باور کنید زندگی ارزش زیستن و ادامهدادن را دارد. این باور به خلق حقایق کمک خواهد کرد.
-ویلیامجیمز-🪐
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
زِنـدِگۍمَجموعِہاۍاَزهِـزاران مُعجـزهۍکوچیڪِہ...!🌱🌎
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」
مُــبـهَـــم | MOBHAM
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨✨🕊✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊✨🕊✨🕊 ✨🕊✨🕊✨ 🕊✨🕊 #پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒 #قســمت_94 ضربه آرامی
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_95
_(من چه کار میتونم بکنم من باید تاوان کثافتکاریهای شما رو بدم مگه خب نمیخواستم با تو ازدواج کنم حرفی هست؟؟)
نگاه حاج امیر روی صورت مضطرب خودم حس میکردم نگاهش کردم و لبخند زدم نگاهمان زیاد طولانی نشد چون موبایلم دوباره صدا یه دریافت پیامکش بلند شد.
(_نه حرفی در این باره ندارم اینا رو ول کن میخوای بهت ثابت کنم چقدر بهت نزدیک هستم؟)
(_دونم میخوای به چی برسی اما بهتره دست از سرم برداری من نه هیچی میدونم نه علاقمند به این کارای مسخره هستم)
از استرس پایم را تکان میدادم و امیدوار بودم علی و سیاوش را از کارشان برگردانم اما پیام بعدی علی چون آب سردی بر سرم ریخته شد و مات ماندم.
(_این تیشرت مشکی خیلی بهت میاد کوچولو.. هوم! شام که ماکارونی دارید باز نه؟)
این مردک باز هم شروع کرده بود کم پدربزرگم را آزار نداده بود و حالا نوبت به من رسیده بود...
شاید حرف سیاوش راست باشد و دنبال این هستند که پدربزرگم اگر زنده است خودی نشان دهد.
دستی به صورتم کشیدم و راهی اتاقم شدم صادقانه برایش نوشتم:
(_ منو نترسون بهتره بزاری به درد خودم بمیرم و زندگی مزخرفی که در انتظارم هست رو ادامه بدم..)
(_بخواب فردا دیدن سیاوش کلافت میکنه و باید آماده باشی شب بخیر.
دم در اتاق بودم که با صدای حاج خانم خودم اومدم
_بیا این ظرفها رو بشور
دیگه دختر این خونه نیستی عروسش به حساب میای و بهتره یک سری وظایفو قبول کنی..
حوصله سر و کله زدن با این یکی را نداشتم بی حرف قبول کردم و ظرفها را از دستش گرفتم به آشپزخانه رفتم و هرچی دستم بود را روی سینک کوبیدم دستی به صورت عرق کردم کشیدم
بازی زندگی من از این لحظه شروع شده بود
بازی که قرار بود به نحو احسن انجام شود و آینده من را دستخوش تحول کند
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨✨🕊✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨
🕊✨🕊
#پـرندهٔ_خوشبختـي 💕🗒
#قســمت_96
ترسیده بودم از ادمهایی که میدانستم تا حد مرگ خطرناک هستن به شدت ترسیده بودم....
دقیقاً همین جاست که تمام عزیزانم را تک به تک از من دور میکنند هر کدام را به نحوی..
ظرفها را شستم و راهی اتاق شدم تا خود صبح فکر کردم و به خودم کلنجار رفتم چگونه میتوانستم علی افخم را پشیمان کنم و تا دیر نشده از کارش برش گردانم.
صبح زود یک هودی آبی رنگ همراه شلوارش به تن زدم کلاه مشکی رنگم را روی موهایم کشیدم با همان صورت خسته و چشمان پف کرده از اتاقم بیرون آمدم
قبل از اینکه کسی بیدار شود سوئیچ ماشینم را برداشتم و از خانه بیرون زدم باید با سیاوش دیدار کنم سوار ماشینم شدم.
_نذاشتن دو روز باهات دلخوش باشم باید سر و کله این بیشرفها پیدا بشه و منو وادار کنن به التماس و تمنا خدایا دنبال چی هستن بازم...
به سیاوش زنگ زدم و خواستم که جایی قرار بگذاریم در کمال تعجب قبول نکرد و گفت با شخص مهمتری قرار دارد.
عقدههای چند سالهای که نسبت به من داشتند به یکباره سرریز شده بود با وجود این همه ثروت و شهرت نمیدانم دنبال چه بودند..
خواستم به شرکت سیاوش بروم اما پشیمان شدم در اطراف شهر بود و راه دور بود سیاوش بیشتر مواقع تهران بود و وقتی به این شرکت ضعیف برگشته یعنی قضیه برایش مهم است و همین یعنی بدبختی من حتمیست...
تصمیم گرفتم به آرایشگاه بروم و بعد کمی خرید کنم حداقل این گونه هم اعصاب خوردیم آرام میشد و هم علی و آدمهایش کمی به ترسیدنم شک میکردند اول از همه به رستورانی در نزدیکی شرکت پدربزرگم رفتم و صبحانه بخورم ترجیح دادم روز دیگری به شرکت بروم البته از هیچ چیز سر در نمیآوردم و باید دنبال یک آدم خبره و البته مورد اعتماد میبودم..
مشغول خرید در یک مغازه شال و روسری بودم که زنگ تماس تلفن همراهم به صدا درآمد.
مُــبـهَـــم | MOBHAM
در واقع﴿ #یلدا 🍉﴾تویی✨
کهطولانیترینْحالخوبمی
راه خروج اضطراری از غم ها:
رویا! رویا بباف!🐚🌙
「⤷⊹ @mobhaa_m 🦋 ⃟⃟◇.」