eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• قرآن را باز می‌کنم. شروع می‌کنم
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• هردو می‌خندیم‌و می‌ایستیم. مادر را در آغوش می‌کشم. چقدر به این آغوش نیاز داشتم؟ بغل مادر، در هیچ‌جای دنیا یافت نمی‌شود. حتی لذتی که آن دارد، متفاوت است حتی از آغوش همسر . آغوش همسر، کوه است و مادر دریا! _خوشبخت بشی نفسِ مادر! _قربونت برم مامانی. خم می‌شوم و دستش را می‌بوسم. تلاشش بی‌فایده می‌شود و بوسه‌ای پشت‌دستش می‌کارم. به چشم‌های خسته‌اش می‌نگرم: _حلالم می‌کنی انقدر اذیتت کردم؟! چشم‌هایش می‌جوشد، اشکی از گوشه‌ی چشمش چکه می‌کند: _این چه حرفیه آوا! مادر کنار می‌رود. بابارا می‌بینم که با نگاه نگران‌و غمناک نزدیکم می‌شود. سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم. روی موهایم بوسه‌ای می‌کارد. از آغوشش لیز می‌خورم و به مردمک‌های تیره‌اش نگاه می‌کنم. پنجه‌کلاغی چشم‌هایش غم دلم را دوبرابر می‌کند: _چیه بابا؟ صورتم اگه پیر شده، دلم جَوونه‌ها! از این‌که ذهنم را خوانده شرمنده می‌شوم: _صدالبته حاج‌آقا. دستش را می‌بوسم و به نکته‌هایی که می‌گوید گوش می‌دهم. دست آخر با بغض به سمت مرتضی می‌رود. با خدیجه‌خانم‌و آقامهدی هم روبوسی می‌کنم و از خجالت‌و شرم آب می‌شوم. مرتضی درحرکتی ناگهانی دستم را می‌گیرد. سردو گرم می‌شوم‌و سرخ‌و سفید! این چه کاری‌ست مرد! خداراشکر می‌کنم که آراد با مجلس‌گرم کنی‌هایش دیدها را به‌سوی خود جلب کرده. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• سرش را به گوشم می‌چسباند: _چیه؟ الآن دیگه چه بهونه‌ای داری خاتونم؟ ولی یه چیز بگم؟ حالا می‌فهمم این شیرینی وصال درعینِ این‌که دست‌و پات بسته‌ست‌و سیبت ممنوعه، چه حسی داره! لبخندی به رویش می‌پاشم. آراد از پشت‌سر آرام‌ودرگوشی می‌گوید: _چیه؟ کبکتون خروس می‌خونه. مرتضی‌جان حالا عجله نکن، اول آخر این تحفه مال خودتِ. می‌گویدو قاه‌قاه می‌خندد. ** صدای آرام موسیقی پخش می‌شود. جوب‌آب باریکی کنار میزچوبی‌و قدیمی‌ که نشسته‌ایم رد می‌شود. مرتضی را از پشت فواره‌ی آب حوض می‌بینم. با لبخند نزدیکم می‌شود. جلو می‌آید و کنارم می‌نشیند. وای بر من که می‌خواستم این آرامش را از خودم سلب کنم! دست دور گردنم می‌اندازد و سلفی می‌گیرد. شاخه‌ی گلی از کنارش بر می‌داردو به دستم می‌دهد: _بفرما خوشگل‌خانومم! _ممنون عزیزم. _البته درست می‌فرمائید خودم گلم. به اعتماد به‌نفسش می‌خندم: _طنزپرداز رک‌گوی کی بودی؟ دست روی قلبش می‌گذارد: _آه بانو، این‌کار را نکنید با من، قلبم طاقت ندارد. ادای خودش را در می‌آورم: _آه سرورم؛ تصدق خاطرتان گردم، پوزش می‌طلبم! بلند و مردانه می‌خندد. این‌کار را با من نکن، تو چه می‌دانی وقتی می‌خندی ساختمان دلم فرو می‌ریزدو قلبم از جا کنده می‌شود. کاش می‌توانستم سینه‌ات را بشکافم و خودم را درآن مخفی کنم. طوری که هیچگاه و توسط هیچ‌کس از هم جدا نشویم. کاش... دستم را می‌گیرد: _به چی فکر می‌کنی؟ _به خودمون. یه‌تای ابرویش را بالا می‌اندازد: _خاتونم، درسته لبخند رو لبته، اما دلت پر از دردِ! نگو نه که باور نمی‌کنم. من تورو امروزو دیروز نیست که نمی‌شناسم. تو تمام لحظات دورو نزدیکی که داشتیم باهات زندگی کردم! از صداقت‌و عشق‌ش قلبم شاد می‌شود. مراسم پایکوبی برگزار می‌کند و می‌رقصد. پاهایش را به قفسه‌ی سینه‌ام می‌زند و خون‌ها را با تمام سرعت در بدنم پمپاژ می‌کند، می‌خندم: _دیوونه! چشمکی می‌زند: _ما بیشتر! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
هدایت شده از مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودم را کنترل می‌کنم، صدای قهقه‌ام بلند نشود اما او بی‌واهمه قاه‌قاه می‌خندد: _خب حالا من یه هدیه دارم برات! اینو می‌خواستم دیرتر بهت بدم اما دلم طاقت نیوُرد. داستان قشنگی داره که می‌خوام بهت بگم! حالا همین‌جا بنشینیم تا ناهار و من تعریف کنم یا بریم پیاده‌روی؟ به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کنم: _زوده‌ تا ناهار هنوز. از تخت پایین می‌رود. کفش‌هایش را می‌پوشد و دستش را به طرفم دراز می‌کند. دستش را می‌گیرم. چه تکیه‌گاه امنی! چه امیدوارم می‌کند. چقدر به این دست‌ها نیاز داشتم. می‌ایستم‌و شاخه‌گل را از روی میز برمی‌دارم. کیفم را مرتضی دست می‌گیرد: _نوکرتم هستم، کیف‌تو بده من بانو! _زشته مرتضی تو مَردی. _مرد نوکر دربست زنشه. وظیفمه بالام‌جان! چشمکی به رویش می‌زنم: _بالام‌جان!! اوه مای گاد. خیلی‌وقت بود یادم رفته بود تو شیدایِ شهید بابایی هستی. سرش را پایین می‌اندازد. چشم‌هایش با جوشش اشک گیراتر می‌شوند. این‌بار من دست‌شو می‌گیرم. پشت‌ انگشت‌هایش را نوازش می‌کنم. _هرکی ندونه تو خوب خبر داری من زندگی‌مو مدیون شهید بابایی‌ام! راه می‌افتیم. بوی عطر گل را به مشامم می‌کشم. پر می‌شوم از طراوت‌و صفا: _آره یادمه. روزای اول نامزدی همه‌چی‌رو تعریف کردی واسم. دوباره بگو مرتضی، واسم تعریف کن. می‌خوام بشنومش .. می‌خوام دوباره به گذشته برگردم! ** با هیجان دستم‌را گرفت به سرعت قدم‌هایش اضافه کرد. دلم می‌خواست خودم را در آغوشش حل کنم. چون حبه قندی در سیل محبت آب‌هایش، آب‌قندی شوم و به خورد خودم دهم. آن‌قدر شیرین که حلاوتش دلم را بزند. مرتضی به شوخی صدایش را صاف می‌کند و بعداز تک سرفه‌ای می‌گوید: _اومممم. اول داستان شهید بابایی‌رو میگم بعدش هدیه‌ت! طاقت بیار خانومم. در این باغ سبز قدم می‌زنیم: _ادبیات‌رو که تموم کردم در کنارش رفتم سردبیری یه روزنامه. خیلی اذیت شدم! کارش رونق نداشت اینارو که می‌دونی. با صدای جیغ کودکی رو بر می‌گردانیم. پسربچه‌ای تقریبا دو سه‌ساله روی زمین افتاده بود، صورتش سیاه شده بود. مرتضی دوید و اورا بلند کرد. متوجه شدیم از روی تخت افتاده. از شدت گریه می‌شد فهمید جایی از بدنش شکسته یا دست‌کم دررفته. پدرش نزدیک مرتضی شد و بچه‌را گرفت، آن‌قدر ترسیده بودند که رنگ به‌رو نداشتند. به چشم‌ دنبالشان کردم. صدایی از بچه نمی‌آمد. و هق‌هقش در گلو خفه شده بود. مرتضی دستم را فشار داد: _چته آوا؟ به خود آمدم. سورتم خیس بود. مرتضی با شوک‌و حیرت نگاهم می‌کرد: _چیزیش نیست فکر کنم کتفش دررفته. توچرا گریه میکنی عزیزم؟ با دست اشکم را می‌گیرم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• خودم را کنترل می‌کنم، صدای قهق
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _چیزی نیست عزیزم. _چه عجب! مارو عزیزم صدا کرد خانوم. میخندیم. ادامه می‌دهد: _با بچه‌ها قرار گذاشتیم بریم راهیان‌نور. هرکاروانی به نیابت از یه شهید می‌رفت. کاروان ما، شهید بابایی! رسیدیم به طلاییه، دلم گرفته بود. مادر اصرار داشت زن بگیر، زن بگیر .. رو یه سکو نشستم دل دادم به شهید بابایی گفتم در حقم پدری کن بالام‌جان! یه زن خوب، یه شغل خوب، دست‌مو بند کنه. تحصیلاتم هدر نره. برگشتیم، سر هفته نشد سردبیری یه مقاله‌و روزنامه دادند دستم؛ کتابم چاپ شد. خاله‌هم تورو به مامان معرفی کرد. چشمکی می‌زند: _عشقم جور شد. قلبم ترک بر می‌دارد. صدای شکستنش در گوشم می‌پیچد: _بعدشم خراب شد!! _خب هر اتفاقی صلاح‌و خاصیت خودش‌و داره. حکمت وصال ما، جدایی بود. عشقمون باید قربونی می‌شد فدات‌بشم. دست راستم را می‌گیرد. شاخه گل‌را بالا می‌آوردو می‌بوید. به اطراف نگاهی می‌اندازد: _کسی نیست. منم طاقتم طاق شده! دست چپش را محاصره می‌کنم: _تحمل کن مرد! زشته تو جمع .. طاقت بیـــار! بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد. دست‌و دلم می‌لرزد. نکن مرتضی، با منِ غم‌دیده بازی نکن. هر حرکت تو مرا می‌میراندو زنده می‌کند. آه عقلم آخر دامن گیر قلبم می‌شود. دستم را رها می‌کند. صاف می‌ایستد و گلویی صاف می‌کند: _زشته خانوم! تو جمع. یکی ببینه چی می‌گه! نمی‌گه این زنه چقدر شوهر ندیده‌ست؟ به‌سختی جلوی خودم را می‌گیرم صدای خنده‌ام بالا نرود: _مرتضی واقعا دیوونه‌ای! نمکین می‌خندد: _ما بیشتر. راه می‌افتیم. _خب چی میگفتم! آهان .. اسم‌و رسم کارمون رو دیگه بنابر شهید بابایی گذاشتیم .. البته اینم بگم بهت، شهید خیلی کمکمون کرد .. چندباری تخلف کردند یا خواستند جلوی بعضی اخبار رو بگیرند به یاری شهید و توسل ایشون موفق نشدند. نفس عمیقی می‌کشم: _پس اونطور هم که فکر می‌کردم کارتون بی‌خطر نیست! انگار که متوجه اضطرابم شده می‌گوید: _جای نگرانی نیست به هرحال امنیت کشورما تحسین برانگیزه! چند قدم آن‌طرف‌تر کافه‌ای قدیمی به حالت کلبه‌ای چوبی فضا را زیبا کرده، دورتادورش توریست‌و مسافرها نشسته‌اند. سایه‌ی دختران، پرتوی انوار نور را به حالت زیبایی روی کلبه نشانده. مرتضی می‌گوید: _آهای بانو، نظرت چیه بریم کافه یچیزی بخوریم؟ _عالیه بریم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _چیزی نیست عزیزم. _چه عجب! مار
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جلو می‌رویم‌و پشت میز کوچکی می‌نشینیم. کافه کوچک اما پراز آدم است. مردی جلو می‌آید، تعظیم زیبایی به نشانه‌ی احترام می‌کند و "چی میل دارید؟" را می‌پرسد. هردو اسموتی توت‌فرنگی سفارش می‌دهیم. در مدت کوتاهی سفارش‌مان را می‌آورند. مرتضی تشکر می‌کند و مرد بعد از گفتن "چیز دیگه‌ای لازم ندارید؟" می‌رود. اسموتی را با برگ نعنا و توت فرنگی تزئین کرده‌اند. نی‌را به دهان می‌گذارم و چند قلپ می‌خورم. طعم خنک‌و مرسی دارد. مرتضی می‌گوید: _خیلی اینجا خوشگله‌ها خانومم _آره واقعا. اینقدر همه‌ی شهر پر شده از کافه‌های مدرن‌و چیدمان برگرفته از غرب دیگه رغبت نمی‌کنیم بریم. سری تکان می‌دهد. زوج جوانی میز کناری می‌نشینند. زن موهای مشکی‌و صورتی‌اش را بیرون ریخته، آرایش غلیظی داردو مانتوی کوتاه‌و ساپورت تنگی پوشیده. من به عنوان یک‌زن حالم به‌هم می‌خورد! به غیرت بعضی مردها آفرین باید گفت! البته اگر مردی که همراهش هست، همسرش باشد.! مرتضی متوجه نگاهم می‌شود و به پشت سرش نگاه می‌کند. زن را که می‌بیند بر می‌گردد و "استغفرلله‌ی" می‌گوید. متوجه نگاه مردجوان، همراه آن زن می‌شوم. با دهانی باز به مرتضی نگاه می‌کند. انگار که آشنایی دیده باشد، چشمش به من می‌افتد و متوجه تعجبم می‌شود. هول می‌شود. سریع سر پایین می‌اندازدو روی صندلی می‌نشیند. بی‌خیال میشوم‌و برای هدایتشان دعایی می‌کنم. ترکیب چوب‌و پارچه‌ی چارخونه‌ی روی میز، آنرا مثل خونه‌های مادربزرگ‌ها کرده. لیوان را خالی می‌کنم. مرتضی با لبخند و شیرین نگاهم می‌کند. می‌خندم: _چیه چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟! _به این فکر می‌کردم چقدر عاشقتم آوا! واقعا نمی‌دونم چه‌کار خوبی کردم خدا تورو بهم هدیه داد. شرمگین و نمکین می‌خندم. گاه باید برای همسر ناز کرد! _آره واقعا، برو خداروشکر کن! با لذتِ عشق می‌خندد. دخترکی حدودا 20 ساله یا شاید کمتر رویِ سکویی نشسته، انگشت‌های شستش مدام تکان می‌خورد، معلوم است دارد تایپ می‌کند، آن‌هم به که سرعتی. از دور می‌بینم اشکش را پاک می‌کند. خدا به داد دلش برسد! مرتضی ساکت، دست‌هایش را روی میز قلاب کرده: _چرا ساکتی عزیزم؟! _همینجوری. _همینجوری که نمیشه اینقدر بری تو فکر! لبخندی می‌نشاند روی لب‌هایش: _دلم برای حمید تنگ شد، رفیق قدیمی‌م، اونم سه‌سال پیش برای همیشه رفت خارج. _واسه چی یهویی یاد اون کردی؟ _همیشه با نامزدش میومد همین رستوران کناری و یه عالمه ازش تعریف می‌کرد .. که مرتضی کی بشه دامادی‌تو ببینم با هم خانوادگی بیایم اینجا. _چرا رفت خارج؟ _نامزدش فوت کرد .. خودشم افسردگی شدید گرفت .. ایران نموند اصلا نفهمیدم چی شد اونم طاقت نیوورد رفت! خیلی ساکت‌و افسرده شده بود. _آدمای ساکت از پرحرف بودن خفه شدن! _آره .. بعضیام پراز حرفن‌و خفه ... ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جلو می‌رویم‌و پشت میز کوچکی می
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پسرک شیطونی با جیغ‌و خنده از دست پدرش فرار می‌کند. مردی با دو فنجان قهوه به‌سمت میزشان می‌رود، پسرک جلویش سبز می‌شود، مرد هل می‌کند، خود را عقب می‌کشد و پسرک لیر می‌خورد و در آغوش مرتضی می‌افتد. می‌خواهد بلند شود که دستش به لیوان اسموتی برخورد می‌کند و روی شلوار مرتضی خالی می‌شود. همه چیز آن‌قدر باسرعت‌ اتفاق می‌افتد که همه هل می‌کنند. پسرک با شدت گریه می‌کند. خیلی ترسیده. دستش را می‌گیرم: _چیزی نیست عزیزم. مادرش جلو می‌آید و با خشم کتف بچه را می‌گیرد، از مرتضی‌و آن مرد هم تشکر می‌کند و بچه را می‌بیند، صدای هق‌هق پسر بلند شده. مادرش نباید ان‌قدر خشن با او رفتار می‌کرد. مرتضی سعی دارد با دستمال کاغذی شلوارش را پاک کند و زیرلب غر می‌زند. _اینجوری فایده نداره عزیزم. پاشو برو دستشویی یکم دست‌ت و خیس کن بکش روش. "لا‌ اله الا الله"ی می‌گوید و می‌ایستد. موبایلم را بیرون می‌آورم. صفحه‌اش را باز می‌کنم، از مادر تماس بی‌پاسخ دارم. زنگش می‌زنم: _جانم مامان. سلام. _سلام عزیزم. خوبی؟ _ممنون شما خوبی؟ _آواجان برگشتید بامرتضی بیا داخل، شام خانواده‌شون رو دعوت کردم. _باشه چشم. زحمت کشیدی. _خوش میگذره پدرصلواتی؟ کی برمی‌گردید؟ می‌خندم: _آره مامانی. دیگه ایشالا بعد از ناهار میایم .. _پس یادت نره. خداحافظ. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پسرک شیطونی با جیغ‌و خنده از د
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• فصل آخر رسیده ایم به فصل آخر این قصه. همان جا که وعده گاه من و مرتضی بود. شانه‌ام درد می‌گیرد. کوله‌ام را جابه‌جا می‌کنم. مرتضی مبلی پاره‌ و پلاسیده کنار جاده پیدا می‌کند. دستم را می‌گیردو به سمتش می‌کشد. روی مبل می‌نشینم. کوله‌ام را می‌گیرد و شانه‌ام را ماساژ می‌دهد. لبخندی برای مهربانی‌اش می‌زنم. دخترکی نزدیکم می‌شود. ظرفی مقابلم می‌گیرد. داخلش خرماو ارده‌ست، مقداری هم پودر نارگیل رویش ریخته‌اند. خرمایی برمی‌دارم‌و در دهانم می‌گذارم. به چشم‌های مشکی‌اش خیره می‌شوم‌و میگویم"شکراً"خرمن‌ موهای خرمای‌اش دور شانه‌اش ریخته. مرتضی هم دو خرما برمی‌داردو می‌خورد. دست دخترک را می‌گیرم. لباس بلندی پوشیده با دم‌پایی‌های پاره‌و خاکی. از کوله‌‌، چند شکلات‌و بيسکوئيت بیرون می‌آورم به دستش می‌دهم. تشکری می‌کند و به‌سمت بچه‌ها می‌دود. در شلوغی گم می‌شود. مردم هرچند خسته‌اند اما عشق حسین آنها را به‌ سمت‌خود می‌کشاند! مرتضی مقابلم روی زانو می‌نشیندو می‌گوید: _عزیزم بریم؟ به مقابلم نگاه می‌کنم. چیزی نمانده نزدیک است برسم. چقدر عطش دارم برای وصال به مولایم! دستش را که مقابلم گرفته، می‌گیرم‌و می‌ایستم. ** جلوتر می‌روم. باورم نمی‌شود! نمی‌توانم باور کنم این حرم آقایم عباس است! نمی‌توانم باور کنم مقابل حرم مولایم حسین ایستاده‌ام! پاهایم هرچند مرا تا اینجا راهی کرده‌اند اما دیگر جان ندارند. انگار به زمین قفل شده‌ام! یا چشم‌هایم را به گنبد طلایی‌اش خیره‌در افقِ سرخ‌ِغروبِ عراق دوخته‌اند. دستم را روی سینه می‌گذارم. صدای حسین‌ حسین و مداحی‌ها ایرانی‌و عربی به گوشم می‌خورد. مرتضی پشت سرم ایستاده برای این‌که به نامحرم برخورد نکنم. سلانه‌سلانه جلو می‌روم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_هفتادونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• فصل آخر رسیده ایم به فصل آخر ا
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• صدای نجوا‌ و گریه‌ی مرتضی را می‌شنوم. اما خودم گیجم! نه می‌خندم نه گریه می‌کنم نه حرف می‌زنم! اصلا نمی‌فهمم چه بگویم. در این جلال‌و جبروت گم شده‌ام. فقط قدم برمی‌دارم و باجمعیت جلو می‌روم. نفهمیدم کی اشکم جاری شد! به زبان‌ آمده‌ام. حرف می‌زنم. بیشتر از دلتنگی‌ام می‌گویم! از باران! از طاها.. نه نه طاها برایم یادآور خاطرات تلخ است! از مرتضی می‌گویم.. از اینکه چند صباحی است مهمان قلب‌و دل‌و جانم شده!! مرتضی آرام می‌گوید: _دیدی دعوتمون کرد خانومم؟! رو برمی‌گردانم به چشم‌های خیسش خیره می‌شوم: _آره نفس من.. آره زندگیم! نماز مغرب را می‌خوانیم. مرتضی را پیدا می‌کنم‌و با او همراه می‌شوم. گوشه‌ای می‌نشیند. کنارش می‌نشینم. زیرلب ذکر می‌گوید: _چرا نشستی؟ بر نمی‌گردیم؟ _آوا دقت کردی از پنج‌روز پیش که از نجف راه افتادیم.. دختری سکندری می‌خورد و پیش پایم زمین میخورد. دست‌ش را می‌گیرم. گریه نمی‌کند! می‌خنددو می‌گوید ببخشید! به فارسی.. تا می‌خواهم بپرسم ایرانی هستی؟ به سرعت لابه‌لای جمعیت گم می‌شود. چهره‌اش شبیه عرب‌ها بود. حتی لباس‌هایش. با پارچه‌ای موهایش را پوشانده بود! مرتضی دستش را از پشت روی کمرم می‌گذارد: _حواست کجاست گل‌من؟ _مرتضی دیدی فارسی حرف زد؟ لب‌هایش را به پایین کش می‌دهد: _کی؟ _همین‌دختره دیگه.. جلوم خورد زمین! _چی؟ چیزی نشد که؟ اصلا حرفامو شنیدی؟ داشتم می‌گفتم از وقتی راه افتادیم اصلا مثل قبل آب نمی‌خوری! عطش نداری!! راست می‌گوید!!چرا خودم متوجه نشده بودم؟ نه مثل قبل آب می‌خورم! نه عرق می‌کنم! نه کابوس می‌بینم! مرتضی دستم را می‌گیرد به طرف زائرسرا می‌رویم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
📜گفت و گوی امام زمان با زن مسیحی یکی از هموطنان ایرانی نقل کرده: «یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بودم. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بودم وقتی وارد حیاط منزل شدم، با تعجب دیدم که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (علیه‌السلام) برپاست، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) هستند. در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) فعالیت می‌کردند، شدم و وقتی از حال آن‌ها جویا شدم، متوجه شدم که آن دو مسیحی بوده‌اند و مسلمان شده‌اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان. برایم جالب بود که در انگلستان، برخی از مردم این طور عاشق اهل بیت (علیه‌السلام) باشند و مخصوصاً دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) نوکری کنند. کمی نزدیک‌تر رفتم، با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمودم و از او پرسیدم که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟ او گفت: «درست است، شاید عادی نباشد، اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که می‌بینی به خاطر محبت قلبی من است.» از او پرسیدم: «دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی!؟» پاسخ داد: «من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می‌دانستم بی‌جهت به دین دیگری رو نمی‌آورد. نماز و روزه و تمام برنامه‌ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می‌کردم دلم آرام نمی‌گرفت و آن مسئله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می‌کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود. در همین سرگردانی به سر می‌بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه‌ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
ماجرای کمک امام زمان (عج) به مرد عاشق را شنیده ای؟! قسمت اول اسمش شيخ محمد حسن سريره بود. ساکن نجف! جوانی بود اهل علم و با صداقت. بيمار بود و در نهايت تنگدستی و فقر و احتياج زندگی می‌کرد. حتی توانایی تهیه‌ی غذای روزانه خود را نداشت و بيش تر اوقات به خارج نجف در بيابان نزد بادیه نشینان اطراف نجف می‌رفت تا اين که قُوت و آذوقه ای برای خود تهيه کند امّا آنچه به دست می‌آورد او را کفايت نمی‌کرد. با همه این مشکلات عاشق دختری شده بود که نمی‌توانست دست از او بردارد. اگرچه او را از خانواده‌اش خواستگاری کرده بود اما فاميل های آن دختر، به خاطر فقر و تهی‌دستی شيخ، به او جواب مثبت نداده بودند و او از جهت اين ابتلا در همّ و غمّ شديد بود. هنگامی که تهی دستی و بيماری او شدت يافت و از ازدواج با آن دختر ناامید شد، تصميم گرفت چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه رود تا بلکه حضرت صاحب الامر (عجل اللّه فرجه) را از ناحيه‌ای که نمی‌داند ببيند و مراد خود از او بگيرد. شيخ باقر می‌گويد: شيخ محمد گفت: «من چهل شب چهارشنبه مواظبت کردم بر رفتن به مسجد کوفه! هنگامی که شب آخر فرا رسيد شب زمستانی و تاريکی بود و باد تندی می‌وزيد و کمی هم باران می‌باريد و من هم در دکّه‌های درب ورودی مسجد کوفه يعنی دکّه شرقی مقابل در اول که هنگام ورود به مسجد طرف چپ است نشسته بودم و نمی‌توانستم به سبب خونی که در اثر سرفه از سينه‌ام می‌آمد به داخل مسجد روم و با من هم چيزی نبود که خود را از سرما حفظ کنم و اين وضعيت، سينه ام را تنگ کرده و بر غم و غصه من شدت بخشيده و دنيا در چشمم تيره شده بود و با خود فکر می‌کردم که اين 39 شب به پايان رسید و اين آخرين شب است و من کسی را نديدم و چيزی هم بر من ظاهر نشد و من گرفتار اين سختی عظيم هستم و اين همه سختی و مشقت و ترس را در اين چهل شب تحمل کردم که از نجف به مسجد کوفه آمدم و حاصل آن ياس و نااميدی از ملاقات و برآورده شدن حاجاتم بود. در همین زمان که در فکر بودم و کسی در مسجد نبود، آتشی روشن کردم تا قهوه‌ای را که از نجف با خود آورده بودم گرم کنم. زيرا عادت به آن داشتم و نمی‌توانستم آن را ترک کنم و قهوه هم بسيار کم بود. ناگهان شخصی را ديدم که از ناحيه در اول, به سوی من می آمد. هنگامی که او را از دور مشاهده کردم ناراحت شدم و با خود گفتم اين عرب بيابانی از اطراف مسجد نزد من آمده است تا قهوه مرا بنوشد و من بدون قهوه در اين شب تاريک نمی‌توانم بمانم و اين امر هم بر اندوه من اضافه کرد. در اين بين که من در انديشه بودم او نزديک من آمد و به من را به اسم سلام کرد و در برابرم نشست و من متعجب شدم از اين که او اسم مرا می‌داند و گمان کردم از اعراب اطراف نجف است که من نزد او می‌روم . از او سوال کردم از کدام قبيله هستی؟ فرمود: «از بعضي از آنها.» من شروع کردم به شمردن طوايف اعراب اطراف نجف. او در پاسخ جواب می داد: «نه !!» و من هر طايفه‌ای را ذکر می‌کردم او می‌فرمود: «از آنها نيستم.» اين امر مرا خشمگين کرد و به او گفتم: «آری تو از طريطره هستی» و اين را به صورت استهزا گفتم و اين لفظی است که معنی ندارد. او از سخن من تبسّم کرد و فرمود: «چيزی بر تو نيست که من از کجا باشم اما چه چيز سبب شده که تو به اينجا آمده ای؟» https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
ماجرای کمک امام زمان (عج) به مرد عاشق را شنیده ای؟! قسمت اول اسمش شيخ محمد حسن سريره بود. ساکن نجف
گفت و گوی امام زمان (عج) و مرد عاشق❤️ قسمت دوم من به او گفتم: «برای چه سوال می کنی؟» فرمود: «ضرری به تو نمی رسد اگر ما را خبر کنی.» من از حسن اخلاق و شيرينی طبع و گفتار او تعجب کردم و دلم ميل به او پيدا کرد و او هر مقدار سخن می‌گفت محبت من به او زيادتر می‌گشت. برای او سيگار از تتن درست کردم و به او دادم فرمود: «تو بکش من نمی کشم.» در فنجان برای او قهوه ريختم و به او دادم، او گرفت و کمی از آن نوشيد و باقی را به من داد و فرمود: «تو آن را بنوش.» من آن گرفتم و نوشيدم و تعجب کردم که او تمام فنجان را ننوشيده بود اما محبت من هر آن به او زياد می‌شد. به او گفتم:« ای برادر! خداوند تو را در اين شب به سوی من فرستاده تا انيس من باشی. آيا با من نمی‌آيی که نزد قبر مسلم(ع) برويم و آنجا بنشينيم و با يکديگر صحبت کنيم؟» فرمود: «با تو می‌آيم اما جريان خودت را بگو.» من نیز جریان خود را به او گفتم: «من واقع را برای شما می‌گويم، من در نهايت فقر و نيازمندی هستم. از آن وقتی که خود را شناختم و با اين فقر مبتلا به سرفه هستم و سال هاست که خون از سينه ام بيرون می‌آيد و معالجه آن را نمی‌دانم و به دختری از اهل محلّه مان در نجف اشرف تعلق خاطر پيدا کرده‌ام و به سبب تنگدستی ميسر نشده است که او را بگيرم. گروهی از دوستان مرا مغرور کردند و به من گفتند که در حاجت‌های خود به صاحب الزمان(عج) متوسل شو و به همین خاطر چهل شب چهارشنبه در مسجد کوفه بيتوته نما که او را خواهی ديد و حاجت تو را برآورده سازد و اين آخرين شب از چهل شب است و من در اين شب چيزی نديدم و در اين شب ها من تحمل مشقت های زيادی کردم و اين سبب آمدن من و اين خواسته ها و حوائج من می‌باشد.» https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
گفته اند که حضرت یحیی فرمود: «الموتُ أحَبُّ إِلَيَّ مِن نَظَرَةٍ لِغَيرِ واجب» مرگ نزد من خوشتر از نگاهی است که ضروری نباشد. 🌱 هر آنچه خواندید در کتاب بسیار بسیار خوب بحار الانوار آمده است. حرف اضافی، نگاه غیر ضروری، توجه غیر ضروری در اطراف ما یک عالمه چیز هست ... چیزهای خوب و بد مفید و غیر مفید عالی و بیخود با کیفیت و بی کیفیت و همه ی اینها توجه و نگاه ما را به خود دعوت می‌کنند. نمونه اش همین اینستا که وقتی می‌آییم توش پر است از چیزهایی که فکر می‌کنیم به درد می‌خورند. خدا نکند آدم برود توی اکسپلور مگر ته دارد؟🤯 آدم اگر فقط بخواهد خوب‌هایشان را هم ببیند عمر و توجهش کفاف نمی دهد. کتاب و فیلم و مستند و بازار و مال و منال و رفیق و ارتباطات هم همین است. آدم بخواهد فقط خوب‌هایشان را احصاء و استفاده کند باز عمرش کفاف نمی‌دهد ولی انگار نگاه ولی خدا در مواجهه با این چیزها این است که برود دنبال ضروری‌ها.