eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
‌•💔🌿• 🎗 گره ڪورظـهورتو منم که میدانم هر جمــعه برای گناهانم خوݩ گریہ میکنے اما باز هــم گناه‌میکنم ! گرہ ڪورظـهورتو منم کہ میدانم نگاھم میکنی اما در مقابل نگاه مھربانت گناه میکنم و دلت را میشکنم ....! گره ڪور ظـهور تو منم کہ میدانم چقدرغریبی ... اما من حتی اراده ترڪ یک گناه‌را برای‌کم شدن غیبتت ندارم ....💔 ایـن جـمـعـه هـم گـذشـت و نـیامـدی...🤍 ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
🦋🌞🌺 زندگی در جریان است، چه بخواهیم چه نخواهیم اتفاقات خوب و بد وجود دارند و این ما هستیم که باید پرانرژی روزهای خوب و بد را بگذرانیم. ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─ @koocheyEhsas ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبـِّ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_هفتم معجزه ای
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ ربِـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... من عـــــاشقی را از خـــــدا یاد گرفتم همان لحظه که گفت صدبار اگر توبه شکستی بازآ   _بگو! _راستش رو بخوای من برای شباهت چهره ت باهات رفیق نشدم...از همون دفعه اول که اومدی تو کلاس دیدمت و حضورت رو حس کردم حرفش رو قطع کردم: ولی تو که گفتی سه شنبه وسط کلاس خانوم جلالی منو دیدی!!گفتی اصلا من یه بارم متوجه من نشدی!! گفتی برای خودم نبود که... حرفم رو قطع کرد: _دروغ گفتم! همش برام عجیب بود چرا میری پشت اون پنجره و ساکتی! راستش از همون اول دنبال بهونه بودم که تو رو بکشونم سمت خودم که سه شنبه وقتی دقت کردم دیدم این شباهت میتونه دلیل محکمی باشه! _اون لحظه که گفتی فکر نکن به خاطر خودت باهات دوست شدم دلم میخواست خفه ات کنم _آره یکم تند رفتم چون نمیخواستم بهونه دست اونا بدم تا اوضاع بدتر بشه! تو دلم غوغا بود! رفیقی که اینهمه برام مهم بود بالاخره اعتراف کرده بود و غرور تیکه شده منو وصله پینه زد! برام مهم نبود کی بدخواه شده، مهم نبود بقیه چی میخوان...همین که بهاره حرف دلش رو زده بود برام یه دنیا ارزش داشت... از اون موقع وقتی مطمعن شد به بودنم، هربار به یه بهونه ای منو میکشوند تو حیاط و باهام حرف میزد... یه بار بهم گفت بیا من فرمول روبیک رو بلد نیستم منم رفتم تو حیاط تا خواستم شروع کنم روبیک از دستم گرفت و گفت: بده بلدم خودم _وا! پس براچی منو کشوندی تو حیاط! _میخوام باهم باشیم، نمیخوام جلو چشم اونا باشه یه بار به بهونه درس پرسیدن و درس خوندن ، چندبارم می رفتیم تو دکه مدرسه که به قول خودش جلو چشم نباشیم و مزاحم نشن!! از اینهمه توجه به وجد می اومدم... ناگفته نمونه که کم حرف نمی شنیدم، تیکه و طعنه و نگاه که میخواست حرص بده ولی خیالم از بابت بهاره راحت بود و مهم نبود چی میشه... بعداز یه مدت دوباره بهم ریختم...ذهنم درگیر شد... درگیر زندگی...انگاری آروم و قرار ازم گرفته شده بود...حالم پریشون بود...منتظر یه تلنگر بودم که به خودم بیام! "گاهی وقتا یه چیزی رو میدونی ولی دلت میخواد یه نفر بهت یادآوری کنه!" ظهر یه روز جمعه میون حرف زدن با بهاره بحث رسید به دغدغه ذهنی من... بهش گفت: حالم خوب نیست...بهم ریخته ام...انگار بریدم... بهم گفت یه چیزی میگم قول بده عمل کنی...همین الان برو دو رکعت نماز بخون و قرآن رو باز کن و بخون...قطعا حالت عوض میشه دو رکعت نماز با توجه حالمُ زیر و رو کرد...حس شرمندگی عذابم میداد...اشک راهش از از پرده خونه چشمم پیدا کرد و گونه هام خیس شد... قرآن رو باز کردم؛ سوره مریم... قفل شدم رو آیه ها، همونجا که خدا بهم گفت: تنهات نمیزارم..."خدا مهربان ترین مهربانان است".... آروم شدم...دلم قرار گرفت... ترس ها و نگرانی هام رو سپردم دست خدا و با قطره قطره اشکم از خدا خواستم ببخشه این بنده سروپا تقصیر رو... یارب ار نگذرے از جرم و خطایم چه کنم؟ ندهے گر به در خویش پناهم چه کنم؟ گر برانے و نخوانے و کنی نومیدم به که روی آرم و حاجت ز که خواهم چه کنم؟  اگر آنهایے که به من پشت کرده‌اند مےدانستند که من چه اندازه انتظار ديدن آنها را مےکِشم و چه مقدار "مشتاق توبه و بازگشت" آنها هستم؛ هر آينه از شدت شور و شوق نسبت به من جان مےدادند و تمام بند بند اعضايشان به خاطر "عشق به من" از هم جدا مےشد.* |به قلم: ز_الف| 💌🔗💌 مورد رضایت نیست! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 *حدیث قدسی
زمین گرتاج سر دارد تو هستی یابن الحسن ...❤️ •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
🌀🔸🌀🔹🌀🔸🌀🔹🌀🔸🌀🔹 عزیزان دل! به رسم گذشته که خاطراتتون رو میفرستادید و در کانال قرار دادیم. برای ارسال خاطره ی زندگیتون به این آی دی پیام بدید 👇👇👇 @Z_hiam همه ی متن ها رو میخونم.
قسمت اول داستان عاشورایی https://eitaa.com/koocheye_khaterat/2398 لینک پارت اول رمان امنيتی شاخه ی زیتون https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ ربِـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_هشتم من عـــــا
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... قلب، مهمانخانه نيست که آدم‌ ها بيايند دو سه ساعت يا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند قلب، لانه‌‌ی گنجشک نيست که در بهار ساخته بشود و در پاييز باد آن را با خودش ببرد قلب؟ راستش نمےدانم چيست، اما اين را مےدانم که فقط جای آدم‌های خيلے خوب است!* از یه جایی رنگ دنیا برام تغییر کرد... یه انگیزه عجیب داشتم برای ادامه راه... دوست داشتن مثل طعم نارنگی تو دل پاییز با روان آدم عشق بازی میکنه! من با تموم وجودم دوست داشتن رو زندگی کردم! من به فرمان دلم دلبر نوازی میکنم دلبرم شاید نداند عشق بازی می کنم** با اینکه معنی نگاه ها و رفتارهای علی رو فهمیده بودم و داشتم دل میدادم؛ بازهم میجنگیدم...میجنگیدم و می گفتم فقط یه حسِ! یه چیز الکی که خودت برای خودت ساختی! هیچ عشقی وجود نداره... تناقض احساس؛جنگ نابرابر و نفس گیریِ...اینکه ببینی و خودتو بزنی به ندیدن...بشنوی و خودتو بزنی به نشنیدن...اینکه عاشق بشی و عقل رو قاضی کنی و دل بشه متهم دادگاه ذهنت! سخت بود...دوسال تمام فهمیدم و نادیده گرفتم.. با یه نگاه، با یه حرف، دلم تا آسمون پرواز می‌کرد و عقل باعث سقوط مرغ خوش خیال من می شد... سال یازدهم با همه این درگیری ها تموم شد و باید برای کنکور آماده میشدم... سال کنکوری که قرار بود آینده من رو بسازه...خیال خوشی از کنکور داشتم و تو ذهنم فقط روز کنکور ترسناک به نظر می اومد...اما بی خبر از اینکه کل اون یک سال، لحظه به لحظه اش کابوس زندگی من میشه!... سالی که روح من رو تا مرز دیوانگی پیش برد... سال کنکور، یه سال عجیب بود... یه سال عجیب تکرارنشدنی! لحظه‌های قشنگ کم نداشتم...یعنی اگه اون لحظه‌ها نبود، حتما کم می‌آوردم... کم نیاوردم چون خدا حواسش هست... کم نیاوردم چون انگیزه داشتم برای جنگیدن... یه اتفاق قشنگ برام افتاد که با اون تونستم بجنگم با سختیای زندگی... اتفاقی که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اینهمه عجیب شکل بگیره! با اینکه سخت بود...با اینکه روز و شبای عجیبی رو پشت سر گذاشتم ولی الان خوشحالم... حداقل افسوس نمی‌خورم...من همه تلاشم رو کردم...من همه جوره پای همه‌چیز ایستادم و خواستم مسئله‌های زندگیم رو حل کنم... مشکلاتم داشت حل می‌شد... داشتم به زندگی، امید می‌بستم که عجیب ترین ضربه روحی رو خوردم... فرشته نجاتی که بلای جونم شده بود... فکرش روهم نمی‌کردم چنین لحظاتی در انتظارم باشه... |به قلم: ز_الف| 💌🔗💌 مورد رضایت نیست! 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 *نادر_ابراهیمی **سیمین_دانشور
خفته و ماییم فرو خفته در سیاه چاله های نبودنت
عطر کاش می شد عطر نفس هایت را در اسمان‌پخش کرد، تا قلب گرفته لاله های باغچه شکوفه کند کاش می توانستم خاک زیر پایت جمع کنم و روی سجاده ام‌بریزم تا وقت نماز، یاد تو از جانماز خیس خورده جوانه بزند کاش می دانستم کدام نسیم، چمدانی از رائحه ت را دارد تا آینه های غبار گرفته را ستاره باران کنم کاش می دانستم وقتی تو هستی و باران هم هست ... بوی باران، عطر کدامین نرگس گلدان های ترک خورده را دارد؟ ‌ متن ارسالی مخاطبین(کوثر اسدپور)
ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگیت مرا  از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است 🍃 •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
پاییز پاییزی که نباشی هر روز، دلم مثل برگ ها میریزد! برای یک لحظه دیدنت! هر روز... له میشود زیر پای عابران وقتی روز تمام می شود و تو هنوز، نیامدی... ‌ ‌ •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
در خیل تو گشتیم، بسی از همه بابی کــــردیم ســوال و نشنیدیم جوابی در شرح فــراقت چه نویسم که نگنجد شــرح غم هجران تـو در هیچ کتابی •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•