مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• لبهی تخت مینشینم. حیاط با نور م
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
مواد کشمشپلو را به صورت لاییپلویی دم میگذارم. با چند برگ نعنا روی ماستها را تزئین میکنم که ترکیبش به همراه کاسههای سفالی سبز همخوانی زیبایی ایجاد کرده. با مادر تماس میگیرم. درهمان جین روسری ام را گره میزنم.
_سلام آواجان..
_سلام مامان؛من دارم میرم مسجد.
_غذا آمادهست؟
_آره همه چیو آماده کردم. شما کی میاین؟
_ایشالا یك ساعت دیگه راه میفتیم.
_خداحافظ.
_مواظب خودت باش. خدانگهدار مادر.
آهنگ زنگ موبایلم را کم میکنم و داخل کیفم میگذارم. چادرم را سر میکنم. نمیتوانم بیخیال این استرسی بشوم که مثل خوره به جانِ اعصابم افتاده!
*
به ورودی مردان نگاه میکنم. حاج علوی قسمت مردانه گوشهی مسجد نشسته است. رضا را صدا میزنم. چندسالیست که مکبر مسجد شده.
_آقارضا، خاله بیا.
متوجه میشود و به سمتم میآید:
_سلام خوبین؟
با آن هیکل درشتو یقهی آخوندی و تسبیح دستش حسابی بامزه شده.
_سلام به روی ماهت.
به حاج آقا میگی بیان، باهاشون کار دارم.
چشمی میگوید و به سمت پیشنمازی میرود که قرار است از رازدلم با خبر شود. با حاجی حرف میزند و نگاه او به سمت من میچرخد. دستش را بالا میآورد و با هممحلیها خداحافظی میکند. سربهزیر پیش میآید. در سلام پیشدستی میکنم:
_سلام آقاعلوی. شرمنده ببخشید.
_سلام علیکم. این چه حرفیه وظیفه خودم میدونم اگر کاری از دستم بر بیاد انجام بدم.
به اطراف نگاه میکند. اتاق نذورات مسجد و کارهای بسیج را نشانه میرود.
_بریم اونجا.
پشت سرش راه میافتم. درچوبیو قدیمیاش را با تكکلیدی باز میکند. چراغ را روشن میکند و گوشهای مینشیند. در را باز میگذارمو مقابلش مینشینم. نفسم تنگ شدهو احساس اضطرابو ترس به شدتِ نگرانیام میافزاید. سکوتمان ته میکشد، حاج آقا میگوید:
_درخدمتم. بفرمایید!
میخواهم حرف بزنم که رضا میآید:
_حاجی چایی بیارم؟
_بله رضاجان دوتا چایی بیار گلپسر.
به سختی زبان میجنبانم. وقتی برای هدر دادن ندارم.
_راستش حاجآقا حالم زیاد مساعد نبود. از لحاظ روحی عذاب میکشیدم و به خلوت نیاز داشتم. رفتم امامزاده...
خوابم را تعریف میکنم، سیر تا پیازش را. حاج آقا با دقت گوش میدهد. به جز ذکر استغفرالله و تعجب واکنشی ازش نمیبینم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مݩ زنـدھام بہ عشـق #تو
یـا #صاحب_الزمان🌿
#یاایهاالعزیز🥀✨
#السلام_علیک_یا_قائمآلمحمد🌱🌸
•━━━━━•|•♡•|•━━━━━━•
⊰ • ⃟♥️྅ @gharghate ⊰ • ⃟♥️྅
دوستان زیادی تقاضا کردن ک لینک اصلی دکتر الهی قمشه ای رو مجددا بزارم
👌🏻تغییرات را لحظه به لحظه در زندگی خود حس کنید
با سخنان تاثیرگذار "استاد قمشه ای"
اینم اخرین بار به احترام کاربرای عزیز
عضو بشید تا پر نشده ظرفیت محدوده👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3173843033Ca8af4cdb0a
🎥کلیپ و🎤 سخنرانی های بسیار تاثیر گزار دکترالهی قمشه ای را دراین کانال دنبال کنید👆
در دل سنگ ترین جای زمین
نبض یک رویش باش🌱
تو میتونی💪
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
دل ز تن بردی و در جانی هنوز
دردها دادی و درمانی هنوز...
#اميرخسرودهلوی🌾
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
کمی زندگی کن میان این همه هیاهو
برای خودت، فقط برای خودت!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
شاید حال ما را فقط سهراب بفهمد
وقتی دستش سرد می شد
و سوی چشمش کم
همان لحظه که سراپایش
فقط نوشدارو را انتظار می کشید
و کاش اینبار پیش از مرگ
نوشدارو به ما برسد...
-اللهمعجللولیكالفرج
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_سیودوم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• مواد کشمشپلو را به صورت لاییپلو
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_سیوسوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
حرفهای حاج علوی را مرور میکنم. مثلا میخواستم از سردرگمی رها شوم. از چاله درآمدم و در چاه افتادم!
_سخت نگیرید خانم، از قران کمك بگیرید.
الرحمن میخواد بگه باید قربانی کنید. دنیاتونرو!
مرگ خانم بذرافشان خواست خدا و صلاح خدا بوده. چرا انقدر اصرار دارید به بدگمانیو بدبختی!
اون صدای خانم رو نمیشناختین؟
_نه حاجآقا. آشنا بود درحالی که اصلا متوجهش نمیشدم.
_فکر میکنم خانم رفیقتون بوده.
خودشون کمك میکنن. ائمه حلش میکنن. برای دلتون یه روضه بگیرین! صدقه بیشتر بدین.
بدونِشك یاری اهلبیت بوده که این الهامات رو به شما برسونن.
صبر کنید تا حل بشه. درضمن تو تصمیمگیریهاتون دقت کنید!
_حاجآقا چرا فضای نورانی به تاریکی تبدیل شد؟ این با حرف شما که میگین گشایش تو کارِ جور نیست!
دچار تعارض شدم، متوجه نمیشم.
_اون فضا بر میگرده به اعمال شما. دچار یه اشتباهی شدید که نمیدونم چیه! . بخاطر همین میگم عجولانه زندگی نکنید. چرا به هرچی خوشبختیو امیده پشتپا میزنید؟
فَبِأَيِّ آلَاءِ رَبِّكُمَا تُكَذِّبَانِ؟
از وقتی با حاجآقا حرف زدم از خودم؛ ایمانم و دنیا بدم میآید. به همه چیز شك دارم. حتی به نماز هایم!
از روی تخت بلند میشوم. اتاق در تاریکی مطلق فرو رفته. کف پایم در جسم سردو سختی فرو میرود. از روی زمین بر میدارم؛ تکهای خونه سازی کوثر است. آنرا کنار چراغمطالعه روی میز میگذارمو لیوان آبی میخورم. ذهنم عقبگرد به سخنان آقای علوی میرود:
_این تشنگی شما و عطشتون، میگه روح دنبال آرامشه. نمیدونم اما... مواظب زندگیتون باشید 'در خطره'.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
کمی زندگی کن میان این همه هیاهو
برای خودت، فقط برای خودت!
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
@koocheyEhsas
•┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبوب من!
فصلها از هر گوشهای میآیند اما پاییز، تنها از سوی شما میآید.
محبوب من!
من خودم تکهای از پاییزم 🧡🍂
#محمد_صالح_علاء
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•