مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوپنجم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• _آواجان، حواست باشه مادر،نمیخو
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوششم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
روی صندلی مینشیند. از اینکه چشمهایش روی صورتم کنار نمیرود معذب میشوم. نفس عمیقی میکشد. سیبک گولیش بالاپایین میرود:
_خب آواخانوم. خوبین لیلیِ مجنون؟
شیرینِ فرهاد؟
کاش کمی خوددار باشد، نامحرم است!
_الآن منو شما باید دهتا بچه داشته باشیم!
داغ میشوم. این حداز رکگویی برای جلسه اول؟!
_من مدتهاست تو ذهنم شمارو دارم!
جواب سؤالم را داد! سهسال قبل هم همینجور تیز بود.
_آقا مرتضی!
_خب، جانمو جانِ مرتضیو جانِ دلم برای بعد از محرمیت.
بفرمایید!
لبخند ملیحی میزنم. طنزپردازِ رکگو!
_شما تا یهزمانی از منو دلم خبر داشتی. از اینکه چهکارها که کردمو نکردم!
میخوام بگم اگر این ازدواج سر بگیره قراره با کسی برین زیرسقف که، شبهاشو با کابوس سر میکنه. با کسیکه قرص میخوره. با کسیکه .. سابقه خودکشی داره. با کسیکه .. حرفِ پشتسرش لقلقهی زبونِ مردمه!
_عجالتاً نفس بکش خانوم!
میخندد:
_میدونم. همهچیو میدونم. همهچیم سنجیدم!
اگه اینارو میگی که دُممو بذارم رو کولم برم، کور خوندی!
نه مثلاینکه مسممتر از اینحرفهاست.
میخندم:
فعلهایش هم مثل دفعه قبل زود مفرد شد!
****
با لبخند دلنشینی که انگار جزء لاینفک صورتش شده، میایستد.
تازه به سرووضعش نگاه میکنم. کتو شلوار سرمهای با پیراهن کرم.
برمیگردد به سمتم.
_از اونوقتی که از مشهد برام سوغاتی این عطر رو آوردی تا با خودت بودم استفاده کردم. زمانی که جدایی بینمون رقم خورد گذاشتم کنار.
امیدی بهم میگفت، قسمت میشه دوباره برا خودش میزنی!
جلوتر راه میافتدو میرود.
تازهعطرش به مشامم میرسد.
شیرینو خنک!
عطر ژکساف گلادیاتور!
قند توی دلم آب میشود. انگار کارخانه قنادیِ قلبم را سیل زده باشد، شیرینو شاد میشوم.
**
به صندلی تکیه میکنم. آنقدر شادم که در پوست خود نمیگنجم. اما میترسم. خوفی به جانم افتاده. میترسم از خودم .. از باران ... از خوشی اندکی که درجانم ریشه دوانده!
میترسم از دلِ طاها، از کینهی ملکا .. از عشقِ مرتضی!
نکند نشود تقاص خوبیاش را پس دهم؟!
دوباره بدنم گر میگیرد. به اندک فکری تشنگی به وجودم غالب میشود.
آب میخورم. موبایلم را روشن میکنم. تقریبا یکروز کامل خاموش بوده! پیامو تماسی ندارم.
شکلات کاکائوییام را بر میدارم. به تراس میروم و روی صندلی مینشینم. طعمِ لذیذ کاکائو به ذهنم قوت میدهد.
این شکلات لذیذ با کاراملو تکههای فندق میانش به همراه روکش کاکائو، از چیزهاییست که میخواهد با ذهنو فکرم، مرا یاری کند.
من به تعد مرتضی ایمان دارم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوششم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• روی صندلی مینشیند. از اینکه چشم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوهفتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
تنها شبی بود که خواب داشتم. تصمیم خودم را گرفتهام میخواهم بعد از دو هفته به باران سر بزنم. میخواهم بگویم چه شد و چه کردهام!
چادرم را سر میکنم. به ذهنم خطور میکند خودم پشت ماشین بنشینم. اما قلبم فرو میریزد. دوباره بیتاب میشود. آژانس میگیرم. از اینکه میتوانم آب بخورم و برعکس ماه رمضان عطش را تا افطار تحمل نمیکنم، خوشحالم. شیشهی گلابی درراه میخرم و با چند شاخهگل گلایول به مزارش میروم. از دور میبینم کسی نیست امید میگیرم و جلو میروم. مجبورم کوتاه بمانم از ترس اینکه نکند طاها بیاید!
کنار باران مینشینم.
سلام رفیق همیشگی!
خوبی؟
دیدی مرتضی برگشته؟
ببخش منو... طاها کم آزارم نداد!
آقای علوی رؤیامرو که تعبیر میکرد گفت صبر کن خودش درست میشه! فکر کنم داره درست میشه، یعنی آقام حسین داره درستش میکنه.
به اطراف نگاه میکنم. کسی نیست. گلاب را روی قبرش میریزمو گلایولها را هم رویش میگذارم!
قرآن میخوانم. ملك و الرحمن، یس و هرچه که میتوانم. اما باز هم استرس دارم و سعی میکنم از او جدا شوم. بر میخیزم. کسی نیست!
امان از عدم آرامش که وجودت را به سخره میکشد!
موبایلم زنگ میخورد. شماره آقا مرتضیست.
جواب میدهم:
_سلام!
_سلام علیکم خانووم. راستش مامان زنگ زدن گفتن انشالله هفته دیگه عقدمون، گفتم امروز بیام دنبالتون بریم خرید.
جا میخورم. پس چرا من خبر ندارم!؟
_ببخشید. کی قرار عقد گذاشتن؟
خندهی بلندی سر میدهد.
_بندهخداها دیدن داماد چه مرد برازندهایه گفتن حیفه از دستش بدیم!
از هول حلیـــم افتادن تو دیگ؛ یادشون رفته بهتون بگن!
خجالت میکشم. با اینحال لحن طنزش آرامشی نصیبم میکند.
_من.. خبرتون میکنم.
_کجایید الان؟ بیام دنبالتون؟
_نه.. نه .. بهشتزهرام دیگه دارم میرم!
خداحافظ آقا مرتضی. خبرتون میدم.
_مراقب خودت باش، یاعلی.
این مراقب خودت باش دلی بود!
بخاطر خودم.. مراقب خودم ... خدایاشکر.
*
درخانه را باز میکنم. مادر با تلفن حرف میزند و لباسها را روی بند میگذارد. کیفو چادرم را روی تخت کنار حیاط میگذارم و کمکش میکنم. تلفنش را قطع میکند:
_سلام مامان.خسته نباشی!
_سلام دخترم.تنت سلامت.
حرص میخورم، نمیخواهد از بابت قرارشان به من حرفی بزند!
_مامان بد نمیشه ها اگه به من، که مثلاً عروسم بگی هفته دیگه عقده؟!
پقی میزند زیر خنده:
_مرتضیهم عجله داره ها!
_بخدا زشته من از دهن اون بشنوم.
_حالا حرص نخور.
سرش را پایین میاندازد. میتوانم ناراحتی را که برای لحظهای مهمان تنِ رنجورش شد ببینم! دامنش را روی بند میگذارد:
_چیه مامان؟
گیرهی لباس را روی بند میگذارد.
_سه سال پیش داشتیم این برنامههارو میریختیم. اوضاع این شد!
هنوز لباسو کفش و چادرو همه وسایل عقدت آمادهس، ببین اگر اونارو میخوای از انباری بالا بردار، اگرم نه برو با آقامرتضی خرید کن!
برای دلگرمیاش میخندم:
_همونا خوبه.
به سمت اتاقم میروم. راست میگوید!
چه دختریست که با عشقو علاقه به همراه نامزدش خرید عقد را آماده کند و با دستان خودش عشقش را سرکوب؟
چندسال آزگار عمرم بخاطر حرفی گذشت که خوابش را نمیدیدم. برای لحظهای ذهنم فریب خورد!
فبای آلاء ربکما تکذبان؟
من شك ندارم در این اتفاقات هم خدا خیرو صلاحی قرار داده که در ذهنم نمیگنجد!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوهفتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• تنها شبی بود که خواب داشتم. تصم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتوهشتم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
بغض چنبره زده در گلویم راه باز میکند. نگاه از اطراف میگیرم و به سمت امامزاده میروم.
شهید آوردهاند!
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند!
شلوغ است. در این شلوغی مرتضی را از دور کنار تکدرختی میبینم. به درخت تکیه داده و غرق در فکر است. چشمش به بدرقهی مردم از شهید گمنام است و اشکهایش روان. نزدیکش میشوم:
_سلام.
انشالله شهادت قستمون!
نگاهم میکند. اشکهایش را کنار میزند و لبخندی دلنشین روی صورتش مینشیند.
_سلام خانوم. ایشالا!
من که انتخاب خودمو کردم میخوام حلب شهید شم!
خندهی ریزی میکنم. چه اعتماد به نفسی! جایِ شهادتشو هم انتخاب کرده!
ادامه میدهد:
_شما چطور؟
میخواهم دلبری کنم! خدا مرا ببخشد:
_ماکه.. هرجا آقامون هستن دیگه!
خندهی صداداری میکند:
_ای خدا!
حیف که اسلام دستو پامو بسته...
نه.. خیلی رو دارد!
_بریم آقامرتضی؟
_بله بریم.
چشمک میزند: اول یهسر زیارت بعدم میریم ضیافت!
_ضیافت؟
_بله یه ضیافتِ مختصرو مفید رستورانِ کنار امامزاده. موافقی؟
_صدالبته.
باهم همقدم میشویم. احساس میکنم دوباره زنده شدهام. انسان تا وقتی انگیزه ندارد، مردهی متحرک است. اکسیر انرژی بخشی که به جانت، روح ببخشد همان عشق است!
عشق انگیزه میآورد. حتی برای کودک عشقِ به عروسکش، انگیزهیِ زندگیاش است!
چقدر این حسرا دوست دارم. خدای من!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
محبوب من!
پاییز چه فایده دارد، اگر از شما دور باشم...
#محمد_صالح_علاء
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
「 #نآمهایبهخدآ 」
خدا جان ..
برای تمام شبهایی که به آدمهایت امید داشتم
و نا امیدم کردند و عجیب گریستم
مرا ببخش...
ببخش اگر حواسم پرت شد
و یادم نبود که جز بر تو امید بستن
ابتدای نا امیدی و درد است..
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ شب انتهای زیباییست
🌸برای امتداد فردایی دیگر
✨تـــا زمانی کــــه
🌸سلطان دلت خـداست
✨کسی نمی تواند
🌸دلخوشیهایت را ویران کند
✨شبــتون زیبا و در پناه خــدا
از کوتهی ماست
که
دیوار بلند است.
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتوهشتم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بغض چنبره زده در گلویم راه باز
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_شصتونهم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
چشمهایم را میبندم. نمیدانم از گرما یا شرم، هرچه هست عرق از سرو رویم میبارد. این تجربههای شیرین را من با مرتضی داشتم، نداشتم؟
پس چرا هنوز مثل سالها قبل برایم شیرینو خنك است! سپاه چشمهایش، فرماندگان مردمكهایش و سربازان مژگانش همه دربرابر قلب من قد علم کردهاند. در سکوت غذا را میخوریم. مثل قبلاها با لذت برایم از. کارش و از لذت خبرنگاریو نوشتن مقالهها میگوید. از کتابها و اینکه به تازگی سردبیر روزنامهومجله شده!
لذت میبرم از این اشتیاقش برای کتاب و کتابخوانی. میگویم:
_کتابخونهتون بزرگتر شده؟
_آواخانوم! به حرمت محرمیت نداشتهمونه که جانم عزیزم نثارت نمیکنم! نمیخوامم تو مرتضیجونو آقایی صدام کنی تا محرم نشدیم!
ولی خب تورو خدا فعلاتو مفرد کن بدونم مال خودمی ...
میخندمو تکرار میکنم:
_آقامرتضی کتابخونهت بزرگ شده؟
یادمه همیشه آرزوی کتابخونهی بزرگ داشتی که یه عالم کتاببخونی!
_آره آوا.. نمیدونی که..
سرش را پایین میاندازد:
_بعداز اینکه جدا شدیم فقط نوشتم، یعنی کارهای بیرون از خونه کم شد. کتاب میخوندم؛ خیلی! تو باعثش شدی ولی این جدایی واقعا سخت تموم شد برام!
بغض گلوی مرد مرا میگیرد.
کاش توانش را داشتم دستهایش را بگیرم و بفشارم.
بگویم سپاهِ تو بر سربازهای ضعیفو ناتوان من غلبه کرده!
تو برندهای مرد قدرتمند من.. اشك برای چه!
تو عزیزِ جان من شدی و من برای تو!
هرچند ناقابلم در مقابل چنین عشقی...
غذایمان را میخوریم. عجیب است اما تا ته میخورم!
اشتهایم اینچنین نبود، بود؟!
**
_مواظب خودت باش
_چشم.
_چشمت بیبلا؛
گوشهی چادرم را بالا میآورد. میبوید و بعد میبوسد. عمیقو طولانی، لحظهای دلم میخواست پیشانیام جای آن گوشهی چادر بود. استغفرالله...
خون در رگهایم میجوشد و در پیآن صورتم اناری میشود. داغو سرخ!
_اوه خانمو ببین چه رنگ به رنگ میشه!
خوبه هنوز تو مصرع "دلبر رعنای من" موندیم برسه به "لعل لبت حلوای من" چیکار میکنی؟
میخندمو کیفم را به بازویش میزنم:
_اِ اذیت نکن مرتضی!
قاهقاه میخندد:
-جآن جآن.
خداحافظی میکنمو کلید را در قفل میچرخانم. دوباره نگاهش میکنمو داخل میشوم.
"ای سروِ خوش بالای من"...
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
📣 فراخوان اکران مردمی فیلم سینمایی #منصور / شما هم اکرانکننده این اثر فاخر باشید
💢 منصور، تنهاترین اثر سینمایی است که با محوریت زندگی #شهید_ستاری، روایتی جذاب از پیشرفت کشور و ساخت اولین جنگنده ایرانی دارد.
✅ این فیلم در سیونهمین #جشنواره_فجر حضور داشت و نظر مثبت بسیاری از منتقدان و کارشناسان سینمایی را به خود جلب کرد.
🎥 برای ثبت درخواست #اکران_مردمی این فیلم در مناطق و شهرهای فاقد سینما، میتوانید از لینک زیر اقدام کنید
🌐 b2n.ir/efcm
✳️ عماریار، مرجع عرضه آثار جبهه فرهنگی انقلاب
https://eitaa.com/joinchat/1460338702C7e130ac336
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_شصتونهم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• چشمهایم را میبندم. نمیدانم از
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتاد
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
بالأخره مرجان خانم کنار میرود. به صورت غرق آرایشم در آینه نگاه میکنم. هرچه گفتم زیاد نیاز به آرایش نیست راضی نشد. دستِ آخر هم کار خودش را کرد. البته حق بگویم کارش حرف ندارد. ترکیب شیرینِ موهایم با آرایشو لباس شیری رنگم محشر است!
شهلا از دور جلو میآید. عروسمان زیباتر شده:
_واااای خدا خیرت بده مرجانجون اگر به خودش بود یهچادر سر میکرد، مینشست سر سفره عقد.
میخندم:
_الهام کو؟
_جلو درِ؛
ببین آواجان آقا مرتضیرو کشتن ندیاا، بذار امروز به خیرو خوشی تموم شه.
_اینجوری میگی یکی ندونه میگه چه آش دهنسوزیام من!!
_هستی، خیلی هم دهنسوزی.
دورت بگردم شیوا گریه میکنه، من دیگه میرم محضر، آراد هم پایین منتظره.
_برو عزیزم.
چشمکی میزند و بعد از خداحافظی میرود. اضطرابی شیرین در وجودم رخنه میکند. بعد از سهسال به رؤیایم میرسم. آنقدر شورو شعف دارم که بر آشوب دلم غلبه کند. اما... اگر دوباره نشود چه؟
خدای من!
یك امروز را نه..کمك کن بتوانم به چیزهای خوب فکر کنم. زیرلب ذکر میگویم بلکه آرام شوم. روی صندلی مینشینم. دلم ضعف میرود. شکلاتی از روی میزِ مرجان خانم بر میدارمو میخورم.
الهام در را باز میکند و با هولو ولا میگوید:
_اومد.. پاشو آوا ،آقامرتضی اومد.
جلو میروم:
_الهام میترسم.
نکنه.. نکنه طاها یا ملکا، نمیدونم یکی بیاد مجلسو بهم بریزه!
بازویم را فشار میدهد:
_دختر این فکرارو نکن. هیچکی هیچکاری نمیکنه. ناسلامتی عقدتهها، یکم شاد باش، بخند!
مقداری انرژی در رگهایم تزریق میکند. چادرعقدی را که قبلا خریده بودیم با هزار آهو خاطره سر میکنم. به سمت در روانه میشوم. پاهایم کرخت است و دستهایم سرد!
مرتضی را میبینم، جلوی ماشین به کاپوت تکیه داده. کتو شلوار مشکیو پیراهن کرمرنگ، رنگش ستِ لباس خودم است. دستهگل زیبای از گلهای سرخو سفیدِ رز به دست دارد. مرا که میبیند جلو میآید. لبخند گشادی به لب دارد:
_سلام بر بانویِ فرهیخته!
امروز چه روزی شدهها خوشگلترین دامادبا زیباترین عروس دارن بهم میرسن. وای کی بشه من صورت زیر چادرتو ببینم!!
کُشتی مارو خانوم با ناز کردنت!
زلیخا نشدی قدر یوسفتو ببینی..
_آقامرتضی امون بده به آدم. زشته تو کوچه اجازه هست بشینم داخل ماشین؟
گردنم خشك شد!
قاهقاه میخنددو در ماشین را باز میکند، کنارم مینشیند و حرکت میکنیم. آهنگ شادو ملایمی در ماشین پخش میشود، تا مینشیند قطع میکند و نوای قرآن میپیچد! قبلا هم عاشق همین ظرافتکاریو ایمانش بودهام!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتاد •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• بالأخره مرجان خانم کنار میرود. به
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادویکم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
آنقدر عرق کردهام که فکر میکنم تمام آرایشم بهم ریخته. تشنگی امانم را بریده. مرتضیهم مدام سربه سرم میگذارد و حرف میزند:
_آهای خانوم خانوما
حرف بزن تورو خدا!
_مرتضی...
_بــــله؟
_استرس دارم. میترسم ملکا بیاد، میترسم دوباره نشه!
_اصلا نترس آوا. این چه حرفیه میزنی مگه الکیه بخواد مراسممون بهم بریزه؟
چرا اینقدر صدات گرفته؟ گریه میکنی؟
_تشنهمه.
_ای جان! چرا چیزی نمیگی.
سریع ماشین را نگه میدارد.
_ آب یا آبمیوه؟
_آبمیوه عطشمو از بین نمیبره. آب لطفا!
پیاده میشود. طوری که پیدا نباشم گوشهی چادرم را کنار میزنم. با چشمهایم رفتنش را دنبال میکنم، تند میدود آنطرف خیابان. بطری آبی میخرد و به سمت ماشین میآید. کنار جدول وسط خیابان میایستد تا ماشین رد شود. وانتی عبور میکند و مرتضی با قدمهای بلند میآید. ناگهان صدای لاستیك ماشینی میآید. مرتضی را میبینم که فریادی میزند. ماشین به طرف مرتضی میرود. جیغ میزنم. صدای ویراژ موتوری سوهان روحم میشود. چشمهایم را میبندم. وحشتناك است! میترسم باز کنم. گریهام میگیرد. در ماشین باز میشود و با ترس پلكهایم را از روی هم بر میدارم. مرتضی است!
خدای من!
خدایا شکرت.
گریه میکنم. بدون توجه به هرآنچه که روی صورتم پیش بیاید!
_چی.. چی شد مرتضی؟
اوهم دستهایش میلرزد. فکش انگار منقبض شده:
_نفهمیدم چی شد! روانی بود طرف!
_از عمد داشت میومد مرتضی!
گریه میکنم. با صدای بلند:
_میخوان دوباره.. دوباره مارو از هم جدا کنن مرتضی.
_گریه نکن عزیزم. بطری آب را به دستم میدهد. تا نصفه مینوشمو به دستش میدهم. اوهم نا آخر میخورد. ماشین را روشن میکند:
_اتفاقی بود! نترس..
خدایا.. تاکی بگویم همه چیز اتفاقیست.. تا کی با روی خوش به اطراف و قضایا نگاه کنم. تا کی!...
ماشین را روبهروی محضر نگه میدارد. مادر و الهام و آراد روبهروی محضر ایستادهاند و با دیدن ما بقیه را صدا میکنند. مرتضی لبخندی میزند و نگاهم میکند.
_آواخانوم.. دلنگران نباشیا یه اتفاق بود. ممکنه واسه هرکسی پیش بیاد. حالت بیا بریم که دیگه طاقت ندارم!
نفس عمیقی میکشمو با او همراه میشوم.
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912
مبیّنات
♡﷽♡ رمان:آوای باران به قلم:ف_ز #قسمت_هفتادویکم •┈┈••✾•🌺•✾••┈┈• آنقدر عرق کردهام که فکر میکنم
♡﷽♡
رمان:آوای باران
به قلم:ف_ز
#قسمت_هفتادودوم
•┈┈••✾•🌺•✾••┈┈•
قرآن را باز میکنم. شروع میکنم به خواندن سوره نور؛ با مرتضی!
کنارم نشستهو شاد است. آنقدر هردو شادیم که نمیخواهم به هیچچیز فکر کنم. هیچاتفاقی.
خدایا شکرت.
آقا مهدی با پدر حرف میزند و الهامو خدیجهخانم باهمدیگر. مادر در کنار شوقی که دارد میتوانم نگرانی را از چشمهایش بخوانم.
دلم پر میکشد به اطراف. آنقدر دلتنگ باران میشوم که اشک بیواهمه سرازیر شود. مدام با دستهایم زیرچشمهایم را پاک میکنم اما مرتضی میفهمد.
_جانِ من، جانانِ من؛ اشك میریزی چرا؟
_مرتضی دلم برای باران تنگ شده.
_آخ قربون دلت برم!
_مرتضی یکمخوددار باش بههرحال هنوز نامحرمیم!!
_بخدا دست خودم نیست آوا.
چشم. چرا نمیخونه عاقد؟ تا منو دق ندن که ول نمیکنن!
میخندم.
خاصو با نگاه ویژهاش خیرهام میشود:
_آخ قربون خنده...
چشمغره میروم:
_چند دِقه صبرکن دیگه آقا!!
_باشه باشهههه
عاقد برای بار سوم میخواند.
دوشیزه محترمه مکرمه سرکار خانم آوای امامی آیا بنده وکیلم شما را به عقد زوجیت دائم و همیشگی آقای مرتضی ارغوان به صِداق و مهرهی یک جلد کلام الله مجید، یک آینه و شمعدان، یک شاخه نبات و مهریه ۱۴ سکه تمام بهار آزادی با این شرط که مهریه به ذِمهی زوج مُکَرّم دِین ثابت است و عِندَالمُطالِبِه به سرکار عالی تسلیم خواهند داشت. و شروطی که مورد توافق طرفین بوده در آورم.
آیا بنده وکیلم؟
خوندر رگهایم میجوشد. دستهایم یخبسته. کاش میگفتند عروس رفته باران بیاره!
صدایم میلرزد. میخوام با تمام وجود این لحظه برایم ثبتو ضبط شود. در گوشهای از ذهنم:
_بااجازه مولا صاحبالزمان، پدرو مادرم؛ بله!...
صدای جیغو صوتو هلهله بلند میشود. بله را گفتم؟!
صلواتی میفرستند و عاقد اینبار خطاب به داماد تکرار میکند. مرتضی نگاهی به من میاندازد. سرش را رو به آسمان میکند. زیرلب طوری که فقط من بشنوم میگوید:
_وَ مَن یَتَوَکَل عَلی اللهِ فَهُوَ حَسبُه!
"بلهی" مرتضی که میشنوم،طافت نمیآورم. نگاهش میکنم. آنقدر عمیق که مردمكهایمان درهم گم میشود.
با تمام لرز شیرینی که به جانم افتاده، حلقههای یکدیگر را دست میکنیم و شیرینی به دهان هم میگذاریم. انگشتم را در ظرف بلورین عسل میکنم. از لمسش به دهان مرتضی هم میترسم هم میخندم.
گاز ریزی از دستم میگیرد. "اوفِ" کوتاهی میگویم.
_جبران میکنم آقای ارغوان!
_جبران کنید خانم امامی!
↩️ #ادامہ_دارد....
#هرگونهکپیوانتشارحراموپیگردقانونیدارد❌
✅این رمان فقط مجوز انتشار در کانال خود نویسنده( کوچه خاطرات) را دارد. ✅
https://eitaa.com/joinchat/3628531766Cbdf70e0912