#داستان_کوتاه:
✨روزی ابراهیم ادهم غلامی خرید..از او پرسید:ای غلام نام تو چیست ؟
_ گفت:غلام در برابر ارباب نام و نشانی ندارد.
_پرسید:ای غلام چه کاری بلدی ؟
_گفت:غلام دربرابر ارباب هیچ کاره است،هرکار که ارباب بگوید انجام میدهد.
_پرسید:ای غلام چه میخوری؟
_گفت:غلام هرچه ارباب کرم کند میخورد و شکر بجای میآورد .
_پرسید:ای غلام کجا می خوابی؟
_گفت:هرجاکه ارباب اجازه دهد غلام می خوابد.
🌟ابراهیم ادهم گفت:
اگر بندگی این است که تو میگویی،پس تو اربابی و من بنده...زیراکه من هنوز شرط بندگی را نیاموخته ام..
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🔸🔹🔸🔹🔷🔹🔸🔹🔸
#داستان_کوتاه
🌼خداوند همواره ناظر اعمال ماست...
✍فقیری پسری کم سن و سال داشت. روزی به او گفت: با هم برویم از میوه های درخت فلان باغ دزدی کنیم. پسر اطاعت کرد و با پدر به طرف باغ رفتند. با این که پسر می دانست که این کار زشت و ناپسند است ولی نمی خواست با پدرش مخالفت کند.
سرانجام با هم به کنار درخت رسیدند، پدر گفت: پسرم! من برای میوه چیدن بالای درخت می روم و تو پایین درخت مواظب باش و به اطراف نگاه کن، اگر کسی ما را دید مرا خبر بده. فرزند در پای درخت ایستاد. پدرش بالای درخت رفت و مشغول چیدن میوه شد.
بعد از چند لحظه، پسر گفت: پدر جان، یکی ما را می بیند. پدر از این سخن ترسید و از درخت پایین آمد و پرسید: آن کس که ما را می بیند کیست؟
فرزند در جواب گفت:
✨«هُوَ اللهُ الّذی یری کلّ اَحد و یَعلمُ کلّ شئٍ:✨
✨ او خداوند است که همه کس را می بیند و همه چیز را می داند».✨
پدر از سخن پسر شرمنده شد و پس از آن دیگر دزدی نکرد.
📚معارف اسلامی، شماره ۷۷
🔸🔹🔸🔹🔷🔹🔸🔹🔸
❣❣❣
#داستان_کوتاه
🌼 گريه ی محتضر
✍جوان عابدى هنگام مرگ، خانواده خود را ديد كه گرد او حلقه زده اند و گريه مى كنند. پس رو به پدرش كرد و گفت: اى پدر، چرا گريه مى كنى؟ گفت: پسرم فراق تو و تنهائى خود را بياد مى آورم اشك از ديدگانم جارى مى شود. خطاب به مادرش گفت: مادرم، تو چرا گريه مى كنى؟
گفت: گريه من به خاطر غم فقدان تو است. عمرى من و پدرت زحمت كشيديم كه عصاى دوران پيرى ما باشى، اكنون از ميان ما مى روى و ما را تنها مى گذارى. پس به همسرش گفت: چه چيزى ترا به گريه وا داشته است؟ گفت: اينكه نيكى ترا از دست مى دهم و به غير تو نيازمند مى شوم. آنگاه از فرزندانش پرسيد: شما چرا مى گرييد؟ گفتند: به خاطر يتيمى و خوارى پس از تو. پس جوان عابد به آنان نگريست و گريست. خانواده اش پرسيدند: تو چرا گريه مى كنى؟ پاسخ داد: شما براى خودتان مى گرييد، من هم بر خود مى گريم.
آيا چه كسى براى سفر طولانى كه در پيش دارم مى گريد؟ چه كسى به خاطر كمى زاد و توشه من اشك مى ريزد؟ چه كسى براى من در آن خانه خاكى و تنگ و تاريك قبر گريان است؟ چه كسى براى بدى اعمال و سوءحساب من مى نالد.؟ آيا در ميان شما كه عزيزترين افراد نسبت به من هستيد، و من نيز عزيزترين افراد نسبت به شما هستم، كسى هست كه براى وقوف من در مقابل پروردگار براى رسيدگى اعمال بگريد؟ اين بگفت، و آهى جانكاه كشيد و بمرد.
📚کتاب اثنی عشریه، ص٢۶٠
❣
❣❄️❣❄️❣❄️❣❄️
#داستان_کوتاه
"در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر درخانه اش آمد و گفت میرزا را کاردارم مردم گفتند میرزا بر مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و میگویی میرزا را کار دارم؟ گفت عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود خبر به میرزای شیرازی رسید، ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت .دفتردار میرزا تعجب کرد. وقتی آن طلبه رفت، میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد، گفتند میرزا کار این طلبه مگر چه بوده ؟
میرزا گفت: این طلبه به یکی از دهات های سنی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول. سنی ها گفتند: خوب است بدون پول است...
این طلبه از اول که قران یاد این بچه ها می داد بذر محبت امیرالمؤمنین را دردل این بچه ها کاشت این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد .
این طلبه ۱۵سال شب ها بردر خانه ها می رفت و یواشکی نانی که آن ها بیرون می انداختند را می خورد ۱۵سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند ."
📚 مصباح الهدی، آیت الله وحید خراسانی
🌼
🌼☘🌼☘🌼☘🌼☘
☘🌺☘🌺☘
🌺
#داستان_کوتاه
شرط قربانی
خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد.باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.» پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
☘🌺☘🌺☘🌺☘🌺☘
🔰🔰🔰🔰🔰
#داستان_کوتاه.
حضرت علی (علیهالسلام) با جمعی از پیروان خود از معبری عبور مینمود.
پیرزنی را دید که با چرخ نخریسی خود مشغول رشتن پنبه بود.
پرسید :پیرزن، خدا را به چه چیزی شناختی؟
پیرزن بهجای جواب، دست از دسته چرخ برداشت.
طولی نکشید پس از چند مرتبه دور زدن، چرخ از حرکت ایستاد.
پیرزن گفت چرخ بدین کوچکی برای حرکت احتیاج به چون منی دارد.
آیا ممکن است افلاک به این عظمت و کُرات به این بزرگی، بدون مدبری دانا و حکیم و صانعی توانا و علیم با نظم معینی به گردش افتد و از گردش خود باز نایستد؟
✨امام علی (علیهالسلام) روی به اصحاب خود نمود و فرمود مانند این پیرزن خدا را بشناسید.✨
📗داستانهایی ازخدا ج۱
🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_کوتاه
ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال!
💟مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که :
در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد .
روزی دعا کرد که : خدایا
می خواهم حال خودم را
نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟ ✴️حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود :
✴️تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری!
گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟
ملک فرمود :هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند...
✳️خُب، پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟
🔘این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید .
ملک بار دیگر آمد و فرمود : حق تعالی می فرماید : الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده ....
عابد گفت:خدایاچطوری؟!
من که چیزی ندارم..
فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو :
✅《سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ》
💥عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ ✴️فرمود :اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است...
📚 داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج۱/ علي مير خلف زاده..
🕌⚜🕌⚜🕌⚜🕌⚜🕌⚜🕌⚜🕌⚜🕌
#داستان_کوتاه
💟گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛
پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود وپند گوید. پذیرفت....
🕌 نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست.
بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود....
آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم!
💟هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!
کسی برنخاست...
💟 گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!
باز کسی برنخاست.
✴️گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛
اما برای رفتن نیز آماده نیستید
📚 تذكرة الاولياء، عطار نیشابوری
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#داستان_کوتاه
💢جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد:
من جوان هستم اما نمیتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟
💢 عالم كوزهاي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد.
💢به يكي از طلبههايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همهي مردم او را كتك بزند.
جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند.
و هيچ چيز از آن نريخت. 💢وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟
💢جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفيف شوم.
✨💢✨عالم هم گفت:
حكايت انسان مؤمن هم همین است ..
مؤمن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش میبیند و از حساب روز قيامت و بیآبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد.
🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂
#داستان_کوتاه
✳️نقل است که فضیل بن عیاض شاگردی داشت که اعلم از شاگردان او محسوب میشد.
هنگام احتضار،فضیل به بالین او آمد و شروع به خواندن سوره «یس» کرد.شاگرد گفت:
ای استاد!این سوره را نخوان.
فضیل ساکت شد و گفت:
بگو«لااله الا الله».
گفت:آن را نمیگویم؛به جهت آن که-العیاذبالله-من از آن بیزارم..پس به این حال مرد..
❇️فضیل از مشاهده این حالت به منزل خود رفت و بیرون نیامد..
♨️تا اینکه در عالم خواب شاگردش را دید که اورا به سوی جهنم می کشند...
از او پرسید:تو بهترین شاگرد من بودی،چه شد که به عاقبت بد مردی؟
✴️گفت:برای سه چیز که در من بود؛
❌نمامی و سخن چینی کردن
❌حسدبردن
❌آنکه من علتی داشتم و به طبیبی مراجعه کردم و او به من گفته بود:سالی یک قدح شراب بخور که اگر نخوری این علت در تو باقی میماند.
پس من بر حسب قول آن طبیب،شراب میخوردم.
⭕️به این سه چیز که در من بود،عاقبت من بد شد و به آن حال مردم...
📚منازل الاخرة،ص۳۴
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#داستان_کوتاه
دانشمندی را دوستی بود که روزی به زیارتش رفت و ضمنا چیزی را که دیگری درباره آن دانشمند گفته بود برایش نقل کرد..
پس از آن دانشمند گفت:
«پس از مدتی که به ملاقات من آمدی با سه خیانت آمدی..
🔰اول اینکه بین من و آن شخص ایجاد دشمنی کردی.
🔰دوم اینکه دل فارق مرا مشغول به سخن او نمودی.
🔰سوم اینکه خودت را نزد من متهم به خیانت کردی..
💢مگر نشنیدی که میگویند:
کسی که نزد تو از دیگری سخن چینی کرد البته از تو هم نزد دیگری سخن چینی خواهد نمود. پس نباید به او اعتماد پیدا کنی...
📚شهید ثانی،کشف الریبه