مشکل است از کوی او قطع نظر کردن مرا
ورنه آسان است از دنیا گذر کردن مرا
من که با یاد تو دنیا را فرامُش کردهام
از مروت نیست از خاطر به در کردن مرا ...
ُ#صائب_تبریزی🍃
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
.
ببین به گوشه صحنت پناه آوردم
مگر کبوتر آواره جا نمیخواهد..؟
[ #یاامامرئوف ]
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•❤️•✾••┈┈•
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود.. #پارت_چهارم عشق، قانون نمی شن
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌
🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻
{چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود...
#پارت_پنجم
چشم هایش شروع واقعه بود
آسمانــــے درون آنهــــــا، من
در صدایش پرنده مےرقصید
توی چشمِ فلان فلان شده اش
آسمانــــــے برای ماندن نیست*
از اتوبوس پیاده شدم و به طرف مدرسه راه افتادم، نفس کشیدن سخت شده بود! دلم تو حلقم میزد!
اینهمه ضعف مقابل نگاه های عجیبش حالم رو از خودم بهم میزد!
نمیخواستم قبول کنم که افتادم تو وادی عشق! آخه مگه میشه یه نگاه؟!
یه هر زوری بود از جلوی مغازه رد شدم و علی ام فهمید...هیچی بدتر از این نمیشد که منو دیده باشه!
ته دلم هم خوشحال بودم هم عصبی!
خوشحال از اینکه منو دیده
عصبی از اینکه منو دیده
با تموم وجودم ایستاده بودم تا اعتراف نکنم دلم لرزیده...وقتی فکرش میومد سراغم همه جوره پَسِش میزدم...وقتی یاد نگاهش می افتادم، با حس شرینی که ترزیق میشد به قلبم میجنگیدم...
وقتی مرخصی میومد و زمانی که دانشگاه بود میومد اونجا پیش دوستش مشغول میشد.
منم وقتی با مامانم رفتیم برای ثبت نام پایه دهم،از همه جا بی خبر، دقیقا رفتیم سراغ ابزار موتور فروشی، راه مدرسه رو پرسیده بودیم که فهمیدم اونجا کار میکنه.
دوهفته گذشت و دوباره چهارشنبه...
دوباره نگاه و نگاه و نگاه...
لحن حرف زدنش تغییر کرد...
از دور مراقبم بود!
خنده هاش!...
یه شب تو یکی از همین مهمونیها، داشتم به بهاره زنگ میزدم که یه صدای زمزمه وار آوازخوندن شنیدم...
از راهرو رد شد و من رو دید...لبخند زد و صداش رو برد بالاتر!...
من هیچی از اون آهنگ نفهمیدم....
اونجا بود که درک کردم شنیدن آهنگِ صداش یعنی چی...
ساکت کنار بُهت خودم مےنشینم و
از یاد مےبرم همه را با صدای تو...**
اگه میخواستم یه چیز سنگین بلند کنم، خیلی تاکید میکرد مراقب باشم!
یه بار وقتی میخواستیم سفره شام رو جمع کنیم، اومد بهم یه ظرف داد و گفت بشینم و ارده ها رو خالی کنم توی ظرف...نشستم ولی دیدم ظرفای ارده همه جا هست اِلّا کنارمن!
یه نگاه به من کرد، یه نگاه به سفره...همه ظرفا رو آورد کنارم و نشست و کمکم کرد اردهها رو جابه جا کنم.
مگه دل بردن چه طوریه؟
همین کارای ساده باعث میشه تو دل یه دختر بذر محبت کاشته بشه و کمکم دلش بره برای اینهمه مردونگی!
دلم رفته بود ولی نمیخواستم قبول کنم!
چرا هر زنی زیباترین زن جهان نباشد؟
دست کم برای یک بار
دست کم برای مدتی
دست کم برای یک جفت چشم!***
کلافه بودم...رنگ نگاهش اذیتم نمی کرد ولی دست و دلم بدجوری لرزیده بود و کتمان می کردم...
از اون زمان به بعد، روی پوششم خیلی حساس تر شدم...به ظاهرم اهمیت میدادم ولی از اون زمان همه چی برام رنگ دیگه ای داشت...
چهارشنبه و پنج شنبه های تابستون برام مهم شده بود!
تموم تلاشم رو می کردم عادی باشم و به دلم بفهمونم اشتباهه ولی مگه دل میفهمه؟
دلم بدکاری دستم داده بود...
دموکراسی بین من و تو ...
این است ...
که همیشه ...
و در همه چیز...
حق با چشم های توست!****
مدت ها گذشت و این وضعیت ادامه داشت تا آخر تابستون....
|به قلم: ز_الف|
💌🔗💌
#کپی مورد رضایت نیست!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
*علیرضا_آذر
*افشین_یداللهی
*یاروسلاو_سایفرت
**کاظم_خشخو
.
مـوسی، عصا به کف
به حریـم تــو پای زد
تــا دیــد مـی خرنــد
دل " مــَن عَصٰاه " را...
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
@koocheye_khaterat
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
عشق بازی میکند
با عکسِ پسرش ..
مــادر است دیگر ....
پنج شنبه های دلتنگی
هدیه به روح پاک و معطر شهـدا صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم🌷
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
#شادی_روح_درگذشتگان
🍂پنج شنبه که میشود.
ثانیـه هایمـان
🍂سخت بوی دلتنگي میدهد.
وعده اي ازعزیزانمان ،
آن طرف
🍂چشم به راه هدیه ای،تاآرام بگیرند...
بافاتحـه وصلواتي،
هوایشان را داشته باشیم ...
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
@koocheyEhsas
─┅═༅𖣔🍁𖣔༅═┅─
مبیّنات
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌 🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻 {چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود... #پارت_پنجم چشم هایش شروع
🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌🔗💌
🌻بِسمِـ رَبِّـ العُشاقـ🌻
{چشمـ هایشـ شروعِ یکـ واقعه بود...
#پارت_ششم
انسان هرقدر بر خودش مسلط باشد و هر چند که در مقابل همه نوع ناملایمات نلرزد اما وقتی که تنهایی خودش را محقق ببیند آن وقت تمام امیدهایش مقطوع و ملایمات حیات -اگر باشد- در دهنش تلخ تر از حنظل خواهد شد.*
سال تحصیلی جدید شروع شد و دوباره استرس مهمونم شد...استرس تنهایی و فضای جدید و برخورد با آدمای جدید...
برقرار کردن ارتباط با بقیه برام سخته؛ به راحتی نمیتونم سرصحبت رو باز کنم.
از طرفی ام داشتم سعی میکردم هوای نگاه رو از سرِ دلم بندازم بیرون و تا حدی هم موفق میشدم ولی بازم جنگ ادامه داشت...
توی کلاس همه بچه ها از دهم باهم بودن و اکیپ های مختلف تشکیل داده بودن و من بودم و من...
توی خونه تنها بودم و توی کلاس تازه وارد بودم و تنها...
حالم خیلی خوب نبود...سکوت شده بود همدم هر لحظه ام...
توی کلاس سکوت، زنگ استراحت سکوت، برگشت سکوت، خونه هم سکوت رو ترجیح میدادم تا تنش کمتر باشه...
فاطمه هم برای دهم اومد فرهنگ ولی خب اونم با رفیقاش بود و در طول روز فقط چند دقیقه باهم حرف میزدیم و باز من میرفتم سراغ مرهم خودم؛ پنجره راهروی کلاس!...
تنها بودن واقعا چیز آزار دهنده ای نیست بلکه این حس تنهایی است که آزاردهنده است. یک نفر می تواند بین جمعیت باشد اما احساس تنهایی کند، این طور فکر نمی کنی؟**
یه مدت گذشت...یکی از سه شنبه های آبان ماه، سرکلاس،گروهی نشسته بودیم و مشغول درس که دیدم از سمت یه اکیپ هِی به من اشاره میکنن و کارم دارن!
با تکون دادن دست و سرم گفتم:چیه؟ یکی از بچه های اکیپ اشاره کرد به یه دختری_که سردسته اکیپ بود و عامل جمع شدن چهارنفر کنار هم_ با اشاره گفت: بهاره از تو خوشش اومده
برام مسخره به نظر اومد!
چند روز گذشته رفتارهای زیادی ازش دیده بودم و چهره اش برام آشنا بود ولی حس کردم دارن منو دست میندازن. به سرم اشاره کردم و انگشتمو چرخوندم و گفتم: دیوونه اس
زنگ تفریح شد و گفتن برم پیش اونا
بهاره گفت : بیا کنار ما بشین و باهم باشیم
گفتم نه همونجا خوبه راحتم
اومدم طرف صندلی خودم
برام بی معنی بود همچین رفتاری!چه اذیت داشت براشون شوخی با من؟!
انقد تنها بودم و ساکت که بدبین شده بودم! به هر نوع توجهی حساس بودم!
بهاره تلاش کرد برای اینکه برم کنارشون منم خوشحال بودم از این تلاش!
و خب الحق بعداز چند روز کم آوردم و رفتم تو اکیپ...خودمم بدم نمیومد از این توجه و بودن کنار اونا...
ولی این شیرینی کنار هم بودن فقط برای من و بهاره بود!...
|به قلم: ز_الف|
💌🔗💌
#کپی مورد رضایت نیست!
〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰
*دهخدا
**کریستین فیهان – نویسنده”