایه گفتن حیفه از دستش بدیم!
از هول حلیـــم افتادن تو دیگ؛ یادشون رفته بهتون بگن!
خجالت میکشم. با اینحال لحن طنزش آرامشی نصیبم میکند.
_من.. خبرتون میکنم.
_کجایید الان؟ بیام دنبالتون؟
_نه.. نه .. بهشتزهرام دیگه دارم میرم!
خداحافظ آقا مرتضی. خبرتون میدم.
_مراقب خودت باش، یاعلی.
این مراقب خودت باش دلی بود!
بخاطر خودم.. مراقب خودم ... خدایاشکر.
*
درخانه را باز میکنم. مادر با تلفن حرف میزند و لباسها را روی بند میگذارد. کیفو چادرم را روی تخت کنار حیاط میگذارم و کمکش میکنم. تلفنش را قطع میکند:
_سلام مامان.خسته نباشی!
_سلام دخترم.تنت سلامت.
حرص میخورم، نمیخواهد از بابت قرارشان به من حرفی بزند!
_مامان بد نمیشه ها اگه به من، که مثلاً عروسم بگی هفته دیگه عقده؟!
پقی میزند زیر خنده:
_مرتضیهم عجله داره ها!
_بخدا زشته من از دهن اون بشنوم.
_حالا حرص نخور.
سرش را پایین میاندازد. میتوانم ناراحتی را که برای لحظهای مهمان تنِ رنجورش شد ببینم! دامنش را روی بند میگذارد:
_چیه مامان؟
گیرهی لباس را روی بند میگذارد.
_سه سال پیش داشتیم این برنامههارو میریختیم. اوضاع این شد!
هنوز لباسو کفش و چادرو همه وسایل عقدت آمادهس، ببین اگر اونارو میخوای از انباری بالا بردار، اگرم نه برو با آقامرتضی خرید کن!
برای دلگرمیاش میخندم:
_همونا خوبه.
به سمت اتاقم میروم. راست میگوید!
چه دختریست که با عشقو علاقه به همراه نامزدش خرید عقد را آماده کند و با دستان خودش عشقش را سرکوب؟
چندسال آزگار عمرم بخاطر حرفی گذشت که خوابش را نمیدیدم. برای لحظهای ذهنم فریب خورد!
فبای آلاء ربکما تکذبان؟
من شك ندارم در این اتفاقات هم خدا خیرو صلاحی قرار داده که در ذهنم نمیگنجد!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تنها شبی بود که خواب داشتم. تصم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
بغض چنبره زده در گلویم راه باز میکند. نگاه از اطراف میگیرم و به سمت امامزاده میروم.
شهید آوردهاند!
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند!
شلوغ است. در این شلوغی مرتضی را از دور کنار تکدرختی میبینم. به درخت تکیه داده و غرق در فکر است. چشمش به بدرقهی مردم از شهید گمنام است و اشکهایش روان. نزدیکش میشوم:
_سلام.
انشالله شهادت قستمون!
نگاهم میکند. اشکهایش را کنار میزند و لبخندی دلنشین روی صورتش مینشیند.
_سلام خانوم. ایشالا!
من که انتخاب خودمو کردم میخوام حلب شهید شم!
خندهی ریزی میکنم. چه اعتماد به نفسی! جایِ شهادتشو هم انتخاب کرده!
ادامه میدهد:
_شما چطور؟
میخواهم دلبری کنم! خدا مرا ببخشد:
_ماکه.. هرجا آقامون هستن دیگه!
خندهی صداداری میکند:
_ای خدا!
حیف که اسلام دستو پامو بسته...
نه.. خیلی رو دارد!
_بریم آقامرتضی؟
_بله بریم.
چشمک میزند: اول یهسر زیارت بعدم میریم ضیافت!
_ضیافت؟
_بله یه ضیافتِ مختصرو مفید رستورانِ کنار امامزاده. موافقی؟
_صدالبته.
باهم همقدم میشویم. احساس میکنم دوباره زنده شدهام. انسان تا وقتی انگیزه ندارد، مردهی متحرک است. اکسیر انرژی بخشی که به جانت، روح ببخشد همان عشق است!
عشق انگیزه میآورد. حتی برای کودک عشقِ به عروسکش، انگیزهیِ زندگیاش است!
چقدر این حسرا دوست دارم. خدای من!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
محبوب من!
پاییز چه فایده دارد، اگر از شما دور باشم...
#محمد_صالح_علاء
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
「 #نآمهایبهخدآ 」
خدا جان ..
برای تمام شبهایی که به آدمهایت امید داشتم
و نا امیدم کردند و عجیب گریستم
مرا ببخش...
ببخش اگر حواسم پرت شد
و یادم نبود که جز بر تو امید بستن
ابتدای نا امیدی و درد است..
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ شب انتهای زیباییست
🌸برای امتداد فردایی دیگر
✨تـــا زمانی کــــه
🌸سلطان دلت خـداست
✨کسی نمی تواند
🌸دلخوشیهایت را ویران کند
✨شبــتون زیبا و در پناه خــدا
از کوتهی ماست
که
دیوار بلند است.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بغض چنبره زده در گلویم راه باز
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
چشمهایم را میبندم. نمیدانم از گرما یا شرم، هرچه هست عرق از سرو رویم میبارد. این تجربههای شیرین را من با مرتضی داشتم، نداشتم؟
پس چرا هنوز مثل سالها قبل برایم شیرینو خنك است! سپاه چشمهایش، فرماندگان مردمكهایش و سربازان مژگانش همه دربرابر قلب من قد علم کردهاند. در سکوت غذا را میخوریم. مثل قبلاها با لذت برایم از. کارش و از لذت خبرنگاریو نوشتن مقالهها میگوید. از کتابها و اینکه به تازگی سردبیر روزنامهومجله شده!
لذت میبرم از این اشتیاقش برای کتاب و کتابخوانی. میگویم:
_کتابخونهتون بزرگتر شده؟
_آواخانوم! به حرمت محرمیت نداشتهمونه که جانم عزیزم نثارت نمیکنم! نمیخوامم تو مرتضیجونو آقایی صدام کنی تا محرم نشدیم!
ولی خب تورو خدا فعلاتو مفرد کن بدونم مال خودمی ...
میخندمو تکرار میکنم:
_آقامرتضی کتابخونهت بزرگ شده؟
یادمه همیشه آرزوی کتابخونهی بزرگ داشتی که یه عالم کتاببخونی!
_آره آوا.. نمیدونی که..
سرش را پایین میاندازد:
_بعداز اینکه جدا شدیم فقط نوشتم، یعنی کارهای بیرون از خونه کم شد. کتاب میخوندم؛ خیلی! تو باعثش شدی ولی این جدایی واقعا سخت تموم شد برام!
بغض گلوی مرد مرا میگیرد.
کاش توانش را داشتم دستهایش را بگیرم و بفشارم.
بگویم سپاهِ تو بر سربازهای ضعیفو ناتوان من غلبه کرده!
تو برندهای مرد قدرتمند من.. اشك برای چه!
تو عزیزِ جان من شدی و من برای تو!
هرچند ناقابلم در مقابل چنین عشقی...
غذایمان را میخوریم. عجیب است اما تا ته میخورم!
اشتهایم اینچنین نبود، بود؟!
**
_مواظب خودت باش
_چشم.
_چشمت بیبلا؛
گوشهی چادرم را بالا میآورد. میبوید و بعد میبوسد. عمیقو طولانی، لحظهای دلم میخواست پیشانیام جای آن گوشهی چادر بود. استغفرالله...
خون در رگهایم میجوشد و در پیآن صورتم اناری میشود. داغو سرخ!
_اوه خانمو ببین چه رنگ به رنگ میشه!
خوبه هنوز تو مصرع "دلبر رعنای من" موندیم برسه به "لعل لبت حلوای من" چیکار میکنی؟
میخندمو کیفم را به بازویش میزنم:
_اِ اذیت نکن مرتضی!
قاهقاه میخندد:
-جآن جآن.
خداحافظی میکنمو کلید را در قفل میچرخانم. دوباره نگاهش میکنمو داخل میشوم.
"ای سروِ خوش بالای من"...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912