✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_104
تا پایان مراسم و رفتن مهمانها نه خبری از امیرعلی شد و نه حاج خانم پیش ما آمد.
بابا هم که با صورتی کاملا غمگین و در هم رفته کنار در ایستاده بود وقتی همه مهمانها رفتند.
حاج بابا با خستگی گفت میخواهد به مغازه بلور فروشی خودش برود و بابا هم برای فرار از فضای دلگیر خانه همراهیش کرد.
حاج خانم با اخم و غضب به خانه رفت و من هم گوشه حیاط بدون توجه به کثیف شدن چادر سفیدم نشستم.
اشکهایم سرازیر شدند و نگاهم را به آسمان ابری دوختم سرم را به دیوار سیمانی تکیه دادم و این بار با خستگی ناشی از فشارهای این چند روزه چشم بر هم گذاشتم.
هیچ وقت تا به این حد ناتوان و درمانده نشده بودم البته چیزی بود که لایقش بودم و کار خود را کرده بود.
صدای قدمهای آشنای امیرعلی و بعد صدای نسبتا ناراحتش وادارم کرد بعد از گذشت حدوداً یک ربع بالاخره چشم باز کنم..
_اینجا چیکار میکنی..
به آرامی از جایم بلند شدم.
_یکم نیاز داشتم هوا بخورم
_ خواب بودی به نظرم خیلی وقته اومدم و از دم در نگات میکنم..
#نصیحت_امروز :
_آدمای زندگیتونو
طوری انتخاب کنید که
بعدا نظرتون در موردِ
کل آدما عوض نشه!🙌🏾🪐
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
خداوندکسانیکهبهاواعتمادمیکنندرا،دوستدارد:)🤍
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
سلام رفقا🖐🏼
وقت همتون بخیر 😁
به دلیل ایام امتحانات دی ماه
و با وجود اینکه اکثر ممبرامون محصل هستن
تصمیم گرفتیم
فعالیت کانالو کم کنیم
انشالله که ریزش نداشته باشیم چون برای خودتونه
وگرنه که من محصل نیستم
بمونید برامون ❤️
#خانوم_مبهم
نـصیحتامࢪۅز ؛
زندگی خوب شانس نمیخواد
یه آدم با عرضه و مصمم میخواد💪🏻🧡
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــبـهَـــم | MOBHAM
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊 🕊 #پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒 #قســمت_104 تا پایان مراسم و رفتن مهمانه
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_105
آه کشیدم.
_چه کارا میکنی کجا بودی؟
_یه کاری پیش اومد مجبور شدم برم بیرون
چند ثانیهای صبر کرد و آرام ادامه داد.
_راستی میخواستم بگم که چند روز دیگه باید از اینجا بریم من و تو.. یعنی چند ماهی بریم تهران به خاطر کار من باشه؟.
خبرش رو یک دفعهای داده بود
_ ها؟؟
دستی به موهایش کشید
_ وایسا برم یه چادر از حاج خانم بگیرم این یکی کثیف شده یکم بریم بیرون صحبت کنیم باشه؟..
تنها سری تکان دادم به سرعت وارد خانه شد گردنم را کمی ماساژ دادم.
گرفتگیش رفع شود و دستی به صورتم کشیدم اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود اگر امیرعلی میخواست به تهران برویم قضیه سیاوش را چه کار کنم؟
_خدایا خودت کمکم کن دیوونه شدم همه چیز خیلی به سرعت تو خیلی مسخره داره پیش میره..
بعد از چند دقیقه همانگونه که از خدا گله میکردم با آمدن دوباره امیرعلی ترجیح دادم سکوت کنم با لبخند جلو آمد.
_از راه نیومده گفتم باید بریم ببخشید...
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_106
سر تکان دادم.
_کاش خبر تهران رفتن و یکم دیرتر میدادی حداقل سر تکان داد گفتم دیگه ببخشید کار خیلی عجلهایه اینو سرتون کنید ترانه خانم..
لعنتی هنوز هم خانم من را خطاب میکرد به قول احمد جم ای بر گور پدر آنکه ادب یادش داد
با حالات عصبی چادری که سرم بود را برداشتم و کف حیاط پرت کردم..
_چادر سرم نمیکنم..
چشمانش کمی گرد شد.
_واسه چی الان مگه نگفتی بیارمش..
_هوا سرده دوست دارم پالتو بپوشم.
_خب باشه زیرش بپوش اونا هم.
پوزخند زدم
_من نمیخوام چادر سرم کنم کلاً.. زوره؟
آب دهانش را قورت داد
_ شلوارتو نگاه کن با این میشه همین طوری بیرون رفت؟
زبانم را غنچه کردم و با ناز بعد از اینکه به آرامی دستم را به دستش کشیدم چادر خاکستری رنگی را از دستش کندم و سرم کردم سر کردن که چه عرض کنم همین گونه برای ناز و کرشمه بیشتر دورم بود..
چشمانش اندکی قرمز شد
و رو گرفت
_استغفرالله.
شلوارتون چاک داره کل محل ساق پاتون رو میبینن اینجوری که ترانه خانم.
آرام خندیدم و چادرم را شلتر گرفتم
_ تو هم دید بزن
دستی به موهای مشکی و مواجش کشید.