eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
با نور چشم تو گره ها باز می‌شود. •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
🌱 السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ🌱   سلام بر آن دين مأثور و كتاب رقم شده •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_یازدهم کریستوف و سباستین، و البته عبدل که به اصرارِ حشمت و به عنوانِ راهنما با آن
♡﷽♡ ناصر خندید و گفت: «بعضی از دیوونه ها، ادای عاقل ها رو در میارن؛ اما بعضیاشون نمی تونن عقلِ زایِل شده شون رو پنهون کنن؛ ولو یه عده هم هستن که دیوونگی رو انتخاب می کنن؛ گمان می برن که این طوری راحت تره.» تلخند ی زد که از زیرِ انبوهِ ریش و سبیل هایش به سختی قابل دیدن بود. سری تکان داد و با افسوس گفت: «دیوونگیِ من، از نداشتنِ عقلم نیست؛ دیوونگی انتخابِ منه! دیوونه از بند تظاهر، آزاده و از چشمِ مردم آزادتر، ولی مثله این که من از چشمایِ تو دور نموندم و این واسم خیلی عجیبه.» و لبخندش را پررنگ تر کرد. کریستوف روی یک زانو کنار مرد نشست و با استفهام گفت: «این که بخواهید از جامعه ٔ خود دوری کنید غیر منطقی است؛ از نظرِ من، جامعه شما را می سازد و شما نیز جامعه را، این دوری شما را افسرده و ضعیف می کند.» - تو هنوز زیادی جوونی برایِ درک حرف هایِ من، هنوز تجربه ٔ کمی داری. این مردم از من یک مجنون ساختن؛ ولی من نتونستم از اون ها یک جماعت عاشق بسازم؛ انگار از اول هم من توانایی عاشق کردن نداشتم رک بهت بگم پسر، من خودم ویرون بودم. از یک ویرونه چه توقعی برای ساختن میشه داشت؟ کریستوف سرش را با مخالفت به بالا راند و با سماجت گفت: «هر ویرانه ای را می شود دوباره آباد کرد. هر آبادی از ابتدا آباد نبوده.» به نظر، سخنان این پسرِ کم تجربه منطقی بود؛ اما نه برایِ ناصری که راه خود را انتخاب کرده بود. پس با ناامیدی پاسخ داد: «نه دست هام توان ساختن دارن و نه دیگه عقلم کشش داره. » اما کریستوف بی توجه به بی میلی مرد که کم کم در ظاهرش هویدا می شد اصرار ورزید : «نا امیدی موریانه است. مغزتان را می خورد و افکارتان را پوسیده می کند. شما باید درونتان را از فولاد بسازید تا نشکند من به شما قول می دهم که این راه جواب می دهد اما با امید، شما می توانید علاوه بر آن، افکارتان را باطل در ذهنتان حک کنید تا زنگ نزند؛ شاید این گونه از شر موریانه هایِ مغزتان رهایی یابید .» ناصر کلافه دستی به موهایِ شلخته اش کشید و گفت: «زیبا حرف می زنی جوون. منم روزی مثل تو بودم؛ خندون، پر شور و عاقل، اما عشق...عقل آدمی رو به زانو در میاره . مواظب خودت باش هر چند امیدوارم که همچین اتفاقی برات نیفته اما این بدون، حتی اگه عاشق خدا هم باشی از سمت حسودایی که راه عاشقی رو بلد نیستن صدمه میبینی.» - عشق به خدا؟ ناصر که انگار از پایان یافتن موعظه هایِ کریستوف خوشحال شده بود پاسخ داد: «امیدوارم راه عشق به خدا رو پیدا کنی. تنها کسی که می تونی قلبت رو بهش امانت بدی و مطمئن باشی نمی شکونتش، خداست.» کریس با حالتی میان اشتیاق و حیرت سوال کرد: «انسان می تواند بارها و بارها عاشق ش ود فرق این عشق با بقی ه چیست؟ » ناصر دستش را به لباسش کشید و گفت: «فرقش تو اینه که تو می تونی هم با قلبت عاشق خدا بشی و هم عقلت. عشقای موقت از راه ساده ٔ قلب می گذرن ولی عشقِ واقعی اونیه که از راه پر پیچ و خم عقلت بگذره و فرمان عاشقی رو به تموم جسمت بده.» کریستوف لبخندی زد و از جایش برخاست و گفت: من نیز امیدوارم خود را درست و محکم بسازید . از مصاحبت با شما خشنود شدم.« » ناصر نیز خشنود دهان باز کرد: «راه خدا رو در پیش بگیر پسرک مسیحی و این که مواظب شب ها باش. شب بی حیاست، لخت و عور و گناهکاره، تهمت می زنه و قلبت رو تو مشتش می گیره تا لهش کنه. تو هر چقدرم پاک باشی شب، شبه و دلش سیاه! امیدت به طلوع انکار ناپذیرخورشید باشه و...خدا به همرات.» کریستوف سرش را تکان داد. فهمیده بود که این مرد منظوری از سخنش داشته اما چه منظوری، این را متوجه نمی شد. به عبدل و سباستین که رسید؛ گفت: «برای امروز کافی است بهتر است به کاروانسرا باز گردیم. » عبدل نگران پرسید : »«اون دیوونه که باهاتون کاری نکرده؟ هان؟ اگه کرده که بگین برم به حسابش برسم!» کریستوف خندید : «آن دیوانه ٔ عاقل، خودش دیوانگی را انتخاب کرده. به غیر از خویش به کسی صدمه نمی زند.» عبدل گیج سری تکان داد و گفت: «باشه؛ حالا چون شوما میگی بیخیالی طی می کنیم.» کریستوف لبخندِ مهربانی بر لب آورد و این بار روی صحبتش با سباستین بود: «هی پسر! چرا انقدر ساکتی؟» سباستین با اخم و لحنی بی تفاوت روی برگرداند: «تمایلی به صحبت کردن تو جمعی که زبونشون رو نمی فهمم ندارم. » کریستوف متوجهِ نادیده گرفتن سباستین در طول مسیر شد و با شرمندگی گفت: «اوه! من واقعا متاسفم سباستین، یادم نبود که تو پارسی بلد نیستی.» سباستین حرص زده شد: «اصلا یادت نبود من هستم. مثلِ این که دیگه به من احتیاج نداری.» و با سر به عبدلی اشاره کرد که با گنگی به آن ها نگاه می کرد و انگار زبانشان خیلی برایش دور از ذهن و عجیب به نظر میرسید. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
لبخند بزن! به خاطر تمام کسانی که با دیدن لبخند تو، لبخند می زنند، به خاطر مادری که صدای خنده های تو را بهترین سمفونی دنیا می داند، به خاطر پدری که دلش به خنده های تو خوش می شود، به خاطر خانواده ای که با لبخندهای تو دلگرم می شود، به خاطر بیماری که با دیدن لبخند تو روحیه می گیرد، به خاطر خسته ای که با دیدن لبخند تو انرژی می گیرد، لبخند بزن! به خدا که لبخند زدن مثل یک بیماری خوب، مسری می شود، رخنه می کند در دل اطرافیان ات و حال همه ی ما را خوب می کند. به خاطر التیام دردهایمان، به خاطر من، به خاطر خودت، به خاطر خدا لبخند بزن!شاید یک نفر، بدجوری دلتنگ لبخندهای تو باشد، تو را به عشق قسم لبخند بزن :) •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_دوازدهم ناصر خندید و گفت: «بعضی از دیوونه ها، ادای عاقل ها رو در میارن؛ اما بعضیاش
♡﷽♡ سباستین حرص زده شد: .« اصال یادت نبود من هستم. مثلِ این که دیگه به من احتی اج نداری. » و با سر به عبدلی اشاره کرد که با گنگی به آن ها نگاه می کرد و انگار زبانشان خیلی برایش دور از ذهن و عجیب به نظر می رسید. کریستوف با دهانی نیمه باز گفت: « اون فقط یه پسر بچه است. تو داری حسادت می کنی؟ » سباستین اخم کرد و همراه با چشم غره ای افزود: « اونی که تو بهش میگی پسربچه مثلِ یه مار دورت حلقه زده و می خواد تورو ازم بگیره. به این می گی حسادت؟» کریستوف قهقهه اش را در گلو و لبانش خفه کرد. اگر این نامش حسادت نیست پس چیست؟ حتما به قول سباستین محافظه کاری است! سعی کرد با در نظر گرفتن وضعیت پیش آمده جلو برود؛ می دانست که سباستین خیلی کینه ای و زود رنج است. پس با احتیاط گفت: « لازم نیست احساس خطر کنی. این پسر متوجهِ بیشتر حرفای من نمیشه و من مطمئنا تورو بهش نمی فروشم» پس از پایان جمله اش، چشمکی زد و ادامه داد: « ولی این چیزی از رفتار بچگانه ٔ تو کم نمی کنه که بعدا درموردش بحث می کنیم. » سباستین از لحن پدرانه ٔ کریستوف دریافت که قرار است پای همان بحث هایی پیش بیاید که کریستوف در آن حرف های عجیب و غریبش را می زند. سباستین از این مباحث فراری بود؛ پس چاره ای اندیشید . سپس لبخند کج و احمقانه ای به لب آورد و با لحنی دوستانه گفت: ام...آ...اوه، کریس دوست عزیزِ من! تمام این مدت داشتم شوخی می کردم؛ می دونی که من خیلی انسان شوخ طبعی هستم. خیلی خنده دار نبود؟ با یک لبخند بزرگ جلوتر از همه به راه افتاد و در همان حال ادامه داد: _حیف که داشتم شوخی می کردم وگرنه خیلی دوست دارم پای صحبت باهات بشینم ولی میدونی که...دیر شده بهتره برگردیم.« کریستوف با لبخند سری به نشانۀ تاسف تکان داد و از عبدلِ مات و مبهوت پرسید: عبدل برویم؟ - آره، آره...بریم. آهان! بعد از این که نهارتونو خوردین میام ببرمتون پیش اون آدمی که گفتم؛ بالاخره مرده و قولش. سپس بادی به غبغب انداخت. محال بود کریستوف نفهمد که عبدل چه کسی را می گوید تند گفت: بلی...بعد از نهار آماده می شوم که به نزدش برویم. کلمه ٔ« نهار» را از ته حلقش ادا کرد که این عبدل را به خنده انداخت؛ اما خود را کنترل کرد و گفت: کریستوف خان، بفرمایید بریم، دیر شد. کریستوف با لبخند و لحنی صمیمی تاکید کرد: فقط کریس! عبدل سری تکان داد و با لبخند گشادی پرسید : _باشه...بریم کریس خان؟ - بله برویم. و به زیبایی ، لبخندش را کش داد و دنبال عبدل روان شد. پس از پیاده رویِ تقریبا طولانی مدتی به کاروانسرا رسیدند . عبدل در حالی که از خستگی به نفس نفس افتاده بود؛ گفت: تا یادم نرفته بگم که حشمت خان گفتن اگه اسبی، خری، الاغی، قاطری چیزی خواستین بهم بگین بهشون بگم. فقط کریس خان، اگه اسب بخواین قیمتش می ره بالا ها! از من گفتن بود. کریستوف سری تکان داد. سوارکاری را یاد داشت و ترجیح می داد تا زمانی که در ایران اقامت دارد با پای پیاده سفر نکند. بالاخره با در نظر نگرفتن سباستینِ دائم النالان، کریستوف هم گاهی از پیاده روی های طوالانی خسته می شد. سری تکان داد و تشکر کرد. فعلا قصد جواب گویی نداشت؛ بعدا درباره اش با عبدل صحبت می کرد. کریستوف به همراه سباستینی که از درد پا و مسیر طولانی و نگرفتن سواری و آب و هوای گرم غُر می زد وارد حجره شان شدند. سباستین نشست و به پشتیِ پشت سرش با طرح های زیبای سنتی و اصیل تکیه داد. کریستوف در حالی که در چوبی حجره را چفت می کرد گفت: باید حرف بزنیم. سباستین با حرص گفت: اول اون در لعنتی و باز کن! هوا خیلی گرمه. کریستوف بدون توجه به گفته ٔ سباستین با جدیت، دستانش را در سینه اش قفل کرد و ابرویِ راستش را بالا انداخت: _حسادت فقط و فقط به خودت آسیب می زنه سباستین. سباستین باز هم لبخند گشادی زد و احمقانه گفت: تو هنوز تو فکر اون اتفاقی؟ من که گفتم! اون فقط یک شوخی بود؛ همین.. کریستوف با اندکی تمسخر گفت: و تو، هنوز داری انکار می کنی؛ چرا سعی نمی کنی عیباتو قبول کنی؟ سباستین تند و تیز شد: _چون از حرفات خسته شدم و نمی خوام یه مشت خزعبالت نامفهومو به خوردم بدی.« کریستوف ابروی دیگرش را بالا انداخت و با تاسف گفت: فرار از حقیقت و پناه بردن به دروغایی که دلمون می خواد بشنویم غم انگیزترین منظره ایه که آدمیزاد داره روی زندگیش نقاشی می کنه. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 السَّلاَمُ عَلَى الدِّينِ الْمَأْثُورِ وَ الْكِتَابِ الْمَسْطُورِ🌱   سلام بر آن دين مأثور و كتاب رقم شده •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
"شک" نداشته باش ؛ که تواناییِ این را داری که بهترین باشی ... این خودت هستی که در "بدترین" حالاتِ روحی هم می توانی به خودت فرمانِ "شادی و لبخند" بدهی.. در چشم به هم زدنی حالِ خودت را خوب کنی ... گاهی یک تلقینِ مثبتِ "من قوی هستم" معجزه می کند باور کن ‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌹•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ #آهو #قسمت_سیزدهم سباستین حرص زده شد: .« اصال یادت نبود من هستم. مثلِ این که دیگه به من احتی
♡﷽♡ سباستین گوشه ٔ لب هایش را انحنا داد و با تمسخر گفت: «فرارو به موندنای بی فایده ترجیح میدم. » و اشاره ای به کریستوف کرد. در واقع اشاره ای به وجود مثلا بی فایده اش کرد. کریستوف نفس عمیقی کشید و برای جلوگیری از درگیری، راه خروج حجره را در پیش گرفت؛ سباستین نیز تلاشی برای ماندنش نکرد. *** خورشید قدم زنان، از آسمان کوچ کرده و جایی پشتِ کوه ها، در میانِ افق های دور پناه گرفته بود و اشعه های نارنجی رنگش را با آخرین توانش به ساختمانِ کاروانسرا می تاباند . کریستوف و عبدل پشتِ درِ چوبی ای که مانند دیگر درب های کاروانسرا با شیشه های آبی، قرمز و سبز جلا داده شده بود؛ ایستاده بودند. کریستوف هیجان زده ولی با صدایی آرام پرسید «آن شخص این جاست؟چرا زودتر نگفته بودی در کاروانسرا حضور دارد؟ » عبدل خندید و پاسخ داد: «کریس خان، یُخده آروم باش. الان می ریم تو.» کریستوف نفس عمیقی کشید و لبخندی به وسعت کویر لوت و به ژرفای اقیانوسِ آرام زد ولی این لبخند برخلاف لبخند های زیبای دیگرش از او احمقی ساخت که عبدل را دوباره به خنده انداخت؛ اما عبدل دور از چشم کریستوف خنده اش را فرو خورد؛ سپس دست بالا برد تا کلون در را بکوبد ولی دستش نرسیده به کلون با صدای لطیفِ پشتِ در، میانِ تنش و در خشک شد: «بیا داخل عبدل! » کریستوف نه از صدای زنانه تعجب کرد و نه مانند دیگر مردان قجر با فهمیدن این که انسان دانایی که می خواهد از او اطلاعات کسب کند یک زن است؛ خشمگین شد؛ زیرا او اعتقادی به این تعصبات نداشت. فقط یک مسئله می ماند؛ آیا صدای پشت در آشنا نبود؟ عبدل دستپاچه در را از هم گشود و داخل شد. کریستوف نیز بعد از عبدل وارد حجره شد. دور تا دور حجره چشم گرداند. حجرۀ کوچک و زیبایی بود که برخلاف دیگر حجره ها کف آن با قالی دست بافت و نفیسی پوشانده شده بود. گنجه ای گوشۀ حجره به چشم می خورد که بالایش طاقی قرار داشت. در طاق وسایل دست ساز و کتاب های محدودی وجود داشت که یکی از کتاب ها توجه کریستوف را به خود جلب کرد. کتاب کنار یک چراغ نفتی کوچک قرار داشت و تعداد کمی شمع نیمه سوخته هم در نزدیکی آن وجود داشت. کریستوف یک راست به سمت طاق رفت و کتاب را برداشت. ناخودآگاه حس احترام آمیزی نسبت به کتاب در ذهن و قلبش به وجود آمد؛ همان حسی که زمان لمس اِنجیل به او دست می داد و او را مجبور می کرد دست روی قلبش بگذارد. - دلتون می خواد بخونیدش؟ کریستوف با شنیدن صدای آشنا به خود آمد و کتاب را سر جایش بازگرداند. سپس گفت: «من متاسف هستم از این که بدون اجازه دست به کتابتان زدم و شما را آزرده کردم.» به سمت صاحب صدا بازگشت و چشم به موجودیتش دوخت. تعجب نکرد و حیرت زده نشد. جایی در حافظۀ موقتش این صوت دل انگیز را می شناخت و انگار می دانست آن آوا متعلق به خانم «آ» است. لبخند ی زد و به صورت پوشیه دار آهو نگاه عمیقی انداخت. خانمِ آ باز هم چشم به زمین دوخته بود. آهو با تواضع گفت: این کتاب تنها برای من نیست؛ این کتاب برای تمام مردمیه که می خوان کامل بشن. - حدس می زنم کتاب مقدستان باشد. نامش چه بود؟کُر...کُر... آهو با خنده کلمه را برای کریستوف بازگو کرد: «قرآن. » - آه بله...کُر...کُر... دیگر ادامه نداد چون می ترسید آهو، تلفظ غلط و لهجه ٔ او را به پایِ تمسخرش بگذارد. اما آهو تنها با خنده ای جمع شده به زمین نگاه می کرد. عجیب بود؛ در قزوین که ساکن بود سعی کرده بود نام قرآن را برای مردی هجی کند ولی در آخر یک سیلی نثارش شده بود و سباستینِ بزدل هم با دیدن عکس العمل مرد دست کریستوفِ در بهت مانده را کشیده بود و فرار را بر قرار ترجیح داده بود. اصلا هم مهلت تحلیل ماجرا را به او نداده بود. آه...سباستین! در این لحظه چقدر دلتنگش شده بود. دوست دلخور و ناراحتش! - عرضم به حضورتون که کریس خان یه سری سوال راجع به امام حسین داره. خودم که نتونستم بهش جواب بدم. تنها کسیم که می دونم درمورد این چیزا خیلی می دونه شوما بودی. عبدل این را روبه آهو گفت. مکثی کرد و روبه کریستوف ادامه داد: «بفرما بشین این جا به پشتی لم بده کریس خان، تعارف نداریم که...» کریستوف اما قبل از آن که حرف عبدل به نقطه برسد خود را به پشتی رسانده بود و در راحتی و فراغ بال کامل به آن تکیه زده بود. آهو نیز دو زانو تکیه زده به پشتی کنار کریستوف اما بافاصله نشست و گفت: «آقا عبدل. چرا ایشونو نبردی پیش شیخ اسدالله خان...حشمت خان بفهمه تو مرد آوردی تو حجرم که سرتو گوش تا گوش می بُره.» عبدل آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و گفت: به این جاش فک نکرده بودم. ولی خب این بنده خدا که علاف من نیست. شوما جواب سوالشو بده منم اگر بازم سوال داشت می برمش پیش ش پیخ.» آهو نفس عمیقی کشید و گفت: باشه ولی فقط چند دقیقه. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا