#خاطرات
#اخلاقی
✅حالا بیا و درستش کن!!
هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن می شد، ولی راه که می افتاد، تعادلش به هم می خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک – محل استقرار لشکر – را بمباران کرده بودند. هه جا به هم ریخته بود. همه این طرف آن طرف می دویدند. یک جا بد جوری می سوخت. گفت «برو اون جا. » آن جا انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم. داشتم دور می زدم داد زد « نگه دار ببینم. » پرید پایین. گفت « تو اگه میترسی، نیا. » دوید سمت آتش. فشنگ ها می ترکیدند، از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار. تخته ها را با همان یک دست گرفته بود، می کشید. گفتم «وایستا خودم می آم. » گفت « بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟ فکر کنم یه صدایی شنیدم. » مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار. چپ چپ نگاه می کردند. یکیشان گفت «کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟» گفتم «حالا بیا و درستش کن. »
📚یادگاران، جلد هفت، کتاب شهید خرازی، ص 50
🌸به جمع ما بپیوندید👇🌸
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
مدافعان حــرم
💝محفل #شهدا بپیوندید👇💝 http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
«زبانحالی براى همسران شهدا»؛
🔸 با تمجيد رهبر معظم انقلاب از موضوع و محتواى شعر
روی اجاق، قوری شبنم گذاشتم
دمنوش #خاطرات تو را دم گذاشتم
شد آخرین #لباس تنت، دستمال اشک
این #روضه را برای محرّم گذاشتم
گفتی که #صبر پیشه کن ای #باغ_مریمم
هر روز ختم سورهی #مریم گذاشتم
هر بار روی #خون تو قیمت گذاشتند
غمهای تازهای به روی #غم گذاشتم
#هرگز تکان شانهی من را کسی ندید
من #داغ لرزه را به #دل بم گذاشتم
تو در #رکاب «حضرت زینب» #قدم زدی
من بر رکاب #صبر تو، خاتم گذاشتم
حالا من و یتیمی گلهای #باغ تو
عمری که پای #چادر بختم گذاشتم
این خانه بعد رفتن تو #سنگر من است
این گونه پا به خطّ مقدّم گذاشتم
شعر از: عاليه مهرابى
عکس نوشت:
شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى) به همراه فرزندان شهيد
💝محفل #شهدا بپیوندید👇💝
http://eitaa.com/joinchat/187826187C2b11ee4954
🖇 #خاطرات
🔹#زندگےجریان_دارد...🔹
#قسمت_اول
محسن از سال ۱۳۸۵ وارد مؤسسه شهید احمد کاظمی شد که این موسسه با جامعه مخاطب دانش آموزان نخبه فعالیت می کند. در ابتدا گروه ورزشی را انتخاب کرد امّا بعداً به سمت شاخه جهادی و کتاب و کتاب خوانی گرایش پیدا کرد.
در بحث ترویج کتاب و کتابخوانی تلاش زیادی داشت. در ماه رمضان با هماهنگی ائمه جماعات مساجد، نمایشگاه کتاب برپا میکرد و با اصرار، مردم را به کتابخوانی تشویق میکرد. اهتمام زیادی هم به نوشتن داشت و تمامی خاطرات خود را می نوشت
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
👉 @modafean 👈
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
مدافعان حــرم
🖇 #خاطرات 🔹#زندگےجریان_دارد...🔹 #قسمت_اول محسن از سال ۱۳۸۵ وارد مؤسسه شهید احمد کاظمی شد که این موس
🖇#خاطرات
🔹 #زندگےجریان_دارد•••🔹
#قسمت_دوم
در زندگی اش هرگاه با مشکل مواجه میشد با کتاب آن مشکل را بر طرف میکرد. یکی از تأسفاتی که همیشه می خورد ، این بود که می گفت من از سال ۸۵ که وارد مؤسسه شهید کاظمی شدم دنیای جدیدی به روی من باز شد و پشیمان هستم که چرا از بچگی کتابخوان نبودم!
⬇به نقل از : حمید خلیلی
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
👉 @modafean 👈
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
مدافعان حــرم
🖇#خاطرات 🔹 #زندگےجریان_دارد•••🔹 #قسمت_دوم در زندگی اش هرگاه با مشکل مواجه میشد با کتاب آن مشکل ر
🖇 #خاطرات
🔹 #زندگےجریان_دارد•••🔹
#قسمت_سوم
محسن به این راحتی به این مسیر و مقام نرسید و در این راه بسیار سختی و زحمت متحمل شد. مثلا در اردوهای جهادی نذر میکرد و روزه میگرفت. البته در یک اردوی جهادی که دو سال پیش بود و بعد از آن رفت سوریه همه بچه ها می گویند در اردوی جهادی یک اتفاقی افتاد و محسن به گونه دیگری شد.
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
👉 @modafean 👈
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛
مدافعان حــرم
🖇#خاطرت 🔘 #زندگے–جریان_دارد•••🔘 #چهارم زمانی که زمان سربازی محسن فرا رسید، می توانست در سپاه و در
🖇#خاطرات
🔘 #زندگےجریان_دارد•••🔘
#پنجم
یادم هست سر سفره عقد که نشسته بودیم، به من گفت: «الان فقط من و تو، توی این آینه مشخص هستیم، از تو میخواهم که کمک کنی به سعادت و شهادت برسم.»
من هم همانجا قول دادم که در این مسیر کمکش کنم.
به نقل از : همسر شهید حججی
┏━━━🍃🌷🍃━━━┓
👉 @modafean 👈
┗━━━🌷🍃🌷━━━┛