مُــبـهَـــم | MOBHAM
_تو بهش بگو.. منم میگم که همه این بازیهایی که راه انداختی دروغ بوده و نه دزدیده شدی نه هیچی.... می
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨
✨🕊✨✨🕊✨
🕊✨🕊✨
✨🕊
🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_103
_از امروز بیشتر میتونم پیشش باشم اشتباه میکنی. ناسلامتی با هم همکار شدیم.
لبخندم به ناگاه جمع شد
_با حاجی؟
سر بالا و پایین کرد
_ درسته از فردا من و امیرعلی یک جا کار میکنیم و به نظرم به هم نزدیکترم میشیم.. نظر تو چیه؟
جوابی ندادم نکند آسیه هم با سیاوش همدست باشد فکر مزخرفی بود اما...
نفسی تازه کردم و ذهنم را اندکی سر و سامان بخشیدم سیاوش همانگونه که خواسته بود توانسته بود آشفته خاطرم کند.
با صدای حاج بابا نگاهم به سوی در کشیده شد.
_بیا دخترم کارت دارم.
لبخند زدم و خدا را شکر کردم که از شر آسیه رها شده بودم
به آرامی و با حفظ لبخندم پیشش رفتم
_ جانم.
_دخترم یه زنگ به امیرعلی بزن کجا رفته الان..
دروغ چرا کمی دلم گرفت که اینگونه بیاهمیت گذاشته و رفته بود به آرامی چشم گفتم و به او زنگ زدم تقریباً تماس داشت پایان مییافت که جواب داد: _بله
_حاج بابا میخواد باهات صحبت کنه.
موبایل را دست حاج بابا دادم تعجب کرده بود اما حرفی نزد و خیلی عصبی شروع کرد با او صحبت کردم و گفت هرچه زودتر باید خانه بیاید بعد از تمام شدن حرفهایش تشکر کرد و گوشیم را به دستم داد به صورتم خیره شد
_ امیدوارم از پس دل این پسر بر بیای بابا جان.
با بغض تشکر کردم و دنبال حاج بابا به حیاط رفتم مهمانها کم کم داشتن میرفتند و همان جا کنار حاج بابای ایستادم و همه را بدرقه کردیم خدا را شکر آسیه هم رفت..