eitaa logo
مبیّنات
1.2هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
240 ویدیو
0 فایل
هرگاه خسته شدی، بیا و کمی اینجا بنشین. به قدر یک استکان چای خستگی ات را در کن و راهی زندگی شو☕🌹...
مشاهده در ایتا
دانلود
مبیّنات
لطفا کانال رو ترک نکنید، مشکل تا فردا حل میشه. ♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌و
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به در ورودی نزدیك می‌شوم. می‌گوید: _خانم. من هنوز حرف دارما! _من ندارم. داخل می‌شوم. اصلا از آن استرس خبری نیست. همه رو بر می‌گردانند. هیچ‌کس انتظار نداشت ظاهرا اینقدر زود حرف‌هایمان تمام شود. به جز لبخند عمیق لب‌های آراد، از چهره بقیه چیزی نمی‌فهمم! _مامان، بخدا حق داشت آوا! چی بود این پسره نچسب. حالم به هم خورد. _زشته الهام مادر پشت مردم حرف نزن. _تازه فهمیدم منظور آراد چی بود! توجهی به حرف‌های مادر و الهام ندارم. به اتاق می‌روم. می‌خواهم یك‌دل سیر بخوابم اما نمی‌شود. گریه‌ام می‌گیرد. خدایا یعنی چی! خداجون من طاقت ندارم دیگه.. بعد از مرگ باران یه‌ روز خوش ندیدم. خدایــا چی‌کار کنم؟به کی بگم؟ اشك‌هایم را پاك می‌کنم. صدای در اتاق کلافه‌ترم می‌کند: _هیچ‌کیو نمیخوام ببینم! میشه برید؟ چه گیری کردیما. بابا غلط کردم دنیا اومدم! بخدا ولم کنید. صدای غمگین الهه را می‌شنوم: _آبجی! هق‌هقم بالا می‌رود. ای‌کاش من بودم و فقط تحمل غصه‌ی باران! بعد از آن مرد چه کسی‌رامی‌توانم نامزدِ خودم یا همسرم تصور کنم. بعد از مرتضی که‌را؟ در زمانی گیر کرده‌ام که احساس خصومت‌ملکا؛ ناراحتی خانواده، مرگِ باران و جدایی مرتضی قلبم را به‌هم می‌فشارد! حالا هم پیشنهاد طاها...! هرچقدر هم سعی کنم به مرتضی فکر نکنم و خاطراتش زنده نشود فایده ندارد. با شنیدن اسمِ خواستگار؛ کنترل از دست داده به هم می‌ریزم. خدایا! رضاً برضاك ... هوامو داشته باش! ‌ نمی‌دانم بخاطر صدای های‌های گریه‌ام است یا فریادهایی که کشیدم. هرچه هست باعث شده کسی جرئت نکند سراغم بیاید! مانتویم را می‌پوشم‌و روسری‌ام را با گیره‌ می‌بندم. چادرم را سر می‌کنم. از اتاق بیرون می‌روم. همه در پذیرایی نشسته‌اند اولین نفر آراد متوجه حضورم می‌شود. سرش را بین دست‌هایش گرفته و شقیقه‌هایش را ماساژ می‌دهد. با دیدن من سرش را بالا می‌آورد. همه دیدها به سمتم گره می‌خورد. در میانِ کلافِ کامواهای مغزم به دنبال سررشته‌ای برای شروع حرف زدن هستم. آراد می‌گوید: _داداش کجا بسلامتی؟ _دلم گرفته میخوام پیاده‌روی کنم! می‌گویم‌و به سمت حیاط می‌روم. مادر نزدیکم می‌شود: _آوامادر نصفِ شب کجا داری می‌ری؟ با دیدن بارانِ چشمش ذوب می‌شوم.میخواهم خیالش راحت شود: _می‌رم امام‌زاده نگران نباش قربونت برم. _بذار آراد ببرتت. روبه آراد می‌گویم: _برو خونه شهلا تنهاست. همه که نباید دربه‌در من بشید. پدر می‌ایستد: _آره پسرم. برو خونه من آوارو می‌رسونم. _بابا می‌خوام پیاده برم. خلاصه می‌گوید: _هرجور میلته بابا. پدر به سمت کتابخانه می‌رود. الهام را نمی‌بینم، حتما برگشته. دست مادر را می‌بوسم و از خانه بیرون می‌زنم. اینطور نمی‌شود، فکری اساسی باید کرد! ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌وسوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• به در ورودی نزدیك می‌شوم. می‌گو
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پیاده راه می‌افتم. تشنگی‌ مجابم می‌کند از سوپری آب بگیرم. از مغازه بیرون می‌آیم. ماشینی روبه‌رویم ترمز می‌کند. سر بالا می‌کنم. طاهاست! _بشین. می‌خواهم مانع شوم که در را باز می‌کند. می‌نشینم. راه می‌افتد: _اینا کی بودن جلو خونه‌تون؟ از لحنش می‌ترسم: _جوابم منفیه بهشون. _شنیدم ملکا چه قشقرقی راه انداخته. دست راستش را روی فرمان می‌گذارد و دست چپش را زیر چانه: _به هرحال! به مامان بابا گفتم .. توهم فکر نمی‌کنم جوابت منفی باشه! چقدر خودخواهانه حرف می‌زند. راضی‌شون می‌کنم بیان خونه‌عمو. بقیه‌ی حرفام پایِ‌منو تو که کاملا رضایت بدن. می‌شنوی چی می‌گم؟ سرم را به نشانه مثبت بالا پایین می‌کنم. قطره‌اشکی سمجانه روی گونه‌ام می‌افتد. نمی‌خواهم ضعیف جلوه کنم. قبل از اینکه طاها بفهمد جلوی خودم و اشک‌هایم را می‌گیرم. * به امام‌زاده می‌روم. روبه‌روی مشبك‌های ضریح گوشه‌ای می‌نشینم و کاسه‌ی چشمم را از صبر خالی می‌کنم. خالی می‌شوم؛ اما آرام نه. قرآنم را بیرون می‌آورم و شروع می‌کنم به خواندن، احساس آرامش می‌کنم. دیده‌هایم تار می‌بیند و سرم سیاهی می‌رود. در بطری را باز می‌کنم و آب می‌خورم. خانومی کنارم می‌ایستد: _سلام دخترم، خسته نباشی. _سلام. ممنون. _چیه مثل ابربهار گریه می‌کنی مادر! صابخونه اینجا منتظرِ نجاتت بده. التماس دعا. _دعام کنید حاج‌خانوم. _ای به چشم. حاجت‌روا انشاللّه. می‌خوای امشب اینجا بمونی؟ شاد می‌شوم. چه بهتر از اینکه صاحب‌خانه نگهت دارد: _می‌شه؟ _آره. من اینجام، بخواب. خودم برای نماز صدات می‌زنم! _خدا خیرتون بده. می‌ایستدو می‌رود. چقدر مهربان‌و آسمانی بود. به الهه زنگ می‌زنم: _سلام الهه _سلام آبجی. خوبی؟ _خوبم. به مادر بگو امشب امام‌زاده می‌مونم. _چی؟ جدی میگی؟ _آره. خداحافظ تماس را قطع می‌کنم. دوست ندارم با تماس‌های پیاپی منع‌م کنند. آب‌ میخورم. قرآن می‌خوانم. * _سخت می‌گیری. _سخت هست! _اذیت می‌شی. _می‌دونم! نفسم سخت بالا پایین می‌شود. صدای نوای قرآن می‌آید. چه کسی می‌خواند. چقدر آشناست! _چرا نمی‌تونم ببینمت؟ _خواست خداست. _کی هستی؟ _نمی‌شناسی. _شما خانومی... یا آقا؟ تشنه‌ام. هلاك آبم! خدای من .. مرگ چقدر نزدیك است. _سخت نگیر. _من از مرگ باران لحظه‌ی خوشی تو زندگیم ندیدم. _ناشکری نکن. _من دلتنگ مرتضی‌م! من مطمئن نیستم طاها حرفش صادقانه‌ست یا نه. چطور وقتی هنوز نامزدم تو ذهنمه به طاها جواب مثبت بدم؟ _خودت خواستی. _پشیمونم! حرفی نمی‌زند. صدایی نمی‌شنوم. فقط نوای قرآن است. همه‌جا با هاله‌ی نوری پوشیده شده! الرَّحْمَنُ .. عَلَّمَ الْقُرْآنَ .. خَلَقَ الْإِنْسَانَ .. عَلَّمَهُ الْبَيَانَ .. الشَّمْسُ وَالْقَمَرُ بِحُسْبَانٍ .. وَالنَّجْمُ وَالشَّجَرُ يَسْجُدَانِ ... داد می‌زنم. آن‌قدر که خودم از صدایم کلافه شوم: _تروخدا من‌و تنها نذار! ببین من از خودم بیزارم. من از دنیا بیزارم. می‌خوام برم پیش باران. من عذاب‌وجدان دارم... _دست تو نیست. _چی‌کار کنم؟ _خودش درست می‌کنه. _کی؟ من طاقت ندارم. توروخدا بگو کی‌و می‌گی. صدایی نمی‌شنوم. نمی‌دانم فضا در مه است یا این اشک چشمان من مانع می‌شود چیزی ببینم! _گفتم درست می‌شه! اما سخته. تو سخت نگیر. _صبر کن. من باهات حرف بزنم! صدایش دورتر می‌شود: _عَلَّمَهُ الْبَيَانَ .. دورتر: _عَلَّمَهُ الْبَيَانَ .. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
وأنادي: أنا كربلاء الحنينِ و فریاد میزنم: من کربلای دلتنگی‌ام... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
یاری که باری از دلِ ما کم کند کجاست؟ 👤 •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•🌱•✾••┈┈•
آهسته‌تر آهسته‌تر طوفان بپا کردی دلم هم عقل را سیلی زدی هم، چند کردی مشکلم! محجوب‌تر محجوب‌تر این بی‌حیایی خوب نیست جمعی نگاهت می‌کنند، باکت ز سنگ و چوب نیست؟ جامی بنوش، آهی بکِش، فکری دگر کن بی‌خِرد چیزی نمانده عشقِ او، جانِ تو را یغما بَرد دل خسته‌ شد از همهمه، اما ندارد واهمه چون خود قضاوت میکند مجرم ندارد محکمه... 👤 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
دیروزت خوب یا بد گذشت مهم نیست امروز روز دیگریست قدری شادی با خود به خانه ببر راه خانه ات راکه یاد گرفت فردا با پای خودش می آید شک نکن... •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت‌_بیست‌وچهارم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• پیاده راه می‌افتم. تشنگی‌ مجا
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• جیغ می‌زنم. فریاد می‌کشم. خدا جز تو کی‌و دارم. به کی پناه ببرم؟ اصلا کی می‌تونه کمکم کنه؟ خدااااااااااااااااااا. هق‌هقم بالا می‌رود. من‌و از این منجلاب نجات بده! ناگهان صدا دورتر می‌شود. فضای نورانی، تاریک. به اطراف نگاه می‌کنم؛ زجه می‌زنم: _توروخدا نرو.. توروخدا بمون.. من می‌ترسم! تو کی بودی؟ برگرد.. توروخدا فضا تاریک‌تر می‌شود. هیچ صدایی نمی‌آید. صدای قرآن محو می‌شود. دیگر الرحمن نمی‌شنوم. بجای آن صدای زوزه می‌آید؛ زوزه گرگ. صداهای وحشتناکی در هم تنیده در دل‌و جانم رخنه می‌کند. نعره می‌زنم:خدایااااااااا نجاتم بده! اصوات گنگ می‌شوند. همه‌جا تاریک است. صداها کم‌وکم‌تر می‌شوند اما با همان هیبت پابرجااند. از آن فضای نورانی‌و صدای قاری زنی که برایم الرحمن می‌خوند. فقط تاریکی‌ست و وحشت!! آب سردی به صورتم پاشیده می‌شود. جیغ ممتدی می‌زنم‌و با هیجان می‌نشینم. کل صورتم؛ روی کمرم همه جا عرق نشسته. با عطش شدید به دنبال آب چشم می‌چرخانم. ناگهان چشمم به لیوان آبِ دست خانمی می‌افتد که گفت در حرم بمانم. لیوان را می‌گیرم و سر می‌کشم؛ قطره‌ای از اقیانوس تشنگی‌ام را رفع می‌کند. عَلَّمَهُ الْبَیَان در سرم وول می‌خورد. بطری آبم را از کیفم بیرون می‌آورم و یک‌جا سر می‌کشم. خانم می‌گوید: _دخترم چی شده مادر کابوس می‌دیدی! بمیرم چقدر تشنه‌ای. الآن آب میارم. او می‌رود و من با دهانی باز خوابم را مرور می‌کنم. با کسی حرف می‌زدم. نمی‌فهمیدم مرد است یا زن. الرحمن خوانده می‌شد اما آن با نوایِ غمگینی از یك‌ زن! آن که با من حرف می‌زد که بود؟ متوجه نمی‌شدم.. گیج بودم.. اصلا نمی‌توانم تشخیص دهم مذکر بود یا مؤنث. زن با پارچ پلاستیکی رنگ‌و رو رفته‌ای کنارم می‌نشیند. بدون حرف پارچ را می‌گیرم و بدون لیوان می‌خورم. همچون بچه‌ای که تازه به مادر رسیده و ولع شیر نمی‌تواند آرامش کند. تشنگی‌‌ام رفع می‌شود؛اما عجیب آن است که نه کاملاً! _چیه مادر؟ انقدر تو خواب داد زدی که جون از پام رفت. شانس داشتی نمازشب بودم وگرنه اونقدر خوابم سنگینِ که خواب بودم نمی‌فهمیدم. حالا چه خوابی بود مادر؟ زن حرف می‌زند و من به گلِ‌قالی خیره‌ام. حکمت این کابوس چه بود؟ کابوس یا رؤیا‌؟ زن مستأصل می‌گوید: _حرف بزن دختر جون به لبم کردی! _ن..نمیدونم..خواب دی... با جرقه‌ای ادامه حرفم را می‌خورم. شاید درست نباشد پیش کسی بازگو شود. کیفم را بر می‌دارم. می‌خواهم به خانه بروم. موبایلم خاموش است. زن متوجه می‌شود: _شارژر بدم بهت؟ "ممنونی" می‌گویم، می‌رود شارژر را بیاورد. هاله‌ای از نور؛ هیبتی نورانی کنارم بود. حرف می‌زد و من هیچ نمی‌فهمیدم. سخت میگیری! خودش درست می‌کنه! چی را سخت می‌گیریم؟ که درستش می‌کند؟ چی را درست می‌کند؟ اشك‌هایم پی‌درپی می‌ریزد. این غلیان احساسات دست خودم نیست، هست؟! زن می‌آید. شارژر را به پریز می‌زنم. به گوشی‌ام می‌خورد. می‌زنم به شارژ و به الهه پیام می‌دهم. جوابی نمی‌دهد. ناچار زنگ می‌زنم! صدای خواب‌آلودش بلند می‌شود: _جانم..آبجی؟ _الهه کلید ندارم، دارم میام خونه درو باز کن نمی‌خوام کسی بیدار شه. شارژ نداره موبایلم. _چقدر دیگه می‌رسی؟ _نیم‌ساعت. _باشه بیا. قطع می‌کنم. از زن عذرخواهی می‌کنم و از مقابل چشمان حیران‌و متعجبش دور می‌شوم. ↩️ .... ❌ ✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه‌ خاطرات) را دارد. ✅ https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
به تنم درد فراق حرمت افتاده...
از کودکی این آرزوی مادرم بود یک شب شوم، خادم به صحنت افتخاری
چمدان بسته‌ام از "خواستنت" کوچ کنم تا "نبودت" بروم گور خودم را بکنم شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله‌ست "تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم"... 👤 •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈• @koocheye_khaterat •┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا