eitaa logo
مُــ‌بـ‌هَـــم | MOBHAM ⁦
851 دنبال‌کننده
592 عکس
40 ویدیو
0 فایل
به‌مبه‍ــم‌ترـین‌لحظه‌ی زندگـ‌ي خـوش اومدیـد به«سکـوتْ»‌📜 ارتباط‌باما: @sharayetmobhaam _کپـی‌ ؟ _ حلالِ حلال !) 🪴❤️ حرفی،حدیثی،سخنی،دردودلی انتقاد،پیشنهاد،خلاصه هر چه دله تنگت میخواهد میشنویم:https://harfeto.timefriend.net/17002253486840
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی‌من‌حضورآدما توروزای‌سخت، با‌جزئیات‌یادم‌می‌مونه.. 🪐✨ 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
گرچه دردمندیم اما صبر، درمان ماست!:)❤️‍🩹 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
هیجان را پرواز دهیم تا اوج🕊. .
مُــ‌بـ‌هَـــم | MOBHAM ⁦
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊 #پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒 #قســمت_98 _سلام. ممنونم در اتاق را بست و ن
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 🕊✨🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊 💕🗒 : حله بگو. نکنه پدربزرگم پیدا شده باشد بدبخت می‌شوم اگر چنین شود قطعاً همین که پیدا شود به بدترین نحو ممکن هم من و هم او را می‌کشتند. دیر جواب می‌داد و تا صدای موبایل بلند شد دلم عین سیر و سرکه می‌جوشید. :حقیقتاً خواستم بهت هشدار بدم. عزیزانت دارن توی چنگم می‌افتن البته خیلی وقته توی چنگم هستم پیشرفت و خواستم باهات در میون بزارم.. چشم بستم و موبایلم را کنار گذاشتم نمی‌خواستم ذهنم را بیشتر مختل کند گیتارم را برداشتم و بعد از قفل کردن در اتاق شروع کردم به نواختن خسته بودم و شاید اینگونه کمی آرام می‌شدم چشمانم را بستم و گوشم را به صدای تارهایش سپردم آرامش می‌توانست در قالب خیلی چیزها ظاهر شود همین لحظه صدای آهنگ گل سنگم که می‌نواختم شده بود یک آرامش محض... همه چیز همان گونه که لازم است... پیش می‌رود البته ظاهراً این گونه است. دستی به کت سفیدم کشیدم و شالی که حاج خانم برایم خریده بود را روی موهایم کشیدم. برای یک ثانیه فکر کردم همه چیز خواب است.. نقشه بچه گانه که کشیده بودم من را زن حاج امیر می‌کرد درست و غلط بودن از توانم خارج شده بود از پله‌ها پایین رفتم و با همان لبخند نصفه و نیمه بدون اینکه کسی را نگاه کنم سر سفره عقد نشستم. برای من آن هم در سن ۱۹ سالگی، ازدواج، حتی خوابش هم مضحک بود عاقد شروع کرد خطبه عقد را خواندن و سپس زیر چشمی نگاهم کرد. _عروس خانم وکیلم؟.
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊 💕🗒 هیچ وقت فکر نمی‌کردم با مردی که عاشقش هستم آنقدر ذلت بار ازدواج کنم اصلاً انگار من را به زور و جبر و فقط به خاطر حفظ آبرو باید عقد کند. وقتی جوابی ندادم حاج خانم اخم کرد و زیر لب لیچار بارم کرد _ با اجازه پدرم و آقا جونم بله.. حاج امیر نفس آسوده ای کشید و با لبخند زورکی نگاهم کرد. باچشم‌های اشکبار نگاهش کردم.. _مرسی که پشتم بودی.. لبخندش کمی کش آمد _ شما ناموس این خانواده هستی.. اشکم جهید به تندی از جایش بلند شد _ من برم مجلس مردونه.. فرار کرد اما من با آسیه و حاج خانم چه کار کنم حاج خانم خیلی سریع جلو آمد دم گوشم پچ زد: _ ببین چی میگم هرجور که شد زنش شدی بچه من واسه این پسر دختر عاقل و خانومی زیر نظر داشتم اما توی جلف نصیب شدی.. خم شد و دستم را گرفت _ من هیچ وقت راضی نبودم تو رو به این خونه بیارن حالا هم که اومدی و دردسر شدی بمون و ببین چطوری واسه پسرم جلوی جفت چشات زن می‌گیرم.. حلقه را دستم کرد و پیروزمند لبخند زد. صدای دست و کف حضار بلند شد و چشمان من چفت هم شد. ,,,🌸ادامـہ داࢪد🌸 ,,,
²قسمت از رمان < 🍓🌿>
_من توو هرچی که به دست آوردم و از دست دادم خدا رو دیدم!🤍🕊️ 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
ولی یه چیز خودمونی بگم همیشه و همه جا خدا به دادت میرسه به جای خواستن از بندش از خودش بخواین قطعا جوابه👌❤️
بسم الله..
: _روشن فکر بودن به معنای قبول و درک هر پدیده ای نیست، اون بی فکر بودنه!☺️🤌🏼 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
<ما در دل خزان هم جوانه خواهیم زد! >🪴🐚 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
هوا هوای قدم زدنه 👩‍🦯
مُــ‌بـ‌هَـــم | MOBHAM ⁦
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊✨ 🕊 #پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒 #قســمت_100 هیچ وقت فکر نمی‌کردم با مرد
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊 🕊 💕🗒 بعد از تشکر کردن بابت تبریک‌ها و ابراز خوشبختی‌های مهمان‌ها به حیاط رفتم وقتی سیاوش را دیدم چشمانم درشت شد. لبخند زد و سیگاری که دستش بود را پرت کرده و زیر پایش له کرد. چادر دست و پاگیری که به زور سرم کرده بودند را جمع کردم و خواستم به طرفش بروم اما با حرفی که امیرعلی زد متعجب به سمت راستم برگشتم تا مطمئن شوم صدای خودش بود _ بیا داخل سیاوش جان.. سر جایم ماندم دیدم که سیاوش بدون اینکه به من نگاه کند کج‌خندش را به لبخندی بدل کرد و به امیرعلی نزدیک شد تبریک می‌گم اما فکر کنم زمان مناسبی مزاحم نشدم. امیرعلی خندید. _ نه بابا این چه حرفیه.. خیلی خوش اومدی بشین میرم و کتمو بردارم میام.. _مشکلی نیست مراسمو ترک کنی؟ _نه نه.. همین که رفت سیاوش به من نزدیک شد _شوهرت نمی‌خواد بهم شیرینی بده؟ هنوز هم از چیزی که دیده بودم شوکه بودم _منظورت از عزیزانم امیرعلی بود؟ سر چپ و راست کرد _ نوچ نوچ امیرعلی که دیگه دوست من به حساب میاد نمی‌تونم به اون نارو بزنم عزیز دلم. _من باهاش حرف می‌زنم اجازه نمیدم آدمای بی‌گناهو وارد این بازی مسخره کنی.. سیاوش قهقه زد.
_تو بهش بگو.. منم میگم که همه این بازی‌هایی که راه انداختی دروغ بوده و نه دزدیده شدی نه هیچی.... می‌خوای بدونه به خاطر به دست آوردنش این همه دروغ گفتی بهش؟؟ چشمانم لب و لب اشک شد که نگاهی به اطراف انداخت و وقتی مطمئن شد کسی نیست نزدیک‌تر شد و با لحن نرم شده و صدای آرام ادامه داد. _کارش ندارم اما اینو بدون که هر قدم ما برنامه‌ریزی شده است ببین چی میگم کاری نکن این پسره که مثل دوست باهاش دست شراکت دادم واسم دشمن بشه هر کاریم بکنی... من واسه اون پلن و برنامه‌ای نداشتم و دستت خالیه.. در نتیجه تنها تویی که ضرر می‌بینی... با ناباوری زمزمه کردم _ تو چه شیطانی هستی.. _شب زنگ می‌زنم بهت میگم چه کارا کردیم راستی چادرت بهت میاد خوشگله. وارد خانه شدم و دیگر به خزبلاتی که می‌گفت توجهی نکردم خدا لعنتم کند که با کارهای احمقانه‌ام پای این آدم را به خانه عزیزانم باز کردم و این مار افعی را در دامان امیرعلی انداختم به اتاقم رفتم و بی‌توجه به مراسم عقد پی مشکلاتم رفتم بهتر بود قبل از هر چیزی با عیسی تماس می‌گرفتم بهترین راهنما و دوست در این برهه فقط خودش بود موبایلم را برداشتم و شماره‌اش را گرفتم جواب نداد و من هم دوباره اتاق را ترک کردم میان شلوغی کمی حواسم پرت می‌شد. همین که قدم بیرون اتاق گذاشتم آسیه را مقابلم دیدم با ناز ذاتی‌اش بلند شد و نزدیکم آمد.. _مبارک باشه.. لبخند زدم _تسلیت می‌گم تو هم شکست عشقی خوردی به هر حال. کنارم نشست. ,,,🌸ادامـہ داࢪد🌸 ,,,
²قسمت از رمان [💖🐙]
خدایا برای‌همه‌ی‌روزایی‌که فکر‌نمیکردم‌بگذره و گذشت‌شکرت...🌘✨ 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
_به‌سوداۍ‌تو‌مشغولم‌زِ‌غوغای‌ِجهان‌فارغ!♥️. . 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
-مابه‌اومحتاج بودیم‌اوبه‌مامشتاق‌بود(:👀 اللّٰھُمَ‌عَجِلْ‌لِّوَلیِڪَ‌الفَࢪَج♥️
سلام اهالی 🖐🏼
و اگر اُمیدی در تو بمیرد، خداوند امیدهای فراوان دیگری را درونت زنده میکند ..🌱 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
< ما را زمانه گر شکند آغاز می‌شویم🌎✨.. > 「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــ‌بـ‌هَـــم | MOBHAM ⁦
_تو بهش بگو.. منم میگم که همه این بازی‌هایی که راه انداختی دروغ بوده و نه دزدیده شدی نه هیچی.... می‌
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨ ✨🕊✨✨🕊✨ 🕊✨🕊✨ ✨🕊 🕊 💕🗒 _از امروز بیشتر می‌تونم پیشش باشم اشتباه می‌کنی. ناسلامتی با هم همکار شدیم. لبخندم به ناگاه جمع شد _با حاجی؟ سر بالا و پایین کرد _ درسته از فردا من و امیرعلی یک جا کار می‌کنیم و به نظرم به هم نزدیکترم می‌شیم.. نظر تو چیه؟ جوابی ندادم نکند آسیه هم با سیاوش همدست باشد فکر مزخرفی بود اما... نفسی تازه کردم و ذهنم را اندکی سر و سامان بخشیدم سیاوش همانگونه که خواسته بود توانسته بود آشفته خاطرم کند. با صدای حاج بابا نگاهم به سوی در کشیده شد. _بیا دخترم کارت دارم. لبخند زدم و خدا را شکر کردم که از شر آسیه رها شده بودم به آرامی و با حفظ لبخندم پیشش رفتم _ جانم. _دخترم یه زنگ به امیرعلی بزن کجا رفته الان.. دروغ چرا کمی دلم گرفت که اینگونه بی‌اهمیت گذاشته و رفته بود به آرامی چشم گفتم و به او زنگ زدم تقریباً تماس داشت پایان می‌یافت که جواب داد: _بله _حاج بابا می‌خواد باهات صحبت کنه. موبایل را دست حاج بابا دادم تعجب کرده بود اما حرفی نزد و خیلی عصبی شروع کرد با او صحبت کردم و گفت هرچه زودتر باید خانه بیاید بعد از تمام شدن حرف‌هایش تشکر کرد و گوشیم را به دستم داد به صورتم خیره شد _ امیدوارم از پس دل این پسر بر بیای بابا جان. با بغض تشکر کردم و دنبال حاج بابا به حیاط رفتم مهمان‌ها کم کم داشتن می‌رفتند و همان جا کنار حاج بابای ایستادم و همه را بدرقه کردیم خدا را شکر آسیه هم رفت..