🔶 زندگی شبیه فصل است
🔸 هیچ فصلی همیشگی نیست
🔷 در زندگی نیز روزهایی برای
🔹 کاشت
🔹 برداشت
🔹 استراحت
🔹 و تجدید حیات وجود دارد
❄️ زمستان تا ابد طول نمی کشد
🍁اگر امروز مشکلاتی دارید
🔸 بدانید که بهار هم در پیش است...
📸مریم جوکار
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 128 حسین شانه بالا ا
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 129
حسین گردنش را کج کرد و لبخند زد:
- دستت درد نکنه حاجی... .
نیازی سرش را بین دو دستش گرفت و صدایش آرام شد:
- به دل نگیر حاج حسین. بالاخره منم از بالا تحت فشارم. درکم کن.
حسین سرش را تکان داد و دستش را روی سینه گذاشت:
- حاجی، من قول میدم تا سه روز دیگه تمومش کنم؛ به روح رفیق شهیدم قول میدم، انشاءالله.
نیازی سرش را بلند کرد تا به حسین نگاه کند. از نگاه حسین ترسید؛ هیچوقت چنین قاطعیتی در حسین ندیده بود. میدانست حسین کسی نیست که به این راحتی قسم بخورد؛ آن هم روح رفیق شهیدش را.
حسین سریع از جا برخاست تا نیازی، اشکِ جمع شده در چشمانش را نبیند. به عباس گفت:
- بریم!
عباس هم که مسحور مانده بود، ناگاه با تشر حسین به خودش آمد و دنبال حسین راه افتاد. قدم به راهرو که گذاشتند، عباس طاقت نیاورد:
- حاجی چطوری انقدر مطمئن گفتید جمعش میکنید؟ اوضاع که خیلی به هم پیچیدهست!
حسین جواب نداد. عباس آرام و با تردید گفت:
- حاجی... .
حسین آه کشید:
- بیا بریم یه جایی. بعداً بهت میگم.
***
مادر سپهر بر خلاف همیشه که با قد خمیده راه میرفت، این بار تلاش میکرد صاف قدم بردارد؛ هرچند با کمک عصا. چروکهای چهرهاش باز شده و تمام اجزای صورتش میخندید؛ احساس میکرد خیلی جوان شده؛ مثل همان روز که سپهر را به دنیا آورد. روسری بلند و سپیدش را زیر چانه گره زده بود به نشانه شادی و با تمام کندیاش در راه رفتن، با عجله عصا میزد تا خودش را برساند به سپهر.
عباس با اشاره دست، پیرزن را راهنمایی میکرد به سمت تابوت. هنوز دقیقاً نمیدانست آن شهید کیست و نسبتش با حسین چیست؛ اما همیشه خاطر مادران شهدا برایش عزیز بود. پیرزن از هیجان نفسنفس میزد؛ اما کم نمیآورد.
حسین متوجه نزدیک شدن عباس و پیرزن میشد. برای لحظه آخر، سرش را روی تابوت گذاشت و انگار بخواهد حرفی در گوشی با سپهر بزند، آرام و با صدای بغضآلودش گفت:
- داره آبروم میره سپهر... نذار من بمیرم رفیق...تو رو به امام حسین نذار من بمیرم... .
عباس و پیرزن که به تابوت رسیدند، حسین از سر تابوت بلند شد و دستی به صورتش کشید. دنبال جایی میگشت که خودش را از چشم مادر سپهر پنهان کند. بعد از بیست و اندی سال، هنوز از زنده ماندنش خجالت میکشید؛ اما مادر سپهر زودتر او را دید و با صدایی که به وضوح از شادی میلرزید گفت:
- سلام حسین آقا! خوبی مادر؟ چند وقته سراغی از من نمیگیری!؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 130
حسین سر به زیر انداخت و سلام کرد. مادر سپهر، از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید:
- حسین آقا دیدی سپهرم بالاخره اومد؟ قربونش بشم.
عباس برای پیرزن چهارپایهای آورد که بنشیند. زانوهای پیرزن درد میکرد و نشستن روی زمین برایش سخت بود. با چهره گشاده و مهربانش به عباس نگاه کرد و مادرانه گفت:
- دستت درد نکنه پسرم. خیر از جوونیت ببینی عزیزم.
و از جیب مانتویش، یک شکلات درآورد و دستش را به سمت عباس دراز کرد:
- بیا مادر. بگیر قوت داشته باشی. ماشالله...اینم شیرینی اومدن سپهرمه.
عباس سر خم کرد و با دو دست، شکلات را گرفت و تشکر کرد. ان شکلات در آن لحظه؛ برایش از همه شیرینیهای دنیا شیرینتر بود. نگاه مادر سپهر چند لحظه روی عباس ماند؛ همه میتوانستند بفهمند به چه چیزی فکر میکند. حتماً داشت به جوان خودش فکر میکرد... .
پیرزن نشست و یکی از پاسدارها، درگوشی به حسین گفت:
- باز کنم تابوت رو؟ استخونه ها...یه وقت حاج خانم ناراحت میشن.
حسین نگاهی به پیرزن کرد که به سختی خم شده بود و با ذوق و شوق، به بدنه تابوت و پرچم ایرانی که روی آن کشیده بودند دست میکشید. سرش را بالا آورد و به حسین و عباس نگاه کرد:
- پس درش رو باز نمیکنید پسرم رو ببینم؟
حسین مانده بود چطور برای پیرزن توضیح بدهد چیز زیادی از جوانش نمانده است. نگاهی به پاسدار کرد که نزدیک بود بغضش بترکد. آه عمیقی کشید و در دل به سپهر گفت:
- دیگه خودت میدونی و مادرت!
و با سر به پاسدار علامت داد در تابوت را باز کند. خودش هم از تصور نگاه کردن به سپهر بعد از بیست و چند سال، هیجانزده بود. در تابوت که باز شد، پیرزن جز یک پارچه سپید که دور چیزی پیچیده شده بود، چیزی ندید. چند لحظه، بدون این که پلک بزند به داخل تابوت نگاه کرد. حسین از این که اجازه داده در تابوت را باز کنند پشیمان شد. الان اگر پیرزن میخواست کفن را لمس کند، جز استخوانهای میان پنبه چیزی زیر انگشتان چروکیدهاش نمیآمد و ممکن بود حالش بد شود.
همان شد که حسین فکر میکرد؛ پیرزن انگشتان لاغرش را گذاشت روی کفن و آرام لمسش کرد. انگار آمده بود سپهر را از خواب بیدار کند:
- سپهر مادر...پاشو پسرم. پاشو قربون چشمای آبیت برم!
پاسدار و چندنفری که در معراجالشهدا بودند، طاقت نیاوردند و صدای گریهشان بلند شد؛ اما حسین عادت داشت آرام گریه کند. یک قطره اشک، آرام و بیصدا سر خورد روی صورتش تا سپهر و مادرش را تماشا کند.
انگار دستان پیرزن خورد به استخوانهای سپهر. استخوانهای سپهر کم و بیش کامل بودند؛ انقدر کامل که بشود تشیخصش داد. گذر سالها، استخوانها را سبک کرده بود. مادر سپهر، بیشتر خم شد تا به تمام تابوت دست بکشد؛ اما دید از روی چهارپایه نمیتواند خوب سپهرش را برانداز کند. بدون این که بفهمد، نشست روی زمین. زانوهایش هم درد را فراموش کرده بودند. نشست و دوباره روی کفن دست کشید:
- سپهرم...مادر پاشو دیگه!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
لینک قسمت اول رمان #جدالشاهزادهوشبگرد
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5177
لینک قسمت اول رمان امنیتی #زیتون
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/937
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
میانبر به پارت های اول هر خاطره
شما هم میتوتید خاطراتتون رو بنویسید وبه آیدی نویسنده ارسال کنید😃👇👇
@Z_hiam
لینک قسمت اول خاطره سرنوشت من
❤️💚❤️💚❤️💚❤️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/615
لینک پارت اول خاطره عاشقانهی پایان انتظار
💜💜💜
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5
لینک پارت اول خاطره بسیار زیبا و جذاب زهرا و علی
😍😍😍❤️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/16
لینک پارک اول خاطره بسیااار عاشقانه
تو فقط بخند😃♡ (حورا و محمدحسین)
❤️❤️❤️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/34
لینک پارت اول خاطره آموزنده
داری از دست میری دلم
💛💛💛
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/63
لینک پارت اول خاطره دوستداشتنی دلشکسته فقط خدا خریدار است
🧡🧡🧡
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/142
لینک پارت اول خاطره غمگین ،فوق هیجانی و بسیار آموزنده فادیا
( مرد روی پشت بام)
💙💙💙
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/202
لینک پارت اول خاطره شیرین
مرد خوب من💏
💜💜💜
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/291
لینک پارت اول خاطره ی زیبا و پرطرفدار نامادری(ریحان)
♥️♥️♥️
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/307
لینک پارت اول خاطره چلهی عاشقی
💚💛🧡
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/555
لینک پارت اول خاطره انتخاب عاقلانه زندگی عاشقانه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/578
لینک پارت اول خاطره ی زیبای
چشم هایش شروع یک واقعه بود
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/4521
لینک پارت اول رمان
#جدال_شاهزاده_وشبگرد
https://eitaa.com/koocheye_khaterat/5177
🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠🔷💠
دوستان عزیز و بزرگوار خاطرات رو عزیزانی که برای من فرستادند عنوان کردند دوست ندارند جایی فرستاده بشه.
لذا شرعا اشکال داره.
ممنون میشم رعایت کنید.🌹
‹ اَنَّی مَغلُوبُ فَانتَصِر ›
من مغلوب شدم ،به دادِ من برس ..🌱
گاهي وقتا خدا قلبتو ميشكنه،
تا از روحت محافظت كنه!
ميدوني اگه
ادامه پيدا ميكرد ..
چقدر ميتونست بدتر باشه!؟ 🌙
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 130 حسین سر به زیر ا
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 131
و قسمتی که به نظر میرسید سر کفن باشد را بلند کرد و آن را در آغوش گرفت. سفتی استخوانها را که حس کرد، لبخند بر لبش نشست و اشک بر گونهاش. انگار خود سپهر را میدید و سر خود سپهر را به آغوش کشیده بود؛ چندبار کفن را بوسید؛ گویا داشت چهره سپهر را غرق بوسه میکرد. کفن را به سینه فشرد و انگار که میخواست بچهاش را بخواباند، خودش را تکان داد و لالایی خواند.
چشم حسین به عباس افتاد که تکیه داده بود به ستون و با حالتی بهتزده به مادر شهید نگاه میکرد و بدون این که بفهمد، چند قطره اشک غلتیده بود روی صورتش. اشکهایش را پنهان نکرده بود؛ شاید چون انقدر در بهت بود که نمیدانست دارد گریه میکند. حسین میترسید اگر باز هم آنجا بماند، قلبش از جا بایستد. میخواست برود؛ اما نمیدانست چگونه. قدمی به جلو برداشت و خم شد تا سرش نزدیک گوشهای مادر سپهر شود:
- مادرجان، من دیگه میرم. امری ندارین؟
پیرزن که بر خلاف تصور حسین و بقیه، حالش کاملاً خوب بود، سرش را بلند کرد و لبخند زد:
- وایسا مادر، کارت داشتم.
حسین رفتن را فراموش کرد؛ زانو زد مقابل مادر شهید:
- جانم در خدمتم.
کفن سپهر همچنان در آغوش پیرزن بود و پیرزن آرام نوازشش میکرد؛ گویا داشت انگشتانش را میان موهای طلایی سپهر میکشید؛ اما نگاهش به حسین بود:
- مادر، اینا کیاند این روزا شلوغی راه انداختن؟
حسین نمیدانست چه بگوید. نمیخواست طولانی حرف بزند و پیرزن را خسته کند. چند لحظه فکر کرد و گفت:
- اونایی که اول اومدن دنبال رأیشون بودن؛ ولی فهمیدن کار با شلوغبازی درست نمیشه و رفتند. اونایی که موندن، بعضیاشون جاهلند، بعضیاشونم...چی بگم...یار دشمنن.
چهره پیرزن کمی گرفته شد:
- همونا عکس امام خمینی رو پاره کردن مادر؟ توی اخبار نشون داد.
حسین با اندوه سر تکان داد. مادر سپهر چند لحظه به کفن سپهر نگاه کرد و دوباره چرخید سمت حسین:
- مادر، من که درست خمینی رو نمیشناختم، از سیاست هم سردرنمیارم؛ ولی یادمه سپهرم خیلی خاطر امام براش عزیز بود. وقتی سپهرم امام خمینی رو دوست داشته، منم دوستش دارم. حسین آقا، نذارید کسی عکس امام رو پاره کنه. سپهرم ناراحت میشه...منم ناراحت میشم... .
حسین دستش را گذاشت روی چشمش:
- چشم حاج خانم. نگران نباشین، شمام برای ما دعا کنین.
لبخند دوباره بر چهره پیرزن نشست:
- دستت درد نکنه حسین آقا. خدا به همراهت.
حسینن بلند شد و به نشانه ادب، دست بر سینه گذاشت. عباس هم متوجه شد حسین عزم رفتن کرده است و تکیه از ستون برداشت. با صدای بغضآلودش گفت:
- خداحافظ حاج خانم.
پیرزن دوباره با محبت به عباس نگاه کرد:
- خدا نگهدارت باشه مادر.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
خدایا تو تمام دلخوشی منی
زمانی که اندوهگین شوم
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
هدایت شده از گسترده انتظار
بسم الله الرحمن الرحیم
میخوای ثروتمند بشی؟؟؟😍
میخوای به رویا هات برسی؟؟؟😍
اگر میخوای موفق باشی همین الان پیشنهاد میکنم وارد کانال زیر بشی👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
اگر قرار بازاری شما رو ثروتمند کنه اون بازار میتونه بازار ارز های دیجیتال باشه پس همین الان عضو کانال شو و تک تک آموزش های در کانال رو ببین😍👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
میخوای پولت و چند برابر کنی؟
همین الان برید تو چنل زیر👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
هرکس که تو ایتاست بنظرم عضو بشه😍
به جای اینکه الکی وقتت رو هدر بدی عضو چنل شو👇🏻 با همه هستم👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2962030669C19e1b17412
تو هم میتونی پولدار بشی👆🏻👆🏻👆🏻
شهیدی که دم در بهشت نگه داشته شده بود...!
رفاقتهای زمان جنگ عجیب بود؛ یک فرمانده گردان به نام «ماشاءالله رشیدی» داشتیم، او شب عملیات «کربلای 5» میخواست وارد عملیات شود؛ دم خط به سنگر من آمد؛ گردان هنوز نرسیده بود، او موضوعی تعریف کرد.
رشیدی فرمانده گروهانی به نام ذکیزاده داشت که دو روز پیش شهید شده بود؛ رشیدی میگفت: من و ذکیزاده با هم عهد بستیم که هر کدام از ما زودتر شهید شد، وارد بهشت نشود، تا دیگری بیاید، دیشب ذکیزاده را خواب دیدم که به من میگفت: «ماشاءالله مرا دم در نگه داشتی چرا نمیآیی؟!»😢
وقتی رشیدی این موضوع را تعریف کرد، فهمیدم که به زودی شهید میشود؛ او را نگه داشتم اما رفت و درگیر خط شد؛ بلافاصله هم شهید شد.💔
🌹خاطره ای به یاد شهیدان ماشاءالله رشیدی و ذکیزاده
راوی: #سردار_دلها #شهید_قاسم_سلیمانی