📚 #از_یاد_رفته_۱
🔰 قسمت بیست و هفتم
آیا ما هم دوستش داریم؟
✍ شب نیمه شعبان بود. در قطار مترو باز شد. روصندلی که نشستم، دختر خانوم کناریم انگار آشنا بود. با یه لبخند سلام کردم. شالش انقدر کوتاه بود که موهاش از جلو وعقب نمایان شده بود. نگاهم را برگرداندم تا با خودم فکر کنم چه طور شروع
کنم...؟🤔
نگاهش کردم و گفتم: موهاتون از پشت بیرونه. به دست کشید به موهای پشت سرش و گفت اشکال نداره! گفتم برا خدا هم اشکال نداره؟! گفت: برا خدا هم اشکال نداره...
باز سرم را چرخاندم و خیره شدم به روبه روم یه لحظه نمیدونم چی شد. گفتم خدا خیلی ما رو دوست داره کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم 🙂
گفت خدا منو دوست نداره. گفتم: دوست نداشت ما رو به حال خودمون رها میکرد. اون وقت شرایطمون خیلی بد میشد! خیلی...
گفت: بستگی داره که نسبت به چی بسنجی! اوضاع ما از خیلیها بدتر است 😔 فهمیدم منظورش پوله. با یه لبخند نگاهش کردم و گفتم همه چی که پول نیست...😊
دیگه باید از مترو میاومدم بیرون. برا همین باز تبسم کردم گفتم: خوشحال شدم از دیدنتون ☺️ و دختر خانوم هم گفت: همچنین.
وقتی از مترو اومدم بیرون با خودم گفتم: خدا خیلی ما رو دوست داره. کاش ما هم با رفتارمون بهش بگیم دوستش داریم.
و با خودم فکر میکردم خود من کجای زندگیم با رفتارم گفتم خدا دوستت دارم...؟
#نیمه_شعبان
🆔 @aamerin_ir
@modafeaan_hejab_shahrood