eitaa logo
مدافعان حرم
1.4هزار دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
30 فایل
ما عشق را در کربلا شور را در دمشق و پیروزی را در بیت المقدس به دست خواهیم آورد. ما محال است که از بیعتمان برگردیم ، تا که مثل پسر فاطمه بی سر گردیم 🏴 🔴آیدی جهت رزرو تبلیغات: @rajinet_admin 🟡 آیدی جهت تبادل: 🆔 @rajinet_admin2
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الصابرین و سه فرداش جواب آزمایش گرفتیم الحمدالله هیچ مشکلی نداشتیم رفتیم حلقه خریدیم چون حتی تو حلقه پلاتین مقداری طلاسفید استفاده میشه من از پریا خواستم بجای حلقه برام انگشتر عقیق بگیره البته پریا بازهم فکر میکرد چون قرار به جدایی ختم شه اینو میگم اما دیگه تا آخرعمر مال خودم شد بالاخره روز عقد رسید عقد تو خونه ما شد همه جمع شده بودن خونمون استرس داشتم خوشحال بودم ولی قیافم طوری بود که پیش پریا لو نرم اما برعکس حال من پریا خیلی پکربود مشخص بود داغونه 😢 خداکنه زودتر عاشق شه تا انقدر زجرنکشه روی صندلی هایی که برامون اماده کرده بودن نشستیم پریا اصلا نگام نمیکرد حاج اقاشروع کرد به خوندن خطبه قلبم ضربانش میرفت بالا ازتو اینه به پریا خیره شدم😍 اروم قران میخوند باصدای حاج اقا از فکرو خیال اومدم بیرون _خانم احمدی برای بارسوم میپرسم ایاوکیلم؟😊 با صدایی که انگار ازته چاه درمیومدگفت: بله😔 مال هم شدیم 😍😍 وقتی داشتم حلقه💍 رو میذاشتم دستش ،دستش خیلی سردبود بهش خیرهوشدم و بی اختیار دستش گرفتم و فشار دادمـ خخخخ پریا باز با تعجب به من نگاه میکرد😳 دلمـ میخواست عاشقانه باهم باشیم اما نمیشد به اصرار من رفتیم مزار شهدا سرمزار شهید علی قاریان و شهیدحجت اسدی -پریا خانم با صدای بغض آلودی گفت بله -خانم چرا غصه میخوری خودت اذیت میکنی شما خیلی چیزا رونمیدونی پس تورو به همون کربلایی که عاشقشی اینقدر بی تابی نکن پریا:آقای عظیمی خیلی سخته داریم به زمین و زمان دورغ میگیم -پریا توروخدا حتی صوری هم باشه من شوهرتم پس اگه نمیتونی اسممو بگی هیچی نگو صدام نکن اشکای پریا جاری شد:چشم 😭 چقدر اون دختر شیطون و سرزنده بخاطر ارباب سربه راه و مظلوم شده بود😔😔😔 نام نویسنده :بانو.....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین وچهارم امروز بعد از سه هفته دارم میرم دانشگاه از دوروز پیش که حوزه علمیه رفتم بعد از این همه مدت به صورت مجازآسایی آروم شدم الان منتظرم آقاصادق بیاد دنبالم بریم دانشگاه خیلی باهاش راحت شدم چندروزیه که به اصرارخودش اقاصادق صداش میزنم راست میگه ماباید جلوی بقیه خوب وانمود کنیم وارد دانشگاه شدیم باهم اما هنوز دست هم نگرفتیم وارد بسیج دانشگاه شدم ماهورا(نیروی انسانی):إه فرماندمون اومده دانشگاه -خخخخخخ ماهورا:فرمانده میای بریم شمال آقاتون میاد😍😍😍 -صادق میاد؟ ماهورا :اوهوم با خودم گفتم چرا نگفت به من باز شروع کرد -آره میام فقط اسمم تو لیست ننویسید که آقا صادق نفهمه ماهورا:باز شروع شد کل کل این دو نفر نکن خواهرمن الان شوهرتها -ماهورا آقاصادق نفهمها 😁 ماهورا:چشم🙈 نام نویسنده:بانو...ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و ششم حدود یک ماهی از عقدمون میگذره کمـ کم محبت صادق تو دلم افتاده بود داشتم تو اتاق تو گوگل دنبال عکسها و صوتها و مداحی های شهید حجت اسدی عاشق این شهید بودم گوشیم زنگ خورد آقا صادق بود ‌-الو سلام صادق:سلام خانم گلم خوبی؟ -ممنون کارداشتی؟ صادق:حاضر باش عصر میام دنبالت خاله خانم دعوتمون کرده پاگشا -برای چی؟ صادق:نمیدونم والا ولی گویا تو شهرما رسمه -ههه بانمک صادق:فدای خانمم بشم پریا جان -بله صادق:میشه روسری روشن سر نکنی؟ -وا چرا؟😳😳😳😡😡😡 صادق:خوب چرا میزنی خانمی آخه خیلی بهت میاد اون جاهم جوان زیاده خب 😢😢 میشه سرنکنی؟😕😕😕 -باشه صادق:من فدای خانمم بشم -خدانکنه رفتم سمت کمد لباس یه روسری بنفش کمرنگ درآوردم با یه مانتوی طلایی درآوردم گفتم متضادهمن قشنگ میشن صدای زنگ در اومد مامان:بیا پریا آقاصادق اومده -بله چشم چادرم تو راهرو سر کردم سوار ماشین شدم -سلام صادق:سلام خانم گل سرش آورد نزدیک گوشم چه این رنگی به خانمم میاد -مرسی 🙈🙈🙈 صادق:بریم خانمی؟ -اوهوم اوهوم😊 نام نویسنده: بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و هفتم بعدازنیم ساعت رسیدیم خونه خاله جون سرراهمون یه جعبه شیرینی خریدیم صادق زنگ زد خاله در باز کرد باهم سلام و علیک کردیم رفتیم تو مادرجون و زهرااینا هم دعوت کرده بودن -خاله جون بیاید بشینید والا خیلی زحمت میکشید، خاله رو به مادر گفت :آجی ماشاالله عروست خیلی خانمه مادرجون:آره ان شاالله یکی مثل پریا قسمت بشه آجی خاله:ان شاالله یکی دو ساعتی موقعه شام شد منو زهرا رفتیم کمک خاله سفره چیدیم منو آقاصادق پیش هم نشستیم خم شدیم یهو باهم دیس برنج برداشتیم دستم گرفت نوازش کرد یهو هول شدم دیس از دستم افتاد وسط سفره 🙈🙈🙈 آبروم رفت 😐😐 یعنی تا بریم خونه من داشتم از خجالت آب میشدم شب من رفتم خونه مادرجون صبح که از خواب بیدار شدم مادر گفت صادق رفته جایی عصری میاد پریا توهم برو استراحت کن روی میز تحریر یه کاغذ بود رمز لب تاپش بود رمز زدم عکس صفحه اش خیلی جالب بود عکس شهیدقاریان پور و عکس مزارشهید مای کامپیوتر باز کردم پوشه شهید قاریان پور منو جذب کرد زندگی نامه شهید بود نام:علی نام خانوادگی:قاریان پور نام پدر:‌یوسف نام مادر:طاهره محل تولد:قزوین محل شهادت:شلمچه تاریخ تولد:۱۳۴۳/۵/۱۳ تاریخ شهادت:۱۳۶۵/۱۲/۱۰ مشتی خاک تقدیم به پیشگاه خداوند در وصیت نامش از خانوادش خواسته شبانه مثل حضرت زهرا (س)دفنش کنن و از خواهران و مادرش خواسته در مراسم تشیع اش همگی چادر سفید سر کنن نام نویسنده :بانو.....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و هشتم دم دمای عصر بود صادق اومد منم رفتم پایین براش شربت زعفران بردم چون بردارشوهرم بودنب ا حجاب رفتم پایین پیش صادق نشستم دستش انداخت دور شونه ام و گفت :خوبی عزیزم ؟ -ممنونم توخوبی آقا؟ خسته نباشی صادق:ممنونم خانم گلم توهمین حین بود که گوشیم زنگ خورد صادق: خانم گوشیت خودش کشت بالا نمیخوای بری جواب بدی پله ها بدو بدو رفتم ******************************* روای صادق پریا رفت گوشیش جواب بده ۵دقیقه نشد که صدای گریش به گوش رسید با وحشت رفتم طبقه دوم چندبار نزدیک بود با سربخورم به پله ها درباز کردم نشستم کنارش پریا داشت هق هق گریه میکرد -خانمم چی شده عزیزم پریا فقط گریه میکرد -مامان زهرا یه لیوان آب بیارید آب بزور به خوردش دادم بعداز۵دقیقه خودش پرت کرد تو بغلم پریا:صادق صادق از جامعة الزهرا قم بود گفتن سفر افتاده عقب این جواب دورغمونه -پریا حاضر شو بریم تپه نورالشهدا پریا:تپه نورالشهدا چرا؟ -پاشو میفهمی نام نویسنده:بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الشهدا و نهم روای پریا بعداز اعتراف عاشقانه صادق دیگه غصه نخوردم و دیدم خیلی نصبت بهش عوض شد اخه حالا دوتا عاشق بودیم روبروی هم😍 یک دو روز بعدش مادرجون اینا با یه جعبه شیرینی اومدن خونمون تاریخ عروسی برای دوهفته دیگه تعیین کردن این بار خریدمون با شیطنت و خنده همراه بود الانم بعداز دوهفته تو آرایشگاه منتظر آقای همسرم صادق که داخل آرایشگاه شد حتی شنلم سرم نبود به کمکش اول شنل بعد چادر عروس سر کردم تو راه بودیم که برای گوشیم پیام اومد پیام باز کردم مات و مبهوت ب پیام نگاه میکردم خدایا باورم نمیشه تاریخ سفر کربلامون ده روز بعد بود وای خدایا نوکرتم خوشحالی منو صادق دوبرابر شد عروسیم هیچ بزن بکوبی نداشت شاید قبل از حضور ما بوده خبر ندارم اما بازحضورمون فقط مولودی بود عروسی تموم شد الان درحال دور دوریم خودم لوس کردم گفتم صادق صادق:خانمی به کشتن ندی منو ماه بانو -صادق صادق:جانم -منومیبری یه جا صادق :کجا دستم بردم سمت دستش یهو گفتم من دلم تپه نورالشهدا میخواد ☺️ صادق:من فدای دلت بشم بریم عروسم خخخخ مسیر که منحرف کردیم به مادر زنگ زدم پرسیدم یه کارباحال عروسی رفت نورالشهدا خیلی حال داد😅😅😅😅 نام نویسنده:بانو.....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین ودوم اون روز خیلی خسته بودیم برای همین دعوت مامان های گرامی انداختیم به فردا تا ماجرای سوریه رفتن صادق بگیم 😭😭😭 صبح که از خواب پاشدیم زنگ زدم مامان اینا شام بیان اینجا صادق هم رفته بود سپاه ساعت ۴بعدازظهر مرغارو از یخچال در آوردم گذاشتم سر گاز تا همه کارا انجام بدم عصر شد حالم خیلی بد بود همراهوکارکردن اشک میریختم همسرم داشت میرفت سوریه دم دمای اذان بود که مهمونامون کامل شدند مادرجون تا چشمش به چشمای قرمز من افتاد پرسید چرا چشمام قرمزه منم یه چیز سرهم کردم گفتمـ ساعت ۸بود که صادق از سرکار اومد شام که خوردیم شروع کرد به حرف زدن 😖 نام نویسنده: بانو.....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و سوم صادق شروع کرد به حرف زدن من از پریا خانم خواستم دعوتتون کنه تا یه موضوع مهم به همتون بگم بعد به من نگاه کرد :پریا جان خانمم میای بشینی صدام میلرزد گفت :بله چشم نشستم کنارش صادق ادامه داد حقیقتا من هشت روز دیگه اعزام سوریه هست هیچکس هیچی نگفت همه میدونستیم صادق عاشق دفاع از حرم بی بی حضرت زینب هست اما حال من اصلا خوب نبود همه نگاها غمگین و غصه دار سمت من بود 😞 به بهانه شام رفت تو اشپزخونه بغض گلومو چنگ میزد😭 اما نه نباید کم بیارم بعداز یه نیم ساعت غذا کشیدم همه با غذا بازی میکردن آخرشم تو سکوت همه رفتن اون شب به سختی تموم شد تو اون یه هفته مونده به اعزام صادق دوستاش میومدن ازش التماس دعا داشتن که رفتی مارو هم دعاکن یه سریاشون هم خیلی خوشحال بودن که صادقم همرزمشونه ولی حال من...😭😭 نام نویسنده :بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و چهارم یک هفته مثل برق باد گذشت چند ساعت دیگه صادق باید بره سپاه شب اونجا باید باشن بعدش از همونجا میبرنشون فرودگاه بعد پرواز به سمت بی بی داشتم ساکشو میبستم البته با هق هق پاشدم اتو رو زدم به برق اورکتش و شلوار نظامیش اتو زدم اشکام میریخت روی لباسش😭 یهو از پشت دستش گذشت رو شانه ام سریع اشکام پا کردم پریا چرا گریه میکنی؟😳 -صادق خیلی سخته خیلی امکانش کمه برگردی 😢😢😢 صادق:نمیرم سپاه امشب پاشو بریم تپه نورالشهدا خوشحال شدم ولی میدونستم امشب نرفته ولی فردا صبح که میره😭 تو نورالشهدا درحالیکه سرم به شانش بود و گریه میکردم سرم بلند کرد و گفت پریا من که رفتم یه حقایقی فهمیدی فشم ندیا و نفرینم نکنیا -وا😳😳 این حرفا چیه صادق:بعدا میفهمی هروقت آروم شدی بگو بریم خونه پریا -جانم صادق: من جانباز بشم بازم به پام میمونی؟😢😢 -صادق کم اشک منو دربیار ان شاالله تو سالم برمیگردی بعدم اگه زبانم لال جانباز یا موجی شدی من کنارتم عزیزم ☺️ اونشب صادق کنارم موند تا اذان صبح اذان صبح بعد نماز که خوابم برد رفت عروس ۱۵روزه شوهرش رفت سوریه وقتی بیدارشدم و با جای خالیش روبرو شدم نشستم گوشه اتاق و هق هق میکردم😭 نام نویسنده:بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
بسم رب الصابرین و پنجم همین جوری داشتم گریه میکردم که صدای تلفن بلندشد باصدای تلفن بلند شدم رفتم سمت تلفن -بله سلام خانمی پریا صادق فدات بشه گریه کردی؟ -خوب چیکار کنم از خواب بیدار شدم دیدم نیستی دلم گرفت الان کجایی عزیزم؟ صادق:فرودگاهم داریم میریم رسیدم بهت زنگ میزنم مراقب خودت باش صادق:چشم یاعلی صادق تا رسید زنگ زد مادر و مادرجون هردوشون حواسشون به من بود صادقم سعی میکرد هرروز زنگ بزنه یه هفته از رفتنش گذشته بود ومن شبیه مرده قبرستون بودم داشتم حاضر میشدم برم دعای کمیل که تلفن زنگ خورد یعنی میشه صادق باشه -الو &&الوسلام خانمم خوبی؟ -😍😍😍صادق تویی ؟؟حالت خوبه؟ پریا بانو زنگ زدم خداحافظی کنم -😳یعنی چی؟ &&چندساعت دیگه قرار بزنیم به دل حرمله بدی دیدی حلال کن اشکام مثل بارون از چشمام میومد صدام میلرزدتمام تنم یخ شد 😭 صادق چنددفعه صدام زد با صدایی که میلرزیدگفتم -حلالی اقایی😭 دوست دارم &&من دوست دارم خداحافظ وقتی قطع شد گوشی رو محکم چسبوندم به قفسه سینم باصدای بلند گریه میکردم و بی بی زینب رو صدامیزدم😭😭😭 😓 نام نویسنده:بانو....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم
🌷بسم رب الصابرین🌷 (پایانی) بعداز سه هفته صادق برگشت گلوله به پهلوش خورده بود و کلیه اش سوراخ کرده بود کلیه اش برداشته بودن اروم کنار تختش نشستم دستامو توی دستاش گره کردم چشمای خسته و بی جونشو باز کرد بعد از این همه وقت نگاهش به نگاه من دوخته شد بازم مست شدم از بودنش _اقایی زیارتت قبول☺️ لبخند ی از عمق وجودش بهم هدیه کرد😍 سه ماه از اون روزای سخت میگذره من الان یه مامان حساب میشم دستم گذشتم رو دست صادق گفتم بابایی چرا ناراحتی ؟ صادق:دیدی پریا دیدی جاموندم دیدی لایق نشدم -صادق برای تو ماموریتی بالاتر نوشته شده فدایی حضرت مهدی میشی دستم گرفت و بلندم کرد رفتیم سرمزار شهید اسدی و قاریان پور تنها جایی که حال هردوی مارو خوب میکنه مزارشهداست کم کم دیگه حال صادق هم از لحاظ روحی و هم جسمی داره خوب میشه صادق روی صورتم اروم دست کشید چشمامو به سختی باز کردم _عزیزم زینب خانمو اوردن نمیخوای ببینیش😍 پایان بانو.....ش ➕ @modafeaanharam_ir ◻️ڪانال مدافعان حـــــرم